جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آخر قصه همیشه گریه دختر

دخترک درست روبروی من نشسته  روی نیمکت پارک 

شبیه بچگی های گلشیفته فراهانی است توی فیلم درخت گلابی 

از مانتو ومقنعه اش مشخص است که  مدرسه را پیچانده تا بیاید سر قرار ...    

 

  

سرگردانی را می شد توی چشمهای سیاهش دید . 

هی گوشی را در می آورد و نگاه می کرد که یک وقت زنگ نخورده باشد . 

زیر چشمی نگاهش می کردم و حواسش اصلا به من نبود . 

   چقدر این لحظه های انتظار سر قرار سخت است و دیر گذر 

 

همینطور که دختر نشسته و دفتر خاطرات گل منگلی اش را ورق می زند و احتمالاْ یادگاری های دوست پسرش را تماشا می کند٬ می روم توی فکر و خیال که این بچه توی دلش چه می گذرد ؟ 

 

همین حالاهاست که دو تا از این جوانک های پیزوری بیایند با موهای سیخ سیخ و قد و بالای دیلاق . از همین هایی که وقتی شق و رق راه می روند شورتشان را هم  می توانی ببینی . از همین هایی که  از مردی فقط سیگار کشیدنش را بلدند آن هم از نوع چس دود .  

بعد می آیند نزدیک تر ... 

دو تایی زیر لب با هم چرت و پرت می گویند و این یکی پز مخی که زده را می دهد به آن یکی 

دخترک دلش پر می کشد با دیدنش . 

قلبش توی سینه می جنبد  

از آن حسهای بزرگانه ای که آدم فقط وقتی بزرگ می شود می فهمد .

پسرک اما فقط دهنش می جنبد و عرق النساء اش 

 

یکیشان سیگار بدست می رود آنور پارک و این یکی دست دخترک را می فشارد  

لابد یخ کرده دستش طفلکی ...  

 

همیشه قصه همینطوری شروع می شود دخترک ! 

سر کوچه مدرسه و یک متلک خنده دار 

و قهقهه دخترکان تازه سینه برآمده 

و حس های ناشناس و عجیب 

تجربه های ناکرده ... 

 

گرمای بازدم پسرک مو سیخ سیخی می خورد توی صورتش  

بعدها که یاد این بازدم بیفتی که بوی سیگار می دهد ٬ چندشت می گیرد دخترک  

خودش را جا می دهد توی بغل پسر و سرش را تکیه می دهد به بازویش 

دهان پسر می جنبد و دختر بالای ابرها دارد گوش می دهد . 

 

همیشه قصه همینطور به میانه می رسد دخترک ! 

تو با یک بوسه به اوج می روی و این پسرک سیخ کرده مو اوج ندارد هوسهایش  

این خوش خوشان تو فقط تا روزی مدام است که خانه دوستش مکان بشود  

همان روز که تو گریه می کنی ... 

 

همیشه قصه همینطور تمام می شود ؛  

با گریه دخترک  

 

نظرات 97 + ارسال نظر
رها بانو یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 12:18 http://raha-banoo.persianblog.ir/

سلام کیامهر جان
قصه ی آشنایی بود که هر روز و هر روز می بینیم در کوچه و خیابان و پارک و همه جا ... باید بگویم قصه ی آشنای ِ تلخیست ...
همیشه تعجب می کردم از اینجور دخترها که چه راحت دل میبندن و خودشونو میبازن . انگار که کور میشن . عشق نوجوانی کوره ...
یادم میاد اونوقتا که نوجوون بودم و اکثریت قریب به اتفاق دوستانم درگیر اینجور ماجراهای عشقی ! بودن ، همه منو دست مینداختن که تو چرا دوست پسر نداری ؟! براشون عجیب بود ... ولی حالا اصلاً پشیمون نیستم از اینکه مثل بقیه نبودم ...

منم خوشحالم
البته من اصلا مخالف دوستی اصولی نیستما
اگه کسی دوستی رو تجربه نکرده باشه
رابطه رو تجربه نکرده باشه
ممکنه تو ازدواج به مشکل بر بخوره

فلوت زن یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 12:24 http://flutezan.blogfa.com

و چقدر تلخه وقتی که داستان اینطور تمام می شود دخترک !

کاش فرصت تجربه کردن در محیط های سالم به دخترا و پسرا داده می شد تا هیچ وقت یه همچین اتفاقاتی نیافته ! پدر و مادر می خوان دختر و پسر نو جوونشون رو آگاه کنن ولی توو دوران ِ نوجوونی متاسفانه گوشها کَره و نوجوون فقط می خواد ببینه و تجربه کنه ، پس چه بهتر که محیط سالم و درست برا شناخت ِ جنس ِ مخالف مهیا باشه تا با هم دوست باشن و در کنار هم به تفریح و ورزش و یادگیری بپردازن تا نسبت به هم حریص نباشن ، نه اینکه محدودیت ایجاد کنیم !
و این قصه ها همچنان ادامه خواهد داشت متاسفانه...

قبول دارم حرفت رو
شاید این مسایل همه جای دنیا حل شده باشه
ولی محدودیت ها ما و خانواده هامون مانع بزرگیه

پونه یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 12:27 http://www.jojo-bijor.mihanblog.com

آره دوست من با شمام..

پستت هم عالی بود.

دست شما درد نکنه

سپیده یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 12:47

حرف زیاده ...


اما نه همیشه !!

سپیده یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 12:51

پسرک ارضا که نمی شود به راحتی پوشیدن لباسهایش بیرون میکشد و میرود از رابطه...
بیرون میرود از دری که دخترک روزی برای باز کردنش از استخوانهایش کلید ساخته بود...

دخترک اما باردار شده است از خاطره هایش
کز میکند گوشه ی همان اتاق انگار پای رفتن اش را هم با خود برده است

جسارت منو ببخش این از تاثیر نوشته ی خوب تو بود

خیلی زیبا بود اتفاقا

مینا یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 13:20 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

عالی بود کیامهر جان. عاااالی.

مرسی مینا

ما(ریحانه) یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 13:24 http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلام. چقدر این دوران نوجوانی مزخرف است ها.. هرچه میگویند به گوشمان نمیرود. فکر میکنیم از همه سر تریم.. و بعد که شکست و اشتباه بزرگی میکنیم تازه میفهمیم که دنیا دست افراد دیگری است نه ما...
غمگین بود. دلم برای او و همه دخترکانی که سر به عشق آدم هایی که روی پیشانیشان مقصدشان معلوم است میسپارن میسوزد..

متاسفانه این اتفاقات بیشتر تو سن بی تجربگی آدم میفته
ولی دوران نوجوانی انقدر ها هم مزخرف نیستا

آلن یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 14:03

داستان غمناک هر روزه

حدیث تکراری

میثمک یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 14:32 http://meesmak.blogfa.com

داش کیامهر سلام. مبارکه خونه جدید. از پرشین بلاگ خیلی خیلی بهتره. پدرمون در اومد اونجا

دست شما بی بلا

مانا یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 14:45 http://noomniteg.wordpress.com

خیلی غم انگیزه
ولی یه جورایی شده یه داستان تکراری
همه با خودشون فکر می کنن من که اینجوری گول نمی خورم
ولی آخر داستان یه جور تموم می شه .
فرهنگ اشتباه زندگی خیلی ها رو اینجوری خراب می کنه .

همیشه همینه
وقتی از بیرون تماشا می کنیم
وقوعش برای خودمون بعید به نظر میاد

وانیا یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 15:05 http://vaniya1859.persianblog.ir

دلم گرفت کیای عزیز
این اولینباری نیست که چنین چیزی رو میشنوم ولی هربار به مثال دفعه ی اول خرد میشم و ناراحت از این همه خریت
از اینهمه نامردی نمیدانم تقصیر کیست

تا حد زیادی تقصیر خود آدم و اشتباهاتش

گودول یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 15:19 http://godool2.wordpress.com

وقتی جوان ما محلی برای ابراز وجود پیدا نمیکنه، به لباس، رنگ و مدل مو، نحوه گفتارش ایراد گرفته میشه، وقتی منِ پدر عرق خور خودم میخورم و منع خوردن میکنم وقتی فشارهای وارده را یکجا به خونه میبرم و خودم را تخلیه روحی میکنم چگونه انتظار داشته باشم با صورتی خشمگین بتونم به نیاز بچه ام جواب بدم، بچه ای که در خیابون از منزل تا مدرسه چند بار مورد لطف و عنایت غیر هم جنسش قرار میگیره، بتونه روی نیازش که برآورده نشده سر پوش بزاره.

رطب خورده منع رطب کی کند ؟
اینم ایده ایه

یک دبیر فهیم یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 15:28 http://hassani.blogfa.com

به نظرت کی مقصره.

همه همینو میگیم . ولی .... این قصه خیلی داره تکرار میشه و هر روز هم قشنگتر تعریف میشه. یعنی این گریه میشه نباشه.
حرف مارکوپولو را هم قبول دارم.

راستی ؟
قشنگترین قسمت قصه شازده کوچولو کجای قصه است؟

امیدوارم که نباشه
این گریه

خانوم کوچولو یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 15:32 http://malake70.blogfa.com

این شروع و میانه و پایان واسه خیلی از ما دخترا اتفاق افتاده باشه. کاش کسایی که تازه میخوان اینا رو تجربه کنن یه کم به حرفای ما گوش میدادن.
البته اونا هم مثه ما هستن و میخوان همه چیز رو خودشون تجربه کنن. کاری که خیلی از ما ها کردیم.

گاهی تا خودت به حقیقت یک چیز واقف نشی
هیچ حرفی رو گوش نمیدی

آزاده یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 15:35 http://newmile.blogfa.com/

قصه همینه.دخترک باید بزرگ شود اینجوری

و برای این بزرگ شدن بهای سنگینی هم بدهد

بهنام یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 15:57 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام/ آدم شرم میکنه از اینکه مرد باشه وقتی چنین چیزهایی رو میشنوه...
البته این جنبه ی منفیه ماجراست نمیشه گفت همه ی دوستی ها اینقدر کثیفن و همه ی مرد ها هم اینقدر نامرد...
ولی چس دود رو خوب تیکه ای انداختی به این جوجه ها آی بدم میاد با یه قیافه ی .... سیگار میذارن گوشه لبشون انگار .... ( همش سه نقطه شد که!!!)

شما که گل پسری
چرا شرم ؟

جزیره یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 16:12

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
به به اسباب کشی مبارک
خوبی؟
قالبش خیلی سادست درستش کن.جذابش کن لطفا
در مورد پستت حرفی ندارم.سکوت بهترین حرفه از نظر من

مرسی جزیره ساکت

شاراد یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 16:16 http://http:/sharad.persianblog.ir

همیشه آخر قصه اینطور نیست. نمی خواهم در یک کامنت, کل اعتقادات بنی بشر - مخصوصا ایرانی - را زیر سوال ببرم ولی چه بخواهیم چه نخواهیم یک نمود از عشق هم همین است! عشق دخترهای دبیرستانی و پسرهای سیگاری مو سیخ سیخی.
الزاما همه چیز انقدر بد پیش نمی رود!
ارادتمند, یه شاراد واقع بین!

واقع بینانه ببینیم همیشه این رابطه انقدر بد پیش نمیره
ولی واقع بینانه اسم این را می گذارید نمود عشق ؟
لااقل بگیم دوستی
البته تعریف عامیانه از عشق شاید ولی عشق با معنی و مفهوم دوست داشتن زلال و پاک بعید می دونم همچین نمودی داشته باشه

ف@طمه یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 16:19 http://zarafekocholo.blogfa.com/

قصه ی نامردی ...

انصافا

کورش تمدن یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 16:22

قشنگ بود
خیلی خوب توصیف کردی
اینا همش تجربه ست دیگه
کو گوش شنوا
انگار همه باید خودشون این راه رو برن برادر

گوگوش آتشین نه گوگوش شنوا

زویا یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 16:27 http://zoya31.blogfa.com

انگار به قلبم چنگ انداختن داره خون میریزه . تقصیر کیه؟ مادر و پدرهایی که فقط به فکر نان شب و نمره درسها و ظاهر بچه هاشونن ؟ جوانهایی که از نادانی دخترکها سوء استفاده میکنن ؟‌ یا جامعه ای که اون دختر رو بعدها طرد میکنه؟

اگر دردم یکی بودی چی بودی

این فقط یه گوشه از بدبختیه متاسفانه
تو کامنتا گفتم
چه بسا قصه های تلخ تر که با گریه دخترک تازه شروع میشوند

شاراد یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 16:28 http://http:/sharad.persianblog.ir

حیفم آمد این را نگویم:
با این تفکر, پس فردا روزی دخترت عاشقی هایش را از تو قایم خواهد کرد. پسرت مجبور می شود مثل جوانی های پدرش لباس بپوشد. همیشه از جوانی کردن فرزندانت دلهره خواهی داشت. اگر دخترت با دوست پسرش عشق بازی کرد - که باید بکند! -، مجبور می شود از ترس پدرش خودکشی کند! ...

به نظر من اولا قیافه و مو و ... ملاک خوبی برای ارزیابی نیست، ثانیا شرایط و انتظارات آدمها با هم فرق دارد و بنابراین اگر شما توی پارک سردت بوده، شاید منتظر ماندن توی آن سرما برای آن دختر اتفاقا بسیار لذت بخش بوده باشد!

(خودمانیم، وبلاگ جدیدت جان می دهد برای بالای منبر رفتن!)
ارادتمند، یه شاراد موعظه گر!

شاراد جان !
از کجای این پست اینطور برداشت کردی که من مخالف رابطه دختر و پسر هستم ؟ کی گفتم که با عاشق شدن مخالفم ؟
اینکه یک دختر هنوز خودش را نشناخته بخوابد توی رختخواب یک آدمی که می خواهد دو دقیقه بعد بیندازدش دور مثل دستمال دماغی
اسمش جوانی کردنه ؟
عشق بازی کردن خیلی هم خوبه ولی کدام آدمی حتی با فکر باز می رود ماجرای عشق بازی کردنش را برای پدرش تعریف می کند ؟
من فکر می کنم اصلا متوجه منظور من نشدی

اولا کل این داستان توی تخیلات می گذشت و من توی ذهنم فقط تصویر اون دو تا پسر رو تجسم کردم
یکبار دیگه بخون پست رو


نمی دونم شاید تعریف ما از دوستی و عشق با هم فرق می کنه
ولی من دوستی ای رو که هدفش کامجویی باشه و هوس یک طرفه عشق نمی دونم
اگه اون دختر انقدر فهم و شعور داشته باشه که فقط برای لذت بردن این رابطه رو شروع کرده باشه که اصلا صحبتی ندارم
ولی مساله اینه که یه طرف ماجرا به امید عشق اومده و با یک دنیا آرزو
و طرف دیگه فقط برای ارضای پایین تنه اش

پاییز بلند یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 16:43 http://paizeeboland.blogsky.com

این دخترکان و پسرکان امروزی فیت همدیگن...
زمان ما که این جینگولک بازیا نبود و بشمار ۳ هم مکان و اینا نبود..
اصن ۳ که هیچی تا ۱۰۰۰۰۰۰ میشمردی ام از این غلطا نمیکردیم
اند اند اندش چی بود؟
اونوختا که موبایل نبود همه هم تلفون نداشتن..
اونوختا نامه و نامه نگاری بود اونم با چه ترس و لرزی...
.
.
.
اما این روزا...
کیا.. نه دخترکان این قصه ها دخترکان دیروزن نه پسرکان سیخ کرده تا بیخ م.. مال امروزن.. فرهنگ های درون گرایانه و گاهن احمقانه ی مذهبیه متعصبانه با ریشه های تا عمق سولاخ اجتماع جمعی رسوخ کرده ی و رسوب کرده ی ما گند زده به همه چی
فقر و نیازای جنسی و مالی و پزی و اینا هم بزا تنگش
میشه یه معجون از بیرون خوشکل و قشنگ از درون متعفن و بیمار
کی مقصره؟ من! تو؟ اقلیت حاکم؟ اکثریت گوسفند؟ پدر؟ مادر؟ خانواده؟ محیط؟ اجتماع؟
دلایلش چیه؟
نبود آگاهی؟ عمرن بابا جوونای امروزی از پدرمادرای ما هم اصلاعات جامع شون گسترده تره..
بیا در موردش و آسب شناسیای اجتماعیش بحث کنیم تا ببیبینیم به کدوم نقاط مشترک میرسیم٫ موافقی؟

بعد از این همه حرف که زدی من یه کلمه بگم موافقم
فحش نمیدی ؟

سیمین یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 16:51

و خانواده ها با محدودیتها وترس های بیجایی که اسمشو
حیا و آبرو میذارن بزرگترین مقصر این فاجعه ای هستن که هر روز بارها و بارها در اطرافمون تکرار می شه.اون دختر حتی بعد از این اتفاق هم می ترسه از مطرح کردنش !و تنها می مونه و ویران می شه!!همه چیزو نباید به جامعه ربط بدیم.حتی با وجود محدودیت های اجتماعی اگر خانواده محیط دوستانه و امنی برای این گروه سنی باشه و ارتباط هاشون رو بدون ترس و شرم بتونن بیان کنن شاید هیچوقت اشک دخترک رو نبینیم!
سلام

قبول دارم سیمین
موافقم که شرایط جامعه خیلی پارامتر مهمیه
ولی این عدم آگاهی و ساده بودن یکی از دو نفر
کاری به جنسیتون ندارم هرچند که اکثرا خانوم ها هستند
در همه جا هست
حتی در جوامع باز و آزاد
آگاه بودن و کاملا اعتماد نکردن گاهی خیلی خوبه

سیمین یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 17:50

من خیلی در این مورد حرف دارم.به خاطر کارم از نزدیک شاهد وضعیت بهم ریخته ی این دخترا بودم که از من کمک می خواستند ولی متاسفانه کار زیادی از دستم بر نمیومدجز ابراز همدردی که اونم یه درمان موقته! واقعن راه پیشگیری چیه؟؟؟

من فکر می کنم آگاهی
هرچند صد در صد جواب نمیده
اما خیلی میتونه مفید باشه

روشنک یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 18:13 http://hasti727.blogfa.com

دلم گرفت...برا بی تجربگی اون دختر خام که عاقبتش سوختنه.

اگر یه نفر حتی یه نفر از دخترکان سرزمین همیشه جاویدمون اینجا بیان و بخونن و اگاه بشن یا پسر جوونی بخونه و زندگی دختری رو به اتیش نکشه یعنی تو موفق بودی ....یعنی خدا تو رو وسیله کرد تا نجات بدی یه زندگی یه ادم رو ...و این یعنی : چقدر تو خوشبختی

روشنک جان من جنبه تعریف ندارما
فردا میرم ادعای نبوت می کنم

نینا یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 18:19

من همچنان قهرم
ای نامرداااااااااااااااااااااااااااااااااا

بی خیال

سیمین یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 21:14

جواب پست قبلی رو الان دیدم.من هنوز وبلاگ ندارم ولی تو فکرش هستم وچشم.با افتخار دعوتتون می کنم!

چه خوب
منتظر می مونم

نیما یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 21:16 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

تو رو باید می شناختم که هزارتا چهره داشتی
رویه احساس دل من داشتی قیمت میذاشتی
تو نتونستی بفهمی که وفا خریدنی نیست
چینی شکسته ی دل دیگه پیوند شدنی نیست
سهم من از تو چی بوده غیر آزار
تویی که دنیا برات شده یه بازار
من ، تو رو به چشم یاری دیده بودم
تو ، من و اما به چشم یه خریدار
تویه این دنیای بی حاصل بودن
با همه شکستگیهای من
با همه تلخیه قصه ی تو و من
من که حیفم میاد از گلایه کردن !

آهنگ داریوش ! نظر من واسه این پست همینه کیامهر جان ! فقط همین !

نظرت رو دوس دارم

هاله یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 21:28 http://www.zistab.blogfa.com

سلام.منزل و عمارت جدید مبارک...
ادم بعضی وقتها باید خودش با سر بخوره تو سنگ تا یاد بگیره...
ولی کاشکی زیاد باعث نشه که ادم ضربه ببینه...همین که بفهمه اشتباه کرده و راهی هم برای جبران باشه...

مرسی هاله

ساده یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 21:32 http://arvah-sokot.blogfa.com

همیشه به این فکر میکنم اگر روزی دختری داشتم
اگر روزی دخترم مدرسه اش رو پیچوند
اگر روزی دختر در آغوش پسری هرز رفت
اگر روزی دخترم رازهایش رو به من نگفت
اگر روزی دخترم به گریه افتاد

من چقدر مقصرم؟؟

این نگرانی ها خوبه
ولی یه کم زود نیست ؟

مکتوب یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 21:39 http://maktooob.persianblog.ir

کشتهء تع_بیر کامنت گذار عزیز شدم :
چرا نمیفهمن تو ذهن مرد جماعت چی میگذره !!!!!
ببخ -شید یه بلانسبتی چیزی . مثلآ همین پست رو یه مرد گذاشته ها !. شما یا مرد ندیدی و هرچی دیدی نامرد بودن یا فقط انقدر ترسوندنت که همه رو بد میبینی .

امیدوارم بخونه کامنتت رو وبیاد جواب بده

سپیده یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 21:45 http://1394a.persianblog.ir

سلام کیامهر
کاش این فقط یه داستان کوتاه واسه خوندن بود وبس نه دیدن وشنیدن وحس کردن...به نظر من مشکل جامعه ی ما اینکه نه سنتیه نه مدرن یعنی هیچ کدومش نیستیم با این محدودیتهای الکی وعقاید تو خالی و بدون فلسفه .....
دلم واسه دخترکان خام که خیلی زودمی سوزن مسوزه...
اوه چه آتش سوزی شد این کامنت

منم دلم میسوزه

مکتوب یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 21:46 http://maktooob.persianblog.ir

البته قبول دارم که هم دخترامون هم پسرا ، خیلی قالتاق تر و بی حیا تر از گذشته شدن . اما تا وقتی یه رابطه ای جزء محرمات تلقی بشه ، معلومه که حق شناخت و انتخاب از طرفین گرفته میشه . همه چی خیلی هول هولکی و سطحی و بیمزه برگذار میشه . مثه غذای فست فودی . اگه آدما فرصت داشته باشن ف آدمای مختلف رو ببینن ، بشناسن ، اشنا بشن ف خودبخود جفت واقعی خودشون رو پیدا میکنن .

کلا ما همیشه فکر می کنیم دنیا داره روز به روز بدتر میشه
من انقدر عمومیت نمیدم
ولی قبول دارم
بچه های این دوره زمونه
خیلی فرق می کنن با ما

سپیده یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 21:48 http://setaresepideashk.persianblog.ir

بازم سلام

سلام علیکم

نیمه جدی دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 00:04 http://nimejedi.blogsky.com

نمیدونم انگار واقعا آدم از هر چیزی که منع میشه بهش حریص تر میشه! تو مملکت ما هم انقدر رابطه ی پسر و دخترو تبدیل به تابو کردن که نو جوونا با ولع بیشتری پی غریزه شونو می گیرن. در نتیجه گاه با کله می خورن زمین. این زمین خوردن برای پسرا درد کمتری داره چون قباحتش خیلی خیلی ،کمتر از زمین خوردن دختره ! به خاطر همینه که دختر گریه می کنه و پسر بی تفاوت، لبخند غرور آمیز می زنه.

تعبیر جالبی بود زمین خوردن ودرد های بعدش

دکولته بانو دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 00:43

سلام...من الان از خوابم گذشتم که بیام این پست تو رو بخونم و یه سیگاری بکشم...اما لذت سیگار تو دلم ماسید...چقدر واقعا اینجوریه...خیلی وقتا...وقتایی که کوچولوئیم...وقتایی که بی پناهیم و هر بی پدری هر غلطی دلش می خواد سر احساساتمون در میاره...وقتایی که یه پفیوز نمیاد یه دستی رو دل یتیممنون بکشه...فقط می شه گفت فاک...ببخشیدا...اما همیشه از این قصه واقعیت ها حرصم می گیره...
شروع قوی ای داشتی...به امید پست های بعدیت...

ممنون دکولته بانوجان

Miss o0o0o0om دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 00:56 http://www.oooooom.blogfa.com

بهله مقام دومیتون مبارک...
حتما خیلی عالی می نویسین که اینقدر رای اوردین...
موفق باشید..ایشالا باهاتون ...یعنی با وبلاگتون حسابی اشنا می شم...

من متوجه منظورتون نشدم ؟
مقام دومی چی؟

سرو دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 01:02 http://yeksarv.persianblog.ir

من در این دوران زندگیم سرم به کتاب خواندن گرم بود بسیار بچه مثبت بودم و اصلا نمی تونم قضاوت کنم که این تجربه ها در این سنین خوب است یا نه ولی کلا عاشقی درد دارد...

ای بچه مثبت
ای سروناز بانوی افتاب مهتاب ندیده
منم تقریبا همینچوری بودم
فقط به جای کتاب داشتم تلوزیون نگاه می کردم

تیراژه دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 01:25 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام
اومدیم برای خونه مبارکی!

ایشالا برقرار باشه ...

در مورد نوشته هم باید بگم که ای کاش این نسل در کنار همه ی آپدیت بودن هاش کمی "آگاه" هم بشه...

آفرین
دعای قشنگی بود

الهه دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 01:56 http://khooneyedel.blogsky.com/

خصوصی

ملکه نیمه شرقی دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 02:25 http://man-unique.blogfa.com/

دردناک بود و واقعیت جامعه ی ما! خوشحالم که انقدر خوب تربیت شدم و هوشیار بودم که هیچ وقت جای اون دخترک نباشم!
۶۰۹۵۱

منم خوشحالم

رها پویا دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 08:39 http://gahemehrbani.persianblog.ir/

خوب گفتی کیامهر!
خدا خودش عاقبت بچه هامون رو به خیر بگذرونه.

ایشالا

مهام دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 12:05 http://elham-91.blogfa.com

چقدر قشنگ توصیف کردین جناب کیامهر ....

اکثرا همین طوره .. همین طور شروع میشه و همین طور تموم میشه .. !

بله متاسفانه

مـ ــ ـرمـ ــ ـری دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 20:01 http://bolughekaal.blogfa.com

خدارو شکر ازین تجربه های چندش انگیزناک ندارم!!!! آخیشششش......!!!!
دخترک طفل معصوم!!! چقد بدبخته!!!! :|

خدا رو شکر

مریم چهارشنبه 24 آذر 1389 ساعت 17:05 http://mazhomoozh.blogfa.com

چه قدر قشنگ نوشتی و چه قدر خوب می دانی که با گریه تمام می شود.
باز یادمان انداختی برادر.

یک دختر سه‌شنبه 30 آذر 1389 ساعت 17:13 http://12xtar.persianblog.com

از بس از این حرفا تو گوشم خوندن هیچ وقت جرات سلام کردن به یه پسرو هم نداشتم.همیشه خیلی می ترسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد