جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

دنیای کوچیکیه

 

 -

سالها پیش دوستی داشتم که عاشق یکی از دخترهای دانشگاهشان شده بود  

دانشگاهش شهر کوچکی بود در شمال 

این بنده خدا خودش را می کشت که یکبار بتواند فرصت مناسبی گیر بیاورد و با این دختر صحبت کند اما نمی توانست . و این تلاش تا زمان فارغ التحصیل شدنشان طول کشید و دختر برگشت به شهرستانشان... 

دو سال بعد توی نمایشگاه کتاب میان آن ولوله و شلوغی و ازدحام اتفاقی همدیگر را می بیینند و با هم حرف می زنند و دختر می گوید که اتفاقا او هم رفیق ما را دوست داشته و منتظر بوده تا قدمی بردارد اما ... 

هر دویشان ازدواج کرده بودند وگرنه ماجرا شیرین تر تمام می شد .

 

خیلی سال پیش یکبار که سفر رفته بودیم انزلی بابا رفت که بنزین بزند که یکهو دیدیم راننده ماشین بغلی ما که او هم داشت بنزین می زد پرید بغل بابا و شروع کردند به ماچ و بوسه 

دو تا دوست مدرسه که نزدیک ۲۵ سال بود همدیگر را ندیده بودند با هم روبرو شده بودند .  

 

شب عروسی یکی از دوستان خدمت خیلی اتفاقی یکی از دوستان خانوادگی را دیدم 

معلوم شد که خانمش دوست خانم دوست من است ... 

 

خاله کاتیا چشمهای خواهر زاده اش را از توی بازی چشمهای جوگیریات شناخته و آرشیو وبلاگ او را شخم زده و خوانده است .

 

یکی از دوستانم تعریف می کرد که با خواهرهایش و نامزد خواهرش رفته بوده پارک جمشیدیه و داشته اند خاطره تعریف می کرده اند که نامزد خواهرش می گوید چند سال قبل زمستان که به پارک آمده بوده چند تا جوان با هم شرط می بندند و یکی از آنها که از همه احمق تر بوده با لباس می پرد وسط آب یخ استخر پارک ... خواهر دیگر دوستم هم می گوید اتفاقا شوهرش یکبار چند سال قبل با دوستانش شرط بسته بوده و توی زمستان پریده بوده توی استخر 

نامزد خواهر دوستم بعدها که باجناقش را دید او را شناخت و تایید کرد که او همان دیوانه احمقی بوده که با لباس توی استخر یخ بسته پریده است . 

 

دیشب محسن اس داده است که : 

می دونستی میلاد توی ایرانسل با عباس همکار بوده ؟ 

می دونستی آرش تو چمران بنزین تموم کرده رامین نگه داشته واسش ؟ 

دنیا خیلی کوچیکه ... 

 

 

کسی چه میدونه شاید ما دوستان مجازی 

در طول روز چندین و چند بار از کنار هم رد شده باشیم  

شاید توی ترافیک ٬ کنار هم بودیم 

شاید توی سینما پیش هم نشستیم 

شای توی یه قطار توی یه هواپیما یا یه اتوبوس با هم به سفر رفتیم  

شاید اصلا توی یه مدرسه درس خوانده ایم یا توی یه محله زندگی کردیم 

شاید توی یه مهمونی همدیگر رو دیده باشیم ... 

شاید یه روزی بفهمی صمیمی ترین دوستت نویسنده وبلاگی بوده که تو هر روز می خوانده ای 

 

 

شما هم حتما از این دست اتفاقات عجیب و غریب به یاد دارید ... 

 

نظرات 85 + ارسال نظر
هاله بانو سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 09:14 http://halehsadeghi.blogsky.com/

صبح بخیر

پنگوئن سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 09:16

دوم آیا؟

پنگوئن سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 09:17

چه اتفاقای جالبی!

هاله بانو سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 09:20 http://halehsadeghi.blogsky.com/

آره منم از این اتفاقات زیاد دیدم ... نمونه اش هم دانشکده ای خودم که ۵ سال بود ندیده بودمش حالا خیلی اتفاقی سر کوچه شرکت می بینمش و می فهمم شرکتی که کار میکنه دقیقا تو کوچه پشت شرکت خودمونه

علیرضا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 09:34

کاپو سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 09:49 http://cappuccino.blogfa.com

پیش نیومده برام هنوز.
ولی خیلی منتظر یه همچی اتفاقی هستم.خصوصا وقتی کسی از اقوام ازدواج میکنه.دلم میخواد یکیشون از دوستای من باشن و من وقتی دیدمشون بگم فلانی!تویی؟

امیرحسین... سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 09:51

فقط مونده وبلاگت و بازی هاش پا قدم خیر بشه برای دو نفر

کاپو سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 10:14 http://cappuccino.blogfa.com

آدرس وبلاگم عوض شد.
قبلا capuccino بود.
الان یه p اضافه شد.
ینی cappuccino شد

بابک سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 10:16

امیرحسین شما طرفش رو پسند کن من حاظرم برات آستین بزنم بالا

بابک سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 10:19

کاپو جان !
من الان سه روزه می خوام برات کامنت بذارم جواب اون خصوصیتو بدم لامصب این کامنتای بلاگفا باز نمیشه
یعنی باز میشه ولی عددش نمیاد
کاش میومدی بلاگ اسکای خودت و دوستات رو راحت می کردی
منم به عنوان جایزه برات یه هدر خوشگل می سازم
قبوله ؟

افروز سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 10:20

دنیای کوچیکیه راست میگی و مسلمن اکثر ما تجرب هایی اینچنینی داریم که گاهی قابل بیان کردنم نیستن نه صرفن فقط دیدن دوستان مجازی در دنیای واقعی

مموی عطربرنج سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 10:29 http://attrr.com

چه پست جالبی!دقیقن دوست وبلاگنویس مجازی من که ۲ سال بود حسابی به هم اخت شده بودیمُ همکار شرکت بغلی من در اومد!!

هاله بانو سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 10:39 http://halehsadeghi.blogsky.com/

به به چه وبلاگی شده این جوگیریات
آستین بالا می زنه
واسه جایزه هدر می سازه
..............

بابک سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 10:50

هاله جان بحث ازدواج شد خوشحال شدی
چیه ؟ حالا که هنوز کسی چیزی نگفته

وانیا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 10:54

حافظه ی خوبی ندارم
امروز دقیقا همین اتفاق افتاد دوست دوران مدرسه رو دیدم و چهره اش رو شناختم و باهم سلام و احوال پرسی هی اسممو صدا میزد اما من اسمشو یاد نداشتم
تو راهه برگشت داشتم به این فکر میکردم که هی منو باش کسی که چندین کناره هم مشستیم
هر روز سلام میکردیم و ظهر خدافظی و یحتمل پایان دوران مدرسه برای هم گریه الان حتی اسمشم یادم نیس

گاهی کلافم میکنه این حافظه ی ذغالیم

بابک سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:00

وانیا اسم وبلاگت رو عوض کن به :
برای فردای حافظه ذغالیم !!!

میلاد سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:03

خیلی بدجنسید د د د د

من لو رفتم م م م

محسن خان پس بالاخره منو لو داد

البته فکر کنم سید عباس سر بازی پدرها پیدام کرده

خدا خفتون نکنه، کلی پلیس بازی کردم و خودم لو ندادم که سید عباس میشناسم

ارخ اقا محسن ما با رفیق گرمابه و گلستان شما تو اون شرکت خراب شده کلی رفاقت داشتیم

یادش بخیر

از قول من بهش سلام زیاد برسون، بگو حالش همیشه از احمد میپرسم

هاله بانو سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:06 http://halehsadeghi.blogsky.com/

نه بابا دیگه خوشحالی و خوشحال بودن از من گذشته مادر جان
دور دور جوون هاست

هاله بانو سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:07 http://halehsadeghi.blogsky.com/

میلاددددددددد
تو هنوز وبلاگ نزدی بچه؟؟؟؟؟

میلاد سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:11

سلام هاله

نه هنوز خبری از وبلاگ نیست، همینجوریش لو رفتم

آخ بابک چقدر خندیدم م م م

یعنی کلی برای خودم پلیس بازی کرده بودما ا ا

ولی خداییش دلیلش از این کلاس بازیا نبود فقط یه جور شیطنت بود

چقدر حال کردم با این پستت

میلاد سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:17

راستی بابک کلیم جیغ زدم و هیجان خالی کردم بعد از خوندن قسمت مربوط به خودمممم

خیلی باحال بود

جدا که دنیا خیلی خیلی کوچیکه

بابک سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:24

دیگه وقتشه برات یه آستین بالا بزنم میلاد جون

حالا چرا جیغ می زنی عزیزم ؟
مردم نمیگن داری چیکار می کنی ؟
نمیگن این بچه چی داره میخونه که جیغش رفته هوا ؟
جیغ نزن قربون اون ابروهای مدل امامیت برم

وانیا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:30

بذار حداقل دوتا دون چیز باشه پس فردا ببینم یادم بیاد
مثلا یکیش همین خودت
باز که ستاد ازدواج راه انداختی بابک

برا اون کامنتدونیه بلاگفا هم باید عرض کنم که
وقتی باز کردی عددش نیومد یه بار شیفت یا اینتر رو بزن البته کمی باشتاب یهویی باز میشه عددش

میلاد سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:31

شاگرد میترسن فرار میکنن الان بابک از جیغ من

اخه هم خندم گرفته بود هم اینکه برام جالب بود که این عباس توپولی که یه موقع لاغر شد و بعدم چاق شد دوباره پیدام کرده

وانیا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:33

لبت همیشه خندون باشه الهی میلاد جان سعی کن اخم نکنی چون کلا اونجا درش تخته میشه از ترس ملت در میرن شما بشاش باش

مثه این رقاصه ها هست همش الکی نیششون تا بناگوششون بازه قر میدن که کیلپ زیبا بشه

میلاد سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:35

سلام وانیا

من همینجوریش همش نیشم بازه، باید یکی بیاد ببندتش

حالا بچه ها ابروهامو دیدنف فکر میکنن من یه ادم اخمالوم اما از این خبرها نیست

باید یکی دعوام کنه که انقدر نخند، زشته اخه

وانیا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:37

سلام میلاد جان
اون عروسه که باید دعواش کنن نخنده جلف میشه

شما بخند راحت باش
ارادت داریم خدمت شما و ابروهاتون

نگار سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:47

بابک سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:50

نیما جان این وانیا منظوری نداشت گفت
شما راحت باش بشاش
منظورش این بود که بشاش باش
یعنی خنده رو باش
اگه کار داشتی برو دستشویی بشاش

میلاد سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:56

متوجه شدم بابک

این وانیا جدیدا همه چیزو همینطوری میگه مثل خاله گی

میلاد سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:56

حالا هم که میگه برو دستشویی و اره ....

میلاد سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:57

البته یه نکته ظریف داشت کامنتت بابکا

اونم این بود که نیما = میلاد

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:03

سلامممم
و این دست اتفاقات چقدر خوب و دوست داشتنیه...حس خوبی داره..مگه نه؟
....
در ضمن همون پس بلاگفا باز نمیشه که شما قرنیه برا ما کامنت نذاشتی(آیکون از آب گل آلود ماهی گرفتن)

مستان سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:15

همیشه وقتی میرم بیرون به چهره ی آدما نگاه می کنم و به این فکر می کنم که این آدم شبیه نویسنده ی کدوم یکی از وبلاگاییه که میخونم.

بابک سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:16

بله فاطمه خانوم
نیما و میلاد نداره که
جفتشون جیگرن
یکیشون لاغره یکیشون تپلی

بی ربط سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:18 http://idleuser.blogfa.com/

درود به همگی

من این جا تازه واردم
می خواستم پیشنهاد کنم که حالا که همه قبول دارن خیلی کوچیکه بدیمش پس یه ساز بزگترش رو بگیریم.

موافقین؟

موافقم
رنگ دیگشو ندارین ؟

وانیا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:30

شما کلا اخم کنی طرف میشاشه تو خودش

وانیا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:32

بابک خان اون روشی رو که گفتم اجرا کردی برا کامنت گذاشتن تو بلاگفا؟

احسان سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:34

سلام مرسی بابک جان کلی این در اون در زدم ادرس جدیدتو پیدا کردم مطلبت رو خوندم اشکام جاری شد............

گــل گیســـو سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:41 http://gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
باید خیلی هیجان انگیز باشه دیدن افراد مجازی در دنیای واقعی
من که تجربه ش نکردم
من موقع بازی چشما همش می ترسیدم نکنه یکی از شاگردام اینجا پیدام کنه!
که خدارو شکر کسی نیافت منو

silent سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:41 http://bikhialeeshgh.blogfa.com/

خیل جالبه این اتفاقات!!
خیلی دوست دارم برای منم بیفته!!

گنجشک پرگوی باغ سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:46

سلام
اصلنش یه رمز و رازی تو این زندگی و کائنات جریان داره که کلهم مشکوک می زنن!!!

منم یه وقتایی یه حضراتی تشریف میارن و میرن که بعدها می فهمم کی بودن و ... اصن ولش کن... در کل صد در صد موافقم با کوچیکیه دنیا!!!

اون دختر رد پا تولید کن هم عجب مغزی داشته ها!!! تو این بلبشوی بی شوهری خوب فکری به سرش زده!
اولین برف تهران یادم باشد...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:57

کیامهر به منم میدی ؟! ( جایزه )

م . ح . م . د سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:57

اون بالایی من بودم !!

رگبار سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 13:02 http://www.ragbarha.blogfa.com

اصلش همونه که نوشتی . باید کوچیکیه دنیا رو و شلوغی ما رو بهش اضاف کنی . کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه

سارا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 13:03 http://www.takelarzan.blogsky.com

آره و این ینی یه جور بازی.یه جور بازی که خدا با بنده هاش میکنه تا شاید سرش گرم شه

هیشـــکی ! سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 13:30 http://www.hishkii.blogsky.com/

سلام عزیز...
آره بارها برا من اتفاق افتاده و ثابت شده که دنیا کوچیکه میخوای چنتا نمونه شو بگم؟

سمیرا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 13:46 http://nahavand.persianblog.ir

من که همیشه توی خاطره ها سیر میکنم و باورت نمیشه وقتی توی خیابون راه میرم میگم یعنی ممکنه الان فلان وبلاگ نویس اینجا کنار من راه بره..یا نکنه این خانمه که توی اتوبوس روبه روم نشسته فلانی باشه...کاشکی میشد مردم اسمشون رو بندازن گردنشون راه برن....

رعنا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 13:48 http://rahna.blogsky.com

منم میخوام از این اتفاقا

مامانگار سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 13:58

..یه جایی ..ورای همه حس و ادراکات ما...داره این بظاهر اتفاقات رقم میخوره !...
...و بنظرم هیچکدوم هم بی دلیل و بی اساس نیستن...کاش بصیرت داشتیم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد