جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بازی اگر ها ...

 

م ا زندگی هایمان پر است از اما و اگر 

پر است از ای کاش ها 

اصلا زندگی یعنی جایگاه آرزوهای تمام نشدنی و دست نیافتنی  

اصلا آدمی یعنی موجودی که به اگر زنده است و اگرهایش تمام نمی شود هیچ وقت خدا ... 

 

به دعوت رها بانوی عزیز این بازی را انجام می دهیم  

-  

بازی قشنگیست انصافاْ ... 

 

  

 


اگر ماهی از سال بودم ... 

می شدم مهرماه 

ماه تولدم 

چون مهربانی را دوست دارم  

مهربان را هم همینطور 

 

اگر روزی از هفته بودم ...  

می شدم پنجشنبه 

چون فردایش تعطیل است  

و شبش هم که شب جمعه است و ... 

به چی می خندی ؟ 

منظورم شب آمرزش اموات بود بی ادب

 

اگر عدد بودم ...  

می شدم هفت  

دوستش دارم همینطور بیخودکی 

از صفر که بهتر است  

شماره پیرهن ببتو هم بود توی جام جهانی ۹۴  

 

 

اگر جهت بودم ...   

می شدم شمال 

به یاد دریا 

به آرزوی بی کرانگی  

به خاطر هماغوشی محشر ساحل و دریا 

و آرامشی که به آدم میدهد

 

اگر همراه بودم ...   

می شدم همراه اول 

از این خط های کد یک 

نه از این اعتباری ها 

از این همیشگی ها می شدم

 

 

اگر نوشیدنی بودم ...   

می شدم چای سرد  

با یخ و آبلیمو 

توی یک غروب گرم تابستان 

برای پیرزن روزه داری که پایین رفتن خورشید را تماشا می کند 

و ذکر می گوید

 

 

اگر گناه بودم ...   

می شدم عشق یک طرفه 

می نشستم توی دل عاشق  

عاشقی که معشوقه اش حتی نمی شناسدش  

 

اگر درخت بودم ...   

می شدم بید مجنون  

بار نمی دادم اما سایه ام را حراج می کردم  مفت

باد را توی بغلم جا می دادم و می رقصیدم همیشه 

مجنون وار

 

اگر میوه بودم ...   

می شدم انار 

توی کاسه بلورین شب یلدا 

دانه های دل آدم پیدا باشد خوب است دیگر 

خیلی خوب است   

 

اگر گل بودم ...   

می شدم همیشه بهار 

همیشه شکوفا  

که پیام آور شادی باشم 

شروع دوباره بشوم  

  

 

اگر آب و هوا بودم ...   

می شدم ابری و بارانی 

که کسی غمگین نشود از باریدنم 

که کسی نپرسد چرا گریه می کنی ؟

 

 

اگر رنگ بودم ...   

می شدم آبی 

به رنگ دریا 

آسمان 

آب 

و تازگی ها سبز 

تا یادمان نرود  

درختهای جنگل از دسته پوسیده تبر نمی ترسند  

از دندانهای تیز اره برقی هم حتی 

آری  

آفتاب دولتتان بر لب بام است  

ای مزوران هفت رنگ و هفت خط  دوران من 

 

 

اگر پرنده بودم ...   

می شدم سیمرغ  

همینکه پرم را آتش می زدی 

از پشت کوه قاف  

دلم پر می کشید برایت آنوقت

 

 

اگر صدا  بودم ...   

می شدم جیک جیک مادرانه 

برای جوجه های روی تیر برق کوچه مادر بزرگ 

آنروز که بچه ها با تفنگ بادی 

رفته بودند شکار گنجشک  

 

اگر فعل بودم ...   

می شدم رفتن 

آنهم زود رفتن  

قبل از رفتن عزیزانم 

 

 

اگر ساز بودم ...   

می شدم نی 

روی لبهای چوپان 

زیر درخت 

برای دوستان بی زبانم ساز می زدم 

موقع چرا

 

 

اگر کتاب بودم ...   

می شدم صد سال تنهایی  

  

 

اگر عضوی از بدن بودم ...   

می شدم دماغ 

اما آویزان نمی شدم که حال کسی به هم بخورد  

 

 

اگر شعر بودم ...   

می شدم غزل 

غزل حافظ 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند 

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

 

 

اگر بخشی از طبیعت بودم ...   

می شدم دریا 

دریا شدن دل می خواهد 

دلیل نمی خواهد که ...  

 

 

اگر یک حس بودم ...   

می شدم حس پدر   

وقتی می خندد و اشک می ریزد

روزی که فرزندش را برای اولین بار می بیند 

پشت شیشه های زایشگاه

 

  

اگر شما هم بازی کردید حتما خبر بدهید تا دور هم بخوانیم ... 

 


 

پیامک سوم از دیار باقی  ( نامه های کرگدن به محسن باقرلو ) : 

 

سلام محسن عزیز ... سلام به صاحب آن چشمهای مثل آسمان دیشب و امروز ابری بارانی ... خوبی نازنین ؟ ... بهتری ؟ ... کاش باشی ... نبودی هم فدای سرت ... فدای دلت ... محسن جان دیشب دو تا خواب طولانی دیدم ... اول خواب دیدم کل فامیلتان کنار یک ساحل زیبا دور هم جمعند به خوشی ... پیرهای مریض مث سالهای دهه شصت و هفتاد سالمند و بگو بخند و جوانهای متاهل بچچه بغل امروز فامیلتان نوجوانهای فارغ از هفت دولت مشغول شنا و آب بازی ... غریبه و غیری نبود ... انگار که ساحل اختصاصی خاندان شما باشد ... تو هم بودی ... اما هراسان و هروله کنان ... و هیچکس تو را نمی دید انگار که روح باشی ... نگران و ترسخورده داشتی از همه سراغ مریم را می گرفتی و سراغ خودت را و هیچکس صدایت را نمی شنید و خودت را نمی دید ... هی فریاد می زدی که پاشید فرار کنید تا چن دیقهء دیگر طوفان خواهد شد از آن طوفانهای سیاه و سهمگین ولی بی فایده بود ... بغض کرده بودی از سر استیصال ... و درست سر همین بغض خوابم کات خورد به خواب بعدی ... که لوکیشن لعنتی اش یک خانه سالمندان بود ... دلگیرترین جای دنیا که بتوانی تصور کنی ... پاییز بود و حیاط آسایشگاه مخمل زرد برگ تن کرده بود ... تو پیرمرد بودی و روی یک نیمکت بنفش رنگ و رو رفته یک گوشه حیاط نشسته بودی ... سردت بود و همین روتختی سفید گلدار خانه تان را انداخته بودی روت ... گلهای سرخش واقعی بود اما پلاسیده ... قیافه ات هم فرق میکرد با چیزی که اگر به همین منوال عادی پیر شوی خواهد شد ... کچل نبودی مو داشتی ... از آن موهای لخت فرق وسط بلند که نوجوانی هات دوست داشتی ... چاق هم نبودی اصلن ... چشمات انقدر گود رفته بود که تقریبن دیده نمی شد و ریش داشتی ... موها و ریشت سفید بود ... عینهو برف ... اما یک تار موی سرخ توی ریشت داشتی و یک تار موی سرخ هم توی موهات که از دور دیده می شدند حتی ... نشسته بودی و داشتی باقی پیرمردها و پیرزن ها را تماشا می کردی و گهگاهی یک قطره اشک از همان چشمهای گود افتاده غیر قابل دیدن بیرون می زد و می چکید روی لباس چرکمردت ... این رفیق چاقت سید عباس آمده بود ملاقاتت ... مثل پولدارها لباس پوشیده بود و پیپ می کشید و در جواب اعتراض پرستارهای آسایشگاه توی جیب هرکدامشان یک دسته اسکناس می چپاند با لبخند ... نشسته بود کنارت و برایت حرف می زد ... از خاطرات مشترک جوانی و دانشگاه می گفت و تو مثل چوب خشک نگاهش می کردی ... یکجاهایی لبخند بی رمقی می زدی و او خوشحال می شد که بلاخره یکی از خاطرات را یادت آمده و بعد زوم می کرد روی همان و با جزئیات بیشتری می گفت اما تو یکهو بی تفاوت سر برمی گرداندی سمت در آسایشگاه و نگاهت قفل می شد روی نقطه نامعلومی و وختی با دست تکان تکانت می داد و می پرسید یادت افتاد ؟ با سر جواب سربالا می دادی که یعنی نه و او پک عمیقتری به پیپش می زد و دود خوش عطر غلیظش را رها می کرد توی آسمان حیاط دلگیرترین جای دنیا ... محسن جان بقیه اش را یادم نیست چون بیدار شدم ... شاید اصلن بقیه ای نداشته ... راستش نمی دانم اصلن کار درستی کردم اینها را برایت نوشتم یا نه ... در هر حال صاف و صادق بودن را خودت یادم داده ای سالار ... ببخش که سرت را درد آوردم ... زیاده عرضی نیست جز آرزوی حالخوشی و خوشحالی تو که عزیز دلمی و نگرانت هستم از همین راه دور ... پیشانی و دستت را می بوسم ... مواظب خودت باش حاج آقا ! ... فدای تو ... تا بعد .

 

منبع : کامنتدونی کرگدن   


 این پست را خیلی دوست داشتم 

با تمام احساسم تقدیمش می کنم به نیما ی عزیزم 

 

نظرات 148 + ارسال نظر
pashmakoo پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 01:32 http://pashmakoo.blogsky.com

نمی دانی چه دلتنگم
در این کوچه که بوی نفرت و زخم زبان دارد
کدامین کس در این کوچه
کدامین دست می آید؟
که بفشاند ٬
- دوباره بذر شعر مهربانی ٬
- روشنایی را
پر بغضم پر بارون
جرا امشب این جوریه؟

نمی دونم
منم زیاد میزون نیستم رفیق

روشنک پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 01:41 http://hasti727.blogfa.com

محشرررررررررر بود
نمیدونم چه حسی تو نوشته ات بود امشب ولی هر چی بود عالی بود

مرسی خواهر
چشمتون عالی می بینه

روشنک پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 01:44 http://hasti727.blogfa.com

یکبار دیگه از اول خوندمش....
باور کن هیچکس نمیتونه این مطالب رو به نرمی و لطیفی تو بنویسه
انگار که ختم کلام رو گفته باشی با همه احساس
اونقدر به دل میشینه که میشه بار ها و بار ها خوندش

لطف داری روشنک
خودمم دوستش داشتم

پونه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 01:46 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

چه عکس قشنگی

آره
قشنگه

پونه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 01:56 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم



اگر های قشنگی بود .

ممنونم پونه جان
خوش به حالت که اونجا آسمونتون می باره
اینجا هم آسمون بغض داره
خدا کنه بباره

روشنک پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 02:13 http://hasti727.blogfa.com

من اومدم قبل خواب یه بار دیگه بخونمش
۴ تا ان لاین هم داریم که خدا میدونه کی هست و کی نیست
کیا جان شب خوش

شب شما هم به خیر روشنک عزیز

پونه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 02:14 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

آسمون اینجا هم بغض کرده. لامصب نمیباره
مثل اینکه این چشم منه داره مثل بارون میباره.....
منم احساساتی


حوصله ندارم ساعت اعلام کنم.

غصه نخور
می باره
بباره غصه ها میرن

شیخ پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 03:21 http://koh-boy.blogfa.com

کیا جون من این بازی رو قبلا کرده بودم بیا بخون .از جوابای توام خیلی خوشم اومد

مرسی
خوندم رفیق

نرگس پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 03:49

بازم مثل همیشه عالی بود داداشی !این مطلب قبلی چی بود آبروی ما رو بردی که ما موز نخوردیم حالا اصلا نخوردیم تو باید به همه بگی داداش!

نرگس دیشب که کامنت گذاشتی دلم یکهو ریخت
اصلا اینروزا یه جوریم همش
انگار که قراره یه اتفاق بدی بیفته
خدا رو شکر که خوبی و رادین هم خوبه آبجی جان
در ضمن آبرویی که به خوردن یا نخوردن موز مربوط بشه
بهتره بره

دخترک زبون دراز پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 07:40 http://www.dokhtarezabonderaz.blogfa.com

بازی جالبیه حیف که من تنبلی می کنم برم به سوالاتش جواب بدم

حیف

آناهیتا پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 07:54 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

مثل همیشه عالی بود
نرم و لطیف
ممنون از پیشنهادتون
اطاعت امر شد

مرسی آنا جان

نازنین مریم پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 08:06 http://morgheasir.persianblog.ir

خیلی عالیه بود واقعا کیف کردم
اما اون گناهه خدایش خیلی زجر اوره کاش میشد کلا از بین بره..محبت از یه سر ببین دردسر ببین

بله متاسفانه
شاید لفظ گناه مناسب نباشه
اما اون لحظه همین به ذهنم رسید

دختری از یک شهر دور پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 08:26 http://denizlove.persianblog.ir

سلام...
شما همیشه اینجوری حساسی؟؟؟؟
ای جان!!خیلی با احساس نوشته بودی من فکر میکردم الان هی مسخره کردی سوالارو اما انصافا قشنگ جواب دادی!!
منم بازی میکنم!!!
اما باید فکر کنم که کم نیاریم پیش شما داداشی

مرسی دنیز جان

هیشکی! پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 08:59 http://http://hishkii.blogsky.com

سلام صب بخیر..کیامهر تو معرکه ای ..خیلی حسی و دلنشین بود این پستت .

قربون آبجی

الهه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 09:05 http://khooneyedel.blogsky.com/

از اون پستهای دلی کیامهری بود که فقط و فقط اینجور نوشتن از خودت بر میاد و بس....
دیشب ساعت ۲ اومدم خوندمش ولی نمیتونستم چیزی بنویسم...خیلی وقت بود پستی که اینقدر حسش کامل باشه نخونده بودم...این پست کامل بود...کامل به معنی واقعی کلمه...از اونا که هر جمله رو ۵بار میخونی..هی مزه مزه میکنی...اول دلت میفهمه معنی جمله ها رو بعد مغزت...اول حس میکنی بعد تحلیل....
هر جواب رو که خوندم گفتم وااااااای این مححححححشره...خواستم برات بنویسم این محشر بود...جواب بعدی رو که خوندم دیدم اونم محشره...و تا آخر نتونستم دست بذارم رو یه دونه یا دوتا!
خیلی بی انصافی اگر به حساب لطف و تعارف بذاری حرفامو....این پستت نگین این جوگیریات جدیده کیامهر...

مرسی الهه
تو همیشه محبت داری به من
به نظر خودمم خوب بود
ممنون به خاطر اینکه همیشه هستی

الهه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 09:08 http://khooneyedel.blogsky.com/

تو جواب کامنت گفتی زیاد میزون نیستی...نمیپرسم چرا...فقط بگو الان میزونی؟میزون میزون؟

میزونم
مرسی

آرمین پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 09:10 http://www.musicarmin.blogfa.com

سلام کیامهر عزیزم به روز هستم

http://musicarmin.blogfa.com

من نفهمیدم شما آرمین هستی بالاخره یا بهروز ؟

رها بانو پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 09:42 http://raha-banoo.persianblog.ir/

سلااااااااااااااااام

فوق العاده بود کیامهر جان ...
عااااااااالی بازی کردی رفیق ...
مرسی ُ مرسی یه دنیا از قبول دعوت ...

مرسی که دعوتم کردی رها جان

مکتوب پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 09:54 http://maktooob.persianblog.ir

سلام .
قشنگ بود و منم نوشتم کیا جون . ایده نمیاد به این مخ بیصصاحاب که ! حالا میدونی کی میاد ؟ وسط ترافیک گییری ... کلافه ، یه ایده ناب میاد میگی ایول .. خودشه . اما نمیدونی تا برسی پشت سیستم پریده !

دمت گرم رفیق
خیلی خوب نوشتی تو هم
دستت درد نکنه
منم پشت فرمون همش دارم فکر می کنم
یه کم خطرناکه البته
یه جایی یادداشت کن تا نپره خب

لژیونلا پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 09:55

سبام
از دیشب حالم خوش نیست. خانم یکی از همکارای همسرم بعد از تحمل سه سال درد و رنج سرطان، تو سن 34 سالگی و داشتن یه دختر ناز 6 ساله فوت کرده. غمگینم...

خدا رحمتشون کنه
خدا به خانواده اش صبر بده ایشالا
طفلی دخترش

لژیونلا پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 09:57

ببخشید. میخواستم( سلام )عرض کنم...

خواهش می کنم

سیفتال پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:02 http://www.ashkanrad.blogfa.com

اما...
اگر...
شاید...
و دیگر خواب باید دید دستی را که گل می داد در کوچه .
شب سیاه قشنگتون صبح نشه .

مرسی سیفتال جان

فرشته پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:10 http://surusha.blogfa.com

قشنگ بود....انصافا قشنگ بود...

بیخود نیست ما تو رو دوست داریم...تو هر چی بودی ما دوست داشتیم چون توی تمام اگرها ...تو بهترین بودی...

ایول...عمرا اگه من بازی کنم. بعد از این جوابای تو.....مگه دیوونه ام...


پ.ن: نبینیم میزون نباشی؟

مرسی فرشته جان
خوبم به خدا
مگه میشه با این همه دوست و این همه لطف بد بود ؟

وروجک پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:14 http://jighestan.blogfa.com

خیلی بازیه قشنگیه
اگه حوصله شو داشتم مینویسم خبرتون میکنم
ولی گناهتو دوس نداشتم اصلاااااان

مرسی ووری جان
نوشتی حتما خبر بده

سارا پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:33 http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

سلاااااام آقا کیامهر خیلی خوب بازی کردید!
خوشمان آمد...
من قبلا بازی کرده بودم اما نه به این خوبی...

اختیار داری سارا خانوم

مامانگار پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:33

...خیلی خوب بود..پر از معناومفهوم !..
...فقط نفهمیدم...ازبین اعضای بدن چرا دماغ ؟!!!...
چشم یا لب یاابرو...هرکدوم میتونست باشه...اماچرادماغ...شاید چون بوها رو دوس داری...

دماغ ؟
راستش فقط واسه خنده
اون لحظه همین به ذهنم رسید

سرو پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:41 http://yeksarv.persianblog.ir

فردا که از سر کار برگشتم می نویسم

مگه جمعه هم سر کار میری سروناز ؟

مامانگار پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:45

...میگن اونایی که آینده نگر و روشن بین و صاحب دنیایی رویایی و پراز تخیل اند..
..همچنین افق دیدشون بازه.. و ساده گی و بی پیرایگی تو مرامشونه...دریا رو دوست دارن...

من جنگل رو خیلی دوست دارم...
...میگن جنگل نشانه رمز و راز و پیچیدگی ست...
..جدن منم دقیقا راز و رمزگونگی ..ابهام و پیچیدگی رو خیلی دوست دارم...کشف عوالم ناشناخته و عجیب غریب...از کوچکی عاشق فیلمهای فضایی بودم...پیشتازان فضا ..و اسپاک انرژی..

منم جنگل رو دوست دارم ولی دریا رو خیلی بیشتر
ولی نمی دونستم انقدر ازم تعریف می کنید

بازیگوش پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:49 http://bazigooshi7.persianblog.ir

منم بازی کردمم اما شما عالی نوشتی کیامهر!
خیلی زیبا بود لذت بردم
تو دریا و 7 با هم تفاهم داریم...
اخی اون اگر صدا بودین رو خیلی ناز نوشته بودین دلم قنج رففففف

آره اون صداهه خیلی خوب بود
الان بهتری بازیگوش؟

sahba پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:58

میدونی کیامهر، نوشتن این بستها از هر کسی بر نمیاد مکه به دل شاعر باشه. و تو حقیقتا شاعری. از اون دست شاعرانی که میراث دار آب و آینه اند. که دونه های دلشون بیداست. که زلالند مثل قطره های بارون ، که آبی اند عین آسمون، که سبزند عین سرسبزی جنکل، که حرفاشون عین نسیم روح نوازه. که .... مرسی کیامهر بابت این همه لطف و مهر.

آبجی سهبا جان
من باید تشکر کنم بابت این همه لطف و مهر
شما همیشه لطف داریدایشالا که جبران کنیم یه روزی محبتتون رو

نیمه جدی پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:58

خوش به حالتان با این همه احساس! کیا مهر بودن برازنده اتان است ...باور کنید

ممنون نیمه جدی جان

sahba پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:00

راستی، عشق هیجوقت کناه نیست!

موافقم
ولی عاشق همیشه گناه داره طفلکی

منیژه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:02 http://nasimayeman.persianblog.ir

خیلی پر احساس نوشتی...بیییییییییییییییییی نظیر بود کیامهر...
اگر فعل بودم میشدم رفتن...آنهم زود رفتن...قبل از رفتن عزیزانم...این و همیشه با تمام وجودم برای خودم آرزو میکنم کیامهر...اگر آب و هوا بودم میشدم ابری و بارانی...اگر میوه بودم میشدم انار...دانه های دل آدم پیدا باشد...آره دل آدم همیشه باید صاف و صادق باشه...همه اش قشنگ بود کیامهر...خیی قشنگ بود...

مرسی منیژه جان
فکر نمی کردم انقدر خوب در بیاد
ولی خدا رو شکر که خوشتون اومد

asal پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:05 http://www.bipardeh.blogfa.com

_______________%%
______________%%%
_____________%%%%%
_____________%%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%__%%
_____________%%%__%__%
_____________%%%___%__%
_____________%%%___%___%
_____________%%%___%____%
_______%%____%%%__%____%
______%__%__%%%%%%__%%
______%___%%_____%____%%
_______%____%%%%%_%%
________%___________%%
_________%_________%%
_________%%__سلام___%%
________%%_________%%%
_______%%___من اپم____%%%
______%%______زود بیا_____%%
_____%%_______منتظرم_____%%
_____%%__________________%%
_____%%%________________%%
______%%_______________%%%
_______%%%____________%%%
_________%%%%________%%%
___________%%%%%%%%%



نظر یادت نره !

بهارمامان امیر پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:17 http://oribad.blogfa.com

جوابهای خوبی داده بودین. با احساس و جالب. حس پدرانه که نوشت بودی عالی بود. امیدوارم این حس و تجربه کنید.

ممنون بهار خانوم

دختری از یک شهر دور پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:23 http://denizlove.persianblog.ir

مثل این بچه های لوس میان میگن منم بازی منم بازی!!
من همیشه از اونا بودم!!
هیچی حیف بود من این بازی رو بازی نکنم!!

خوندم دنیز
ممنون آبجی کوچولو

عاطی پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:29 http://parvaze67.blogfa.com

سلام کیامهر جان .

همشون نشون از دل یکرنگ و بی ریات مثل دونه های انار ، عاشقت مثل بید ، مهربون و باصفا و صادق و با محبتت دارند .

آخریشم ایشاا... قسمتت میشه . دیروزود داره ولی سوخت و سوز نداره .

مرسی عاطی جان
لطف داری

م . ح . م . د پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:29 http://baghema.blogsky.com/

سلام بابابزرگ ... بازی جالبی بود ، جوابهات هم عالی بود ، مرسی اما اون آخرش ک تقدیم شد خیلی کیف داد

نیمای ماست دیگههههههه

بله
نیمای شماست دیگه
نیمای ما هم هست دیگه

نیما پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:30 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

درود بر کیامهر عزیز !

حالت خوبه !؟ زندگی رویه پاشنه ی خوشی میچرخه ؟ خدا رو شکر که خوب و خوشی ! بذار از اول شروع کنم و بیام پایین که کلی حرف دارم باهت !

اون مقدمه ی متنت رو که داشتم میخوندم ، بدجور احساس فلسفی بهم دست داد و یجوری احساس کردم که این حرفا رو خیلی شنیدیم اما بازم وقتی که میشنویم ، به فکر فرو میریم !

برسیم سراغ پست ! از اون بازی ها بود که آدم هوس میکنه انجام بده ! یعنی در همین دو روز آینده و شاید همین امروز نوشتم ! اما از همین الان میتونم با اطمینان بگم که جوابت رو خیلی دوست داشتم ! داستان جوابات شده مثل این مثل که : حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند ! خیلی لذت بردم ! اون گناه که دیگه آخرش بود ! راستی اگر صدا هم بودم عالی بود ! یعنی الان باید بهم بگی : دستچین نداره ، همش درهمه ! خداییش همش قشنگ بود !

خب پیامک آقا محسن که قسمت چهارش هم اومد ! امیدوارم زود زود مشکلاتش حل بشه !

دیگه مونده اون قسمت آخر که هرچی بگم و هرکاری بکنم ، بازم نمیتونم تشکر کنم و جبران کنم محبتتونو ! یعنی میدونی دادا کلا وقتی کامنت آناهیتا خانومو خوندم که نوشته بود : « کیامهر پستشو تقدیم تو کرده » اول هنگ کردم بهد ریاستارت کردم ! بعد اومدم اینجا دیدم کیامهرخان بازم بزرگی و محبتشو به ما نشون داده و همچین پست دلی رو با بزرگواری تموم ، سندش رو زده به نام من ! دمت گرم لوتی ! دمت گرم لوتی ! دمت گرم لوتی !خداییش محبتو تموم کردی واسه ما ! آخر خط مرامو معرفت فقط خودتی و اون رفیق عزیزت ، همون شهریار بلاگستان که همه دوستون داند ! جفتتون سالم و سرحال باشید !

ممنون نیما
خودت می دنی که چقدر عزیزی
دیشب حال خوبی داشتم و دوست داشتم تقدیمش کنم به یه آدم خوب
به خاطر معرفتت
به خاطر خوبیت
زنده باشی پسر

م . ح . م . د پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:32 http://baghema.blogsky.com/

اه ، کامنتامون شد بازم پشت هم ... تفاهم نیست لامصب ، فوق تفاهمه... حیف که اینجا سوئد و نروژ و اونورا نیست !

سوئد هم بود من نمیذاشتم نیما تو رو بگیره
مهریه ات خیلی بالاست
دلتم باهاش نیست
پیش آرزو خانومه

فرزانه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:36 http://www.boloure-roya.blogfa.com

سعی میکنم تا آخر امروز راجع به این بازی بنویسم. شما که خیلی خوب نوشته بودید.
امان از دست این کاش ها و اگرها و آرزوها. یه وقتی یه جایی خوندم که معنی لغوی آرزو یعنی امری محال و ناممکن. خودم هم فکر میکنم اگه یه چیزی واقعا آرزو باشه یعنی اینکه هیچ وقت بهش نمی رسی!!!
روز خوش

روز شما هم به خیر فرزانه خانوم
حتما خبر بده تا بخونیم ببینیم شما چیکار کردی با این بازی دلی

نیما پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:36 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

ممد ااگه سوئد یا هر قبرستون دیگه ای هم بود ، من با تو یه قدم هم راه نمی اومدم ! آخه تو اصلا به تریپ من نمیای ! با اون هیکل درشتت ! غولی هستی واسه خودت ها ! عزیزکم !

تحویل بگیر مملی

رهگذر پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:37 http://mario22.blogfa.com/

خیلی بعضی اگرهات به دل آدم می نشست.
یکیشون انار بود و اونیکی صدا، یهو انگار یکی به آدم تلنگر می زد. من اهل تعریف بی خودی نیستم. اما این پست یه جورایی با بقیه فرق داشت. حتی اگه وسطش باز هم می شدی کیامهر پستهای قبل ولی محتوا یه چیز دیگه بود. از قدیم گفتن هر چه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند!
آدم وقتی خودش یه کاریشو دوست داشته باشه بقیه هم ازش لذت می برن...

مرسی رهگذر جان
خوبی از خودتونه که خوب می بینید
مسلما اگه از دل باشه به دل میشینه
از دل بوده لابد

مهدی عجمی پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:47

سلام کیامهر
این دفعه دیگه واقعا اشکم رودرآِوردی! با این حس صداقت و صفای بی همتا و مثال زدنیت که تو نوشته هات موج میزنه این دفعه منو به زانو درآورد. آخریش (حس رو میگم) که دیگه تیر خلاصی بود به بغض گلوم.
با این نوشته هات کار بقیه رو خیلی خیلی سخت کردی که نوشته هاشون و اگهاشون به چشم بیاد. بنابراین منم که اولش و تو مقدمه یبحث تو دلم تصمیم به شرکت تو بازی رو گرفته بودم فعلا به کل بی خیال شدم چون آبروم در خطر خواهد افتاد
انشالا به همه اگرهای ایده آل و قشنگ زندگیت برسی

مرسی مهدی جان
رفیق گلم
قربون دلت برم که چه زود می باره
ما منتظر رونمایی از وبلاگتون هستیم آقای دکتر
ایشالا که تو هم به همه اگر هات برسی برادر

شاراد پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:04 http://SHARAD.PERSIANBLOG.IR

بعضی پستهایت را دلم می خواهد بیشتر از یکبار بخوانم.
این از همان "بعضی ها" بود...

با اجازه٬ این را هم جایی برای خودم یادداشت کردم که لطفاتش یادم نرود:

اگر پرنده بودم ...

می شدم سیمرغ

همینکه پرم را آتش می زدی

از پشت کوه قاف

دلم پر می کشید برایت آنوقت

چطوری شاراد پسر ؟
خوبی ؟
خوشحالم که خوشت اومد

بابای آرتاخان پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:07 http://artakhan.blogfa.com

یعنی خدایی دوست نداشتی نوشیدنی گندمی می بودی ؟ کلی آدم دعات می کردن ها !

چرا
اون گندمی رو هم خیلی دوست دارم ابو آرتا جان

صومعه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:14

سلام

اگر گناه بودم ...

می شدم عشق یک طرفه

می نشستم توی دل عاشق

عاشقی که معشوقه اش حتی نمی شناسدش

این بند از نوشتت دقیقن وصف حال 5 سال منه. خیلی قشنگ بیان کردی.
قلمت همیشه به راه

سلام صومعه جان
مرسی از لطفت و چقدر دلم گرفت از داستان تو
آرزوهای قشنگ برات دارم

بهنام پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:23 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام.میدونی که ایام امتحاناته و فعلآ وقت ندارم فقط سریع یه نگاه انداختم اون رنگ سبز چشمم رو گرفت... عاااااااااااشقتم داداش بزرگه

درست رو بخون داداش کوچیکه

ما(ریحانه) پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:25 http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلام.. دارید آدمو یواش یواش وسوسه می کنید که این بازی رو انجام بده..
خیلی جالب بود..
راستی جشنواره عکسلاگ شروع شده ها.. خواستید برید عکس های ما رو هم نگاه کنید.. عکس ۲ و ۳...

مرسی ریحانه جان
رفتم و رای هم دادم
با عرض معذرت به شما رای ندادم
ولی عکسهات قشنگ بود

لیلیتا پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:28 http://lilitaa.blogsky.com/

با عجله بازی کردم. دارم میرم کرج. اگر اشکالی بود توش ببخشید دیگه

تمنا می کنم
خیلی هم خوب بود اتفاقا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد