جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

دوست ندارم حقت رو با مشت از مردم بگیری پسرم ...

-

امروز روز خیلی بدی بود  

وقتی بهش فکر می کنم و یادم میفته 

مخصوصا وقتی قیافه اون لحظه بابا و اشکی که توی چشمش جمع شده بود یادم میاد 

دیوونه میشم  

دوست داشتم می مردم و این اتفاق نمی افتاد 

البته از دست بابا هم خیلی عصبانی هستم 

ازش انتظار نداشتم اینطوری رفتار کنه 

بابا برای من یه قهرمانه 

کسی که توی دنیا از همه چیز و همه کس بیشتر دوست دارم 

به زندگیم که نگاه می کنم  

می بینم که تمام عمرم دلم بهش خوش بوده و به پشتیبانیش دلگرم بودم 

بابا برای من همیشه یه قهرمان بوده

ولی اتفاق امروز ... 

کاش که اینطوری نمی شد . 

 

امروز وقتی داشتیم می رفتیم خونه مامان بزرگ  

توی راه یه موتور که دو تا آقای جوون سوارش بودند هی بین ماشینها ویراژ می داد  

چند بار اومد تا نزدیک ماشین ما و با دستش آینه ماشین رو کج کرد از قصد 

بابا سرعتش رو کم کرد که موتور سوارها برن  

اما اونا دوباره اومدن جلوی ما و شروع کردن به اذیت کردن 

بابا گاز داد و ازشون جلو زد  

بهش گفتم چرا هیچی به اونا نمیگی بابا ؟ 

گفت اینا آدمهای نرمالی نیستن 

نباید باهاشون دهن به دهن گذاشت 

ولی من دوست داشتم بابا از ماشین پیاده می شد و با قفل فرمون میفتاد به جونشون 

یا لااقل بهشون دو تا فحش بی تربیتی می داد . 

 

این گذشت ... 

شب که داشتیم از خونه مامان بزرگ اینا بر می گشتیم  

توی خیابون انگار سرعتمون زیاد بود و یهو رسیدیم به یه سرعت گیر که بابا زد روی ترمز 

یه ماشین هم از عقب اومد و زد به پشت ماشین ما 

بابا پیاده شد که ببینه ماشین چی شده 

اون آقایی که با ما تصادف کرده بود شروع کرد به بد و بیراه گفتن به بابا 

بابا گفت : شما که از پشت زدید مقصر هستید و باید خسارت بدهید  

که اون آقاهه شروع کرد به فحش های خیلی بی تربیتی و با اینکه قدش از بابا کوتاه تر بود و هیکلش کوچیکتر یه سیلی محکم زد تو گوش بابا  

و گفت : بیا اینم خسارت 

بابا هیچی نگفت و اومد تو ماشین و در رو بست و راه افتاد 

اون آقاهه هنوز داشت بلند بلند به بابا فحش می داد  

مامان هی می پرسید : ماشین خیلی خسارت دیده ؟ 

بابا جوابش رو نمی داد ولی دیدم که توی چشمهاش اشک جمع شده 

ماشینمون یه کم خراب شده و چراغ عقبش شکسته ولی بابا میگه چیزی نیست و پولش رو از بیمه می گیریم .  

کاش شماره ماشین اون آقاهه رو ور می داشتم و آدرسش رو پیدا می کردم  

دوست دارم وقتی بزرگ شدم یه روزی ببینمش و حسابی کتکش بزنم . 

کاش بابای من انقدر ترسو نبود و امشب انقدر کتکش می زد که بمیره  

کاش امشب نمی رفتیم خونه مامان بزرگ ... 

 

 

 

پی نوشت : 

این پست را پسرم کیان باستانی ۱۷ سال بعد توی وبلاگش خواهد نوشت . 

آنروز شاید دیگر وبلاگ ننویسم اما می خواهم بداند که من از هیچکس نمی ترسم ...

 

 

نظرات 90 + ارسال نظر
سهبا شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 08:33 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام کیامهر عزیز . یه بغض قشنگ از خوندن این نوشته اومد توی گلوم . آخرش که گفتی اینو کیان می نویسه توی هفده سالگیش ، با یه لبخند جاشو عوض کرد . هر چند اون سیلی طعمش خیلی تلخه ، اما ...
تلخی ای که یک دعوای بی هدف و نافرجام و البته تا حدی خوارکننده در آدم بوجود میاد ، خیلی خیلی بیشتر از تلخی اون سیلی ای هست که هر چند ناحق تو رو آزرده !
گاهی سکوت ، بهترین و موثرترین معلم اخلاق میشه واسه آدمها . اما کاش بفهمند ...
باید به بچه هامون انسانیت رو آموزش بدیم ...مرسی کیامهر...

[ بدون نام ] شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 08:33

..آلن..این مال کامنت دیشبت بود...عجب حسن تصادفی...همزمان داشتیم کامنت میگذاشتیم..

مامانگار شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 08:34

...بالایی منم..

فرناز شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 08:37 http://www.zolaleen.persianblog.ir

به نوشته ات آفرین میگم..این خوبه ولی طعم تلخی داشت باو رو حقیقت پشتش کیا جان......
می گم خبریه؟

هاله بانو شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 08:41 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

سلام
صبح عالی متعالی

جزیره شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 08:44

ببینم این نوشته، داستان بود یا جدی جدی بود؟
اگه جدی بود که چنان با لگد میرفتی تو صورت مردک نفهم که جا ....بفهمه. واقعا کارت مایه ی ننگ بود کیا.
سکوت.....اصلا سکوت جایز نیست.
موتوری!!!!چنان میپیچیدی جلوش که با مغز بیاد رو زمین تا ادم شه و دیگه از این غلطا نکنه.نکبتا.این موتوریا بعضیاشون هر بلایی بیاری سرشون کمشونه
فشارم بالا پایین شد.
ببینم گفتی کجا تصادف کردی؟حالا نمیدونم چه اصراری داری تریپ لارجی ورداری.بابا حداقل صبر میکردی مامور بیاد پول خسارتتو میگرفتی.
اعصایمان خورد شد روز امتحانی.اگه امتحانمو بد بدم تو مقصری


ولی کیان اسم قشنگیه

آلن شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 09:03

بله مامانگار عزیز ،
اون جمله رو صادقانه گفتم.

لژیونلا شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 09:05

حالا اونموقع کیان جان چند ساله خواهد بود؟؟

آلن شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 09:06

کیا ،
اگه به یارو فحش های ناجور میدادی ،
کیان باید یه سال دیگه صبر میکرد تا 18 سالش بشه ،
بعد توی وبلاگش بنویسه.

مامانگار شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 09:11

...کیامهر..اگه لطف کنی و این پست آخر آرش امین زاده(بابای آرتاخان) رو بخونی و اگه دوست داشتی بهش لینک بدی تو پستت..ممنونت میشم...خیلی قشنگه...اینم لینک وبلاگ جدیدش که توی لیست لینکهات نیست..:
http://www.arashaminzadeh.blogfa.com/

هاله بانو شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 09:14 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

پستی که مامانگار پیشنهاد خوندنش رو بده باید خیلی خوندنی باشه ....

زلال شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 09:17 http://so-simple.persianblog.ir

خیلی زیبا بود. بابا ها قهرمانهای بی چون و چرا هستند امیدوارم هیچ بچه ای به این موضوع شک نکنه

ترنج شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 09:28 http://toranj62.persianblog.ir/

اخی دلم برای کیان سوخت برای پدرش از اینکه هنوز اونقدر فرهنگ ما در ۱۷ سال بعد هم رشد نکرده که خسارت را بخوان با سیلی جبران کنن

دلژین شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 09:31 http://drdeljeen.com

الانم که نزدیک روز پدره...پدرها همه قهرمانان زندگی ماها هستند...آخ که دلم تنگه بابامه

گندم شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 10:01 http://gandomak.blogsky.com/

سلام
اولای پستت که بودم تصور می کردم با یه خاطره طرفم
با یه خاطره از دوران کودکی یا نوجوانی خودت
ولی اون پی نوشت کلا ورق رو برگردوند
تصویر سازی فوق العاده ای بود
فکرشم نمی کردم پایانش اینطوری باشه

م . ح . م . د شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 10:38 http://www.baghema.blogsky.com/

کیان شما قصد ازدواج نداره ؟! براش یه دختر خوب سراغ دارماااااا !

در مورد پست فک میکنم همه بچه ها حرفارو زدن ... نمیشه ! حالا حالا ها درست نمیشه ... یعنی کلا هیچ وقت درس بشو نیست ... نه فقط تو این زمینه ، ماها کلا اصلا آدم بشو نیستیم !

دلارام شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 10:49

محمد تو به فکر خودت باش ، کیان هنوز وقت داره

وانیا شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 10:57

کیامهر فقط 10تا کامنت اولی رو جواب میدی؟
کوروش :باریک الله که از الان بفکر تربیت بچه ت هستی
آلن:شما کلا رویات دختره بیخیال سنش

کیامهر شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 11:06

نه خیر ۱۰ تای آخرم جواب میدیم
ایشالا شب که برگشتیم خونه

رهگذر شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 11:06 http://mario22.blogfa.com/

اما بابای من ازوناست که تا یکی اینطوری به تورش بخوره احتمالاً ددعوا راه می ندازه! و من ازین همه شجاعت(شما بخوانید جسارت) بدم میاد. همون بهتر که فکر کنم بابام ترسوئه

آلن شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 11:08

م.ح.م.د : کیان قراره دختر منو بگیره.

وانیا :

عاطی شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 11:44

یعنی من الان اینجوریم

بابا محمود شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 12:16 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

این پست و این دیدگاه رو دوست دارم.
با زور بازو هیچی عوض نمیشه فقط وضع از اینی که هست خراب تر میشه.

رها بانو شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 12:17 http://rahabanoo.blogsky.com

اوووه ! من خیلی دیر رسیدم مثل اینکه !
میخواستم بگم کیان نازنین شک نداشته باش که پدرت و امثال ایشون از زمرهء شجاعترین آدمهای روی زمین محسوب میشن ... میدونی چرا ؟! چون سخته بین یه مشت گرگ زندگی کنی و بدون ترس از دریده شدن ، آدم بودن خودت رو حفظ کنی ...

پونه شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 12:18 http://jojo-bijor.mihanblog.com

پس من برم شب کامنت بزارم جزو 10 تای اخر باشم تا جواب کامنتم رو بدی

رها بانو شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 12:32 http://rahabanoo.blogsky.com

کودک خواهر من
نونهالیست که من می بینم
می کشد قد چو یکی ساقهء سرسبز گیاه
او چه داند که چرا
باغ بی برگ و گیاه
از درختان تنومند تهی ست
او به من می گوید
چه کسی با تبر انداخته است
این درختان را بی رحمانه
او به من می گوید
باز در باغ درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟
من به او می گویم
من نهالی بودم
که مرا محنت بی آبی در خود
افسرد ...
می توانی فردا
تو تنومند درختی باشی ...
او نمی داند ، اما
ریشه را با تیشه
صحبت از الفت نیست
کودک خواهر من
نونهالی ست که در حال برآور شدن است
من به او می خواهم
سخت هشدار دهم
می ترسم
هیبت تیشه اش افسرده کند
کودک خواهر من
غرق در بی خبری ست ...

زنده یاد "حمید مصدق"

* نمی دونم چرا یاد این شعر افتادم ...

هاله بانو شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 12:41 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

چه خبره اینجا ....
مگه شماها سر کار نیستید؟
خوب از اینجا معلوم می شه روسای آلن و دلارام از بهترین ها هستن
کیامهر هم که دارن یا چایی می ریزن یا چایی رو می خورن ...

تیراژه شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 12:47 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام هاله بانو جان.......منم دارم به همین فکر میکنم!
کنجکاوم بدونم محل کار آلن و کیامهر خان کجاست؟!!
آلن جان ؟مادر؟حواست به کارت هم باشه که این یه لقمه نون حلالمون آجر نشه.. دلارام جان؟کجایی؟نهار چی داشتین؟آبگوشت؟1

آلن شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 12:53

هاله بانوی عزیز و مامان تیراژه گرامی :

بنده فقط گهگداری به این مکان مقدس سر می زنم و کامنتی مینگارم.
و در بقیه اوقات کاری به شدت مشغول رتق و (باد) فتق امورم.

تیراژه شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 13:05 http://tirajehnote.blogfa.com

خب..خوب کاری میکنی مادر...این "رتق و فتق "امور منظورمه..!
ولی..من هنوز نگرانممممم...
ایشالا خودت یه روز پدر میشی میفهمی حال منو..
شاید هم لازم است که مثل کیامهر خان یک پست "17 سال بعد"ی بنویسم تا بفهمی که چی میکشم!!!

هاله بانو شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 13:22 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

آلن مطمئنید فقط گاهی به این مکان مقدس سر می زنید ؟؟؟؟؟
تیراژه جان الان آلن در حد ۲ خط می نویسه فکر کنم ۱۷ سال بعد فقط صفحه خالی دیده بشه ....

پری گلی شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 13:22 http://kimiyagarepir.persianblog.ir/

یعنی من کشته ی احساس قشنگ این پست شدم.
و چقدر خوبه که 17 سال بعد هم شما هنوز بتونین این حس رو درک کنین و به کیان با محبت پدرانه یاد بدین که دلیل سکوتتون ترس نیست.شرافته.
شما آدم شریفی هستید کیامهر خان.اینو با تمام باورم میگم.

آلن شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 13:55

بله هاله جان. اطمینان قلبی دارم.
و دلی آرام.

در ضمن تا 17 سال دیگه ، توو بودن خودم شبهه هست ،
دیگه چه برسه به وبلاگم.

آلما شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 13:58 http://WWW.ALMAA.BLOGSKY.COM

راست میگی
بچه ها همینطوری فکر می کنند
اما من با نظرت مخالفم.... من میگم حقتو باید بگیری...حتی با دعوا...شاید من تو موقعیت مشابه یه جور دیگه رفتار می کردم....

تلاش شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 14:25 http://hadafbozorgman.blogfa.com/

آخه..
خدا نکنه دیگه ننویسید..
یه مدتیه همش حرف از رفتن می زنید..
چرا آخه؟..

نمی دونم چرا

afshaneh شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 15:49 http://www.mahemehri.blogsky.com/

ای کاش بابای منم همین طوری بود...
من هرچقدر می خوام بهش یاد بدم جلوی ادم بی ادب سکوت بلند ترین فریاد نمی فهمه که نمی فهمه!!!

خب آدمها با هم فرق می کنند افشانه

ژاکلین شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 17:07 http://17pm.blogfa.com

این پست فوق العاده بود! مطمئنم کیان به باباش افتخار می کنه:)

من و من شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 20:07

کیا همون قدر که با ظالم بودن مخالفم با مظلوم بودن هم مخالفم.
بچه نباس مظلومیتو از باباش یاد بگیره

اتفاقی دوشنبه 23 خرداد 1390 ساعت 01:11 http://www.homayoon17.persianblog.ir

پستتو خوندم رفیق . پسرت حتما هم مرد قابلی میشه هم مرد شناس قابلی و هم نامرد شناس قابل تری !
با آرزوی موفقیت و امنیت و آینده ی درخشان برای بچه های این مملکت !

قلاچ پنج‌شنبه 26 خرداد 1390 ساعت 21:16

پس عاقلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد