جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

منو ببخش مامان

 

بعضی خاطره ها خیلی لامصب هستند 

روی مخ آدم رژه می روند با کفش تق تقی پاشنه بلند 

شاید یک مدتی فراموششان کنی 

اما دوباره یک شب موقع خواب می آیند و خفت آدم را می چسبند ... 

 

 

 

 

خیلی از شماها بعد از جنگ بدنیا آمده اید  

پس حق هم دارید چیزی از جنگ یادتان نباشد . 

من هم خاطرات مبهمی دارم از جنگ که خلاصه می شود در وحشت آژیر قرمز و صدای آهنگران و مارش نظامی روزهای عملیات و موسیقی روایت فتح ...  

دوران جنگ وضع اقتصادی مردم خیلی خراب بود  

خیلی بدتر و خراب تر از حالا 

و انصافا خیلی از مایحتاج عادی زندگی  ٬کمیاب بودند یا اصلا نایاب  

منظورم چیپس و شکلات و آبمیوه نیست ها  

این چیزها در زمان جنگ سوسول بازیی بیش نبودند 

مال از ما بهترون و اعیان بودند این خوراکی ها

منظورم از مایحتاج ٬ نان و پنیر و روغن و نفت است . 

 

شاید باورتان نشود که من تا حول و حوش سال ۷۰ موز نخورده بودم 

البته توی کارتون و فیلم سینمایی دیده بودم و فرقش را با خیار می دانستم 

می دانستم که باید پوستش را کند و بعد خورد  

اما دروغ چرا ؟ 

خب نخورده بودم 

یعنی نبود که بخوریم ... 

 

بگذریم بحث ما در مورد نوشابه است   

زمان جنگ نوشابه خیلی کمیاب بود . 

نوشابه های آن دوران توی شیشه بودند  

یعنی بعد از خوردن باید شیشه را می بردید و تحویل می دادید 

بعد دوباره همان شیشه ها را می شستند و تویش نوشابه پر می کردند . 

هنوز هم شاید باشد ولی من خیلی سال است که نوشابه شیشه ای ندیده ام . 

منظورم نوشابه شیشه ای چندبار مصرف است البته ... 

 

کارخانه های تولید کننده نوشابه امریکایی بودند و کشور ما هم که در تحریم 

 اصولا نوشابه یک رنگ بیشتر نداشت . 

آنهم نوشابه مشکی یا کوکاکولای خودمان بود . 

یک دوره ای مواد رنگی ساخت نوشابه را به ایران نفروختند و کارخانه ها هم نوشابه سفید رنگ تولید کردند .یعنی طعم و مزه داشت ولی رنگ سیاه نداشت .  

کسی یادش هست اون نوشابه سفید ها رو آیا ؟

 

جنگ که تمام شد و کم کم درهای تجارت جهانی به سوی ایران گشوده گردید  

مشکل رنگ نوشابه هم مرتفع شد . 

 

یازده سالم بود که برای خرید با مادرم رفتیم بیرون  

تابستان بود اگر اشتباه نکنم .

مادر من یک زن سنتی است و تا ده - پانزده سال پیش چادر سر می کرد . 

کلا تنهایی بیرون رفتن برایش کار سختی است حتی حالا که دیگر من و خواهرهایم سر خانه و زندگی خودمان هستیم . معذب است برود توی یک مغازه خوراکی بخورد یا بیرون توی خیابان دهنش بجنبد . آن وقتها که اصلا اینکارها به نظرش بی حیایی بود به نظرم . 

 

الغرض یک بنده خدایی بساط کرده بود و یک جعبه یخ و چند تا نوشابه جلوی پایش چیده بود . 

من تا آنروز نوشابه زرد ندیده بودم به عمرم  

و لامصب توی آن گرما ٬ رنگ زرد نوشابه و قطرات آب یخ روی شیشه آن  

کنتراست پدر درآری داشت  که بیا و ببین  

از آنجا که کلا ما نسل قانع و بی زبانی بودیم  

و چیزی اضافه بر سازمان از ننه باباهایمان طلب نمی کردیم 

همینطور مظلومانه غرق در تماشای شیشه نوشابه زرد رنگ بودیم که مادرم سقلمه زد که : 

نوشابه می خوری ؟ 

یعنی انگار درهای بهشت به روی تو باز شده باشد  

آره ٬ چرا نمی خورم . دو تا بگیرم ؟ 

مادرم گفت : خاک عالم ! من وسط خیابون نوشابه بخورم ؟ 

و پول داد و من هم رفتم و نوشابه خریدم و هورت هورت سر کشیدم  

 

آآآآآآآه ه ه ه  

جیگرم خنک شد . 

 

وقتی تمام شد و با مادرم راه افتادیم مادرم گفت : 

کیا ! چرا به مامان یه تعارف نکردی ؟ 

  

آقا یعنی انگار همه اون کیف و لذت شد زهر مار ته حلقم 

انقدر تلخ که حتی حالا بعد از ۲۰ سال هنوز با یادآوریش کامم تلخ می شود . 

چند وقت پیش که این ماجرا را برای مادرم تعریف کردم خیلی خندید ولی یادش نیامد  

مطمئنا وقتی داشت به پسر یازده ساله اش هم می گفت که چرا به من تعارف نکردی 

فکر نمی کرد که با این جمله اش چه خاطره دردناکی برای من ساخته است تا آخر عمر . 

 

شاید بگویید خب تقصیر خودشه می خواست یکی بخره و بخوره 

اما من اصلا نمی توانم از دریچه منطق به این ماجرا نگاه کنم . 

مادرم است خب ... 

 

تصور اینکه

آنروز گرم تابستان سال ۶۹ در تمام لحظاتی که من داشتم 

آن نوشابه زرد لعنتی را قورت قورت سر می کشیدم 

مادرم با چادر مشکی روی سرش گوشه خیابان  

تکیه داده به دیوار  

داشته مرا نگاه می کرده 

و آب دهنش را قورت می داده   

دیوانه ام می کند

حتی اگر خودش یادش نباشد .   


 

پیامک دوم از دیار باقی  ( نامه های کرگدن به محسن باقرلو ) 

  

سلام محسن جان
صبحت بخیر عزیز خاموش ... خیلی حرف میزدی حالا بنکل سایلنت شدی که خلاص ... بیا یک قراری بگذاریم با هم ... من توی نامه هام هر چی برات نوشتم وخت خواندنشان از خودت نپرس این بچچه اینها را از کجا می داند ... قبول ؟ ... اصلن فک کن کلاغها برایم خبر می آورند ! ... راستی هیچوخت نگفتی چرا انقدر کلاغها را دوست داری ها ... البته من هم هیچوخت نپرسیدم خب ... گندم بزنند ... یعنی خیلی چیزها را نگفتی برام ... نگو فرصت نشد که باور نمی کنم ... من و تو ده سال لحظه لحظه با هم بودیم ... باز داری فردین بازی در میاوری ؟ ... باز داری مرام کش می کنی من را ؟ ... من فک می کنم تو از خودت چیزی نگفتی چون من مهلت ندادم ... چون همه فکر و ذکرت من بودم و راحتی خیال و آرامش و زندگی م ... مثل مادرهایی که وختی کودکشان از مدرسه بر می گردد سه ساعت تمام به روایت خسته کنندهء بچچه شان از وقایع آن روز مدرسه گوش می دهند جوری با علاقه که انگار قصه هزار و یکشب است و دلاوریهای پهلوان مسلم خراسانی ... یکجورایی خودت را وقف من کرده بودی ... و من اینها را تازه دارم می فهمم ... حالا که نیستی و جایت آن گوشهء همیشگی اطاق بدجوری خالی ست ... می فهمم و بابتش ممنونت هستم و مدیونت ... سعی می کنم بعدها برای فرزندخوانده ام مثل تو باشم ... افسوس که زمان هیچوخت به عقب بر نمی گردد مگر توی خواب ... خواب هم که مثل باد است مثل بوی عطر مثل نفس توی فضا ... یک عالمه هم باشد باز هیچی است آخر آخرش که بیدار شوی ... چیزی عاید آدم نمی کند جز ترس و حسرت ... بگذریم ... مرد مومن شنیدم دیشب ساعت یکربع به ۹ گندم زدی و خوابیدی ؟! ... خدایی ش خداوندگار افراط و تفریطی ! ... ولی عیبی ندارد ... شوخی کردم ... بخواب ... استراحت کن ... و مواظب خودت باش ... من هم سعی می کنم بدون تو مواظب خودم باشم و آنجور که تو دوست داشتی زندگی کنم ... قول می دهم جوری روزگار بگذرانم که باعث افتخارت بشوم ... هرچند قول هم مثل خواب است و روی هوا ... تا وختی که خلافش ثابت شود ! ... طولانی شد انگار ... فدای تو بشوم ... کاری باری ؟ ... بوس و خدانگهدارت . 

منبع : کامنتدونی کرگدن  

 

 

پی کارواش نوشت : 

 

آقا جان ! بعد ماهها تن به آب نزدن و نهایتا گربه شور کردن  

دیگر حالمان از گندی که بر مرکبمان نشسته بود به هم خورد  

و برادرانه گفتیم : سالی میای بریم حموم ؟ 

سالار فرمودند : نه نمیام نه نمیام 

ما هم گفتیم : غلط بیجا می کنی نمیای . مگه دست خودته ؟ 

بعله 

سالی جان را بردیم کارواش و حسابی کیسه کشیدیم و مشت و مال دادیم و نونوارش کردیم . 

فکر نکنید  داریم با ماشینی که معلوم نیست با بنزین ۷۰۰ تومنی چند وقت دیگر زیر پای ما خواهد بود  پز می دهیم ها . معاذ الله 

این را گفتیم که فردا روز اگر برف و باران آمد و بوران و تگرگ و طوفان شن 

بدانید و آگاه باشید که همه این برکات الهی را از صدقه سر بنده و سالی جان دارید نه دعای ملت شهید پرور  

 

تجربه ثابت کرده است که  

یک بار کارواش رفتن بنده ٬ برابر است با هزار رکعت نماز باران بلکم بیشتر   

 

 

پی ریحانه نوشت : 

 

ریحانه بانوی گرامی یک بازی جالب راه انداخته اند توی وبلاگشون و بنده هم به عنوان میهمان چند وعده افاضات از خودم متشعشع نموده ام ... 

البته خودم از جوابهایم زیاد راضی نیستم اما جواب دوستان دیگر انصافا بامزه است . 

پس این بازی را از دست ندهید .   

  

 

پی خبر فوری نوشت ( ساعت ۱:۱۰): 

 

داره برف میاد ... 

مرسی سالی  

مرسی بچه ها

مرسی خدا

 

 

نظرات 168 + ارسال نظر
بی درنگ چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 00:32 http:// biderang.blogfa.com

اول اول

باریکلا

پونه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 00:47 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

دوم

پریسا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 00:49 http://crayon.blogsky.com

بعضی وقتها صحنه های به جا مونده از کودکی..عجیب مانع ادامه زندگیند!نه؟

درسته

پونه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 00:53 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

خیالت راحت اشکمو در آوردی

بی خیال پونه جان

نیمه جدی چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 00:55

منم به خاطره ای شبیه این دارم که اذیتم می کنه!
بازیو خوندم ! به جان خودم انصافا قشنگ جواب داده بودین! روده بر شدم از خنده

لطف دارید

پونه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 00:59 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

پست ریحانه رو قبلا خونده بودم حسابی هم خندیدم.
اما الان اشکم در اومده با این پستت ..آخخخخخخخخی گناهی مامانت.
میشه از طرف من مامانتون رو ببوسی وحتما براش نوشابه بخری اونم زرد و خنک .میدونم خورده اما دلم سوخت آخه تو چرا با احساسات من بازی میکنی من...من..........من...............
آیکون هق هق گریه خیلی زیاد

ببخشید تو رو به خدا

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:05 http://hasti727.blogfa.com

من هم خاطره ای دارم کمابیش شبیه این که نوشتی با پدر بزرگم که هنوز از یاد اوری اون قلبم فشرده میشه و بدتر از همه اینکه حدود یک ماه بعد از اون جریان پدر بزرگم مرد و تلخی اون قضیه هنوز برا من باقیه

بازی ریحانه رو هم خوندم ....خوب بود

خدا رحمتشون کنه

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:06 http://khooneyedel.blogsky.com/

کیا داره بارون میااااااااااااااااد

اینجا برفه الهه
دلت بسوزه

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:08 http://khooneyedel.blogsky.com/

خوب چی ازت کم میشد تو پاییز این سالی جون رو میبردی حموم!نه!یعنی کارواش!!هان؟!فقط میخواستی منو خون به جیگر کنی؟آره؟حالا امروز بردی کارواش الان داره بارون میاد!آخ بنازم به این شانس

خداییش پول کارواشم رو ازتون می گیرم

مهدی عجمی چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:12

سلام آقا کیامهر
کلا کشته مرده ی خاطره بازیهاتون بودم و هستم. حسابی حال کردم با نوشته های این پستتون. نه که همسن و سالیم (و با کمال افتخار و مباهات با خیلی البته مشترکات دیگر) یه جورایی وقتی خاطره می نویسید برای منم گذشته هام تداعی میشن
پایدار باشید و سرفراز

فدای تو بشم مهدی جان
خیلی ارادت داریم به خدا
شما که این همه لطف دارید یک اثری نشونی شماره ای چیزی بذارید
صداتونم بشنویم خب برادر

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:13 http://khooneyedel.blogsky.com/

حالا بریم سراغ پست اصلی!
آخ یعنی با تمااااااااااام وجودم حس کردم حالت رو کیامهر!یعنی با پوست و گوشت و خون و استخون و اینا!
من بچه که بودم کافی بود یه چیزی بخورم بعد مثلا عرفان بیاد بگه تموم شد؟دیگه نداریم؟یعنی زهر مار مال یه ثانیه ش بود!مگه بغض گلوی بنده رو ول میکرد؟همچین سم میشد تو بدنم اون چیزی که کوفت کرده بودم!عرفان نامرد هم حالا آب از دستش نمیچکید ها!اگر یه چیزی داشت میخورد مدیونی فکر کنی که یه تعارف میزد یا اصلا نگاهت میکرد!همیشه هم سهم خودش رو میخورد بعد میشست جلوی من و زل میزد به دست من!حالا مگه من میتونستم چیزی بخورم؟!سهم ما هم میشد واسه آقا عرفان!آخ لجم میگیره از این حس عذاب وجدانم!هنوزه که هنوزه تک خوری حس خفگی میده بهم!خدا نکنه یه چیزی بخورم و بعد یکی دلش از اون بخواد!

مثلا آلبالو پلو ؟

فلوت زن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:15 http://flutezan.blogfa.com/

نظرات تائیدی بود ؟!!!!

نه
تو پست قبلی کامنت گذاشتی حنانه جان
همونجا جواب دادم

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:16 http://hasti727.blogfa.com

برادر جان دو تا پست شغلی نوشتی و حسابی رفتی تو خط بیزنس و پول و پله و ....
این پیشنهاد های ... رو !!! جان اقا ! دیگه نده
بچچه مردم رو هم از راه به در نکن
کامنتی ده تومن و عوارضی سر پست و ....
...................
مخلص کلام اینکه من هم شریک ....

خب از اول همینو بگو
چرا کافه رو به هم میریزی؟
۶۰ من ۴۰ تو قبول ؟

فلوت زن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:16 http://flutezan.blogfa.com/

نـــــــــــــــــــــــه !!!!!!!!! مامان !!!!!!!! باز کامنتمو بلاگ اسکای خورد !!!!!!!!! یه ساعت تایپ کردم ولی یادم رفت کپی کنم !!!!!

من عذرخواهی می کنم
بلاگ اسکای از این کارا نمی کرد

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:17 http://khooneyedel.blogsky.com/

گفتی نوشابه شیشه ای و کردی کبابم!دقت کردی دیگه هیچ چیزی مزه ی قدیمش رو نداره؟یکیش همین نوشابه شیشه ای ها...یکی دیگه ش بستنی!یادته بستنی قیفی رو علاوه بر تکی جعبه ای هم میفروختن؟بستنی ساده و وانیلی هم بودا...یعنی سفید یه دست...ولی چه مزه ای داشت!یا بستنی کیم!هنوزه که هنوزه مزه ی شکلاتش زیر زبونمه ولی دیگه اون طعم پیدا نمیشه!کلا همه چیز قبلا خوشمزه تر بود!

اره اون بستنی جعبه ای ها یادمه
تازه چیپس خونگیا یادته ؟
روغنی بودن توی مشما
انقدر خوشمزه بود الهه

خورشید چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:18 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

سلام
من اون نوشابه شیشه ایا رو که یادمه اما سفیدشو نه .
راست میگین بعضی از خاطره ها همیشه به همون شدت روز اول زنده اند انگار . خصوصا تلخاش .

پست ریحانه خانم رو هم خوندیم . خیلی جالب جواب داده بودین . کلی خندیدیم . مرسی

قربان شما
خدا رو شکر که خوشتون اومد

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:18 http://khooneyedel.blogsky.com/

اونجا برف میااااااااااد؟به جون خودم حلالت نمیکنم اگر یه بار دیگه نری کارواش!فردا بیا تهران دم خونه ی ما ماشین رو بده کارواش!شاید فرجی شد و اینجا هم برف اومد!پول کارواشت با من!

۱۰۰ هزار تومن میشه

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:19 http://hasti727.blogfa.com

الهه جونم تو که سنی نداری مادر
حالا راستش رو بگو الاسکا هم خوردی؟

الهه خانوم مادر شما هستن ؟
ماشالا خوب موندیا روشنک بانو

فلوت زن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:19 http://flutezan.blogfa.com/

گفته بودم که چقدر خاطرت منو برد به گذشته ها و چقدر برام شیرین بود !!! نمی دونم چرا خوندن و شنیدن خاطرات دیگران انقدر برا آدم شیرینه ؟!!! می تونستم تمام خاطراتتو توو ذهنم به تصویر بکشم !
مامان منم تا ۱۰ سال پیش چادر سر می کرد و همونطوری افکار سنتی خاص خودش رو داشت و یه کارهایی رو توو خیابون بد می دونست انجام دادنش رو !
در ضمن یه چیزایی ازون نوشابه سفیدا انگاری یادم میاد کیامهر !!! نمی دونم ؟!! شایدم دارم توهم می زنم ؟!!! ولی انگاری یه تصاویر مبهمی توو ذهنمه !!!!

تو هم خاطره بازی عین خودم

فکر کنم توهم داری می زنی
مزه اش باید بمونه زیر دندونت خواهر
نه تصویرش تو ذهنت

شوخی کردم

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:20 http://hasti727.blogfa.com

اخ جون اینجا هم داره برف میااااااااااااااااد

به شما هم رسید ؟

پونه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:21 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

کیامهر اگه تا فردا برف بارید و نشست.
خبرم کن عازم تهران شم من عاشق برفم.



ساعت 1:21

فکر نکن حالم خوبه این پستت رو که میبینم چشام پر اشک میشه......ماااااااااماااااااااان ها چقدر شما مهربونید..........

مگه تو کجایی پونه ؟

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:22 http://khooneyedel.blogsky.com/

جوابت به سوال های ریحانه رو خوندم!خدا بگم چیکارت نکنه!جوابت به سوال اول منو ترکوند از خنده!تصورت در حال جیغ زدن و گفتن اون حرفای بی ناموسی!!!آخه نمیگی خونواده رد میشه؟!
کلا جوابهات خیییییلی باحال بود...جواب آقا کورش و بهنام و آقای امیرعلی هم با نمک بود...ولی من با همون جواب بی ناموسی تو بیشتر از همه خندیدم!

کلا تو همیشه به من نظر داری
به بابام میگم پوستت رو بکنه

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:23 http://hasti727.blogfa.com

کیا شماره حساب بده از فردا روزانه پول کارواش میریزیم به حسابت.......
البته برا تو نه هاااااااااااااا برا امامزاده سالی!


دست شما درد نکنه
اینجوری ممکنه یه امامزاده هم واسه مهربان بخریم
شماره حساب رو میدم بهت
فقط زنگ نزنی فوت کنی

دختر ایرونی چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:23 http://iranian-girl22.blogfa.com

نااااااااااااازی
دقیقا حستو درک میکنم
منم یه خاطره ی اینجوری با مادربزرگ خدابیامرزم دارم که یادم میاد واااااقعا حسرت میخورم

خدا رحمتشون کنه
کاش می شد برگشت و جبران کرد

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:24 http://khooneyedel.blogsky.com/

بله آلبالو پلو هم رفته تو لیست سیاه من!دیگه مگه از گلوی من پایین میره؟!همینو میخواستی؟

آره

نینا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:25 http://taleghani.persianblog.ir/

دیدی چه شاه خوبی بودم
دم منم گرم

دمت گرم
فقط فکر یه بی بی هم باش واسه خودت
داری پیر میشی ها
نسلت منقرض میشه یه وقت اعلیحضرت

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:25 http://hasti727.blogfa.com

تازگی ها غلام....الهام از کوچه مون رد شده واسه همین دست رد به سینه هیچ کار و پست و شغل و مقام و پولی نمیزنیم
با ۶۰ به ۴۰ موافقم
شماره حساب بدم؟

میگم مگه قرار نیست پول بریزی به حساب سالی
خب یر به یر
قبول ؟

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:26 http://hasti727.blogfa.com

نینا جان وزیر تشریفاتت خوب بوده

بعله
هیات دولت هم تشکیل دادین در غیاب بنده ؟

پونه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:27 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

من اون نوشابه های شیشه ای رو کاملا یادمه مشتری پرو پا قرصش بودم.
اون بستنی هایی هم که الهه جون میگه یادمه یادش بخیر من عاشق او جعبه ای هاش بودم .6 تایی ها با شکل گرد و خوشگل تازه یه دکمه مانند هم روش داشت .یادش بخیر .

شما خیلی جوونید
زمان ما بستنی هنوز اختراع نشده بود

مهدی عجمی چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:27

کیامهر جان
فرستادم شماره و ... رو!
شب قشنگ زمشتونیتون به خیر و خوشی

دست شما درد نکنه
شب شما هم به خیر

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:28 http://hasti727.blogfa.com

الهه جونم اینجوری که لیست سیاه رو میکنی کم کم محو میشی از بی غذایی جان خواهر

رجیم گرفته ؟؟
رجیم صهیونیستی ؟

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:28 http://khooneyedel.blogsky.com/

روشنک جونم آلاسکا دیگه به سن من قد نمیده!

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:30 http://hasti727.blogfa.com

رو سقف پرایدی که تو کوچه پارکه پر برف شده
خدا یه باک پر بنزین حواله یرا سالی جون کنه
بگین امین

آمین

مهدی عجمی چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:31

آقا به خدا اشتباهی نوشتم زمشتونی! منظورم زمستونیه بوده ها. یه وقت فکرای بد نکنید ها ...!


خوشم اومد
پش تو هم آره ؟

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:33 http://hasti727.blogfa.com

ایهاالناس۶۰ درصد من رو تو شب روشن هاپولی کردن

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:33 http://khooneyedel.blogsky.com/

چیپس کیسه ای...یادمه با مامان بزرگم یه بار تو تجریش یعنی بازار تجریش خریدیم و زدیم به بدن!اون موقع یه خانومی اونجا از اونا میفروخت....کیسه ی چرب و چیلیش رو هنوز یادمه!من مگه چند سالمه کیامهر؟!!
یا تو 21 سالته یا من 31 سالمه!

دخترم اونوقتا که تو به سیب زمینی می گفتی دیب دمنی من داشتم لگاریتم حساب می کردم
برو درست رو بخون
با من شوخی نکن
من اگه یه مقدار زود تر دست می جنبوندم دخترم همسن تو بود
برو دم خونتون لی لی بازی کن

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:35 http://hasti727.blogfa.com

الهه جونم سنت کمه ولی مهم دلته که بزرگه
کیا نشد که بشه ها یر به یر کدومه مرد مومن ؟
امشب دارم اگهی استخدام حسابدار میدم

من رزومه ام رو به انگولایی ترجمه کردم
بیا و خواهری کن منو استخدام کن جان مموتی

پونه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:41 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

من شمالم کنار دریا جاتون خالی لب ساحل و آتیش و واای نگو عشقو صفا و سیتی.
البت الان هوا سرده.

بگم کوفتت بشه ناراحت نمیشی ؟

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:41 http://khooneyedel.blogsky.com/

شما اگر 10 سالگی دست میجنبوندین دخترتون همسن من بود پدر جان!جل الخالق!!!!
شما هم برو بگیر بخواب که واست خوب نیست این شب بیداریها تو این سن و سال!

حالا همسن که نه یه خورده کوچیکتر

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:44 http://hasti727.blogfa.com

شما با دریافتی ماهی ۱۲۰ میلیون استخدام شدید
برای اینکه مشغول به کار بشید به شماره حسابی که میگم ۵۰ میلیون بریزید

موفق باشی حتما
مموتی هم ماشینش رو همینجوری حراج کرد
چشمت چی شده روشنک جان ؟
این آیکن رو میگم ؟

فلوت زن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:47 http://flutezan.blogfa.com

جواباتو توو وب ریحانه خوندم !!!! خیلی با حالی کیامهر !
الان وسط یه عالمه جعبه و کارتونای پر و خالی نشستم و دارم وب گردی می کنم !!! فردا هم کلی کار دارم !!!! می بینی تروخدا ؟!!!!!! ( آیکون حنانه بی خیال زل زده در مانیتور وسط کوهی از اسباب جمع شده و نشده و پنجره ای در پشت سرش که از بیرون صدای بارش باران به گوشش می رسد و ....)

مرسی حنانه جان

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:47 http://hasti727.blogfa.com

کیا خان یک عدد فکر خبیثانه به سرم زده

چی ؟

فلوت زن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:49 http://flutezan.blogfa.com

وااااااااااااااااااااااااااااااای کیامهر چه بارونی میاد !!!!

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:51 http://hasti727.blogfa.com

کارتن دزدهای دریایی یادته؟ من ورژن وبلاگی شونم
یه چشمم رو واسه ژستس که خوب در بیاد بستم:)

خیلی بهت میاد
منم ازین به بعد می بندم

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:53 http://hasti727.blogfa.com

ژستش رو ژستس نخونی هاااااا:)))))))))))
به گزارش هواشناسی روشن پزس این ور تهرون هنوز برف میاد

روشن پرس
یعنی خدای نکرده روشنک پرس شده ؟

پونه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:55 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

شما سرورین هر چی بگین رو جفت چشام کیا مهر جان

از پونه به روشنک و کیامهر : منم پایه ام


ساعت 1:53 بامداد.
هوا همچنان سرد در بعضی نقاط بارانی وبارش برف.لب

لطف داری بچه پولدار
دختر حاجی

وروجک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:57 http://jighestan.blogfa.com

سلاملکم
شب عالی متعالی
خیلی پست قشنگی بود منم یه خاطره اینجوری دارم
ولی مطمئن باش مادرت داشته از خوردنت لذت میبرده
واااااااااااااااای چه برفی بود اینجا که قطع شده داره بارون میاد انجارا نمی دانم

یه کم برف اومد بعد بارون شد
دست شما درد نکنه بابت اینکه خبر دادید و ما برف رو دیدیم دیشب

پونه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:57 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

رفتم بنویسم لباس گرم بپوشین نمیدونم چرا ارسال شد؟؟؟؟؟؟؟؟

احتمالا اینتر رو زدی خب

الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:57 http://khooneyedel.blogsky.com/

خب منم دلم برف میخواد!الان کیامهر داری همون کار بچگیات رو میکنیااااا!داری برف میبینی و کلی پز میدی و هی هم اینجا دل منو آب میکنی!حالا ۲۰ سال دیگه من نیستم و تو میای اینجا یه پست میذاری میگی ۲۰ سال پیش من یه دختری رو دقمرگ کردم!الهه منو ببخش!

۲۰ سال دیگه تو تازه میشه ۳۱ سالت دخترم
چرا نباشی ؟
جایی می خوای بری ؟
این منم که ۵۱ سالمه و معلوم نیست تو کدوم آرامستانی آرمیده باشم

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:57 http://hasti727.blogfa.com

به گزارش خبرنگار ما از واحد شمال کشور تهران برف و بارون میاد
پونه صدا منو داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد