جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

i am a blackboard

بابا خیلی اصرار داشت که من انگلیسی یاد بگیرم 

این بود که از بچگی می رفتم کلاس زبان  

این برای بچه های الان که حتی قبل از یک - دو - سه خودمان وانتو - تیری یاد می گیرند  

و قبل از الف ب پ فارسی ٬ ای بی سی دی را از بر می کنند شاید خیلی عجیب نباشد 

اما بیست سال پیش هر کسی این کار را نمی کرد .  

بابا خودش دبیر ادبیات بود  

عشقش درس دادن توی روستاهای شهریار بود 

بچه های ساده و بی شیله پیله و باعشق روستا و کلاس های خلوت آنجا را ترجیح می داد به شلوغی مدرسه های شهر 

اما آموزش و پرورش این چیزها حالیش نیست 

وقتی منتقلت کنند باید بروی 

یادم هست روزهای اولی که به دبیرستان های فردیس می رفت چقدر برایش سخت بود 

اینها را توی همان بچگی درک می کردم که چقدر خسته می شد از کلاس های شلوغ  

و چقدر ارتباط برقرار کردن با بچه های تخس و نخاله این کلاس ها برایش سخت بود  

برای آدمی که دوست دارد سر کلاسش با صدای بلند حافظ بخواند  

گفتن نکات کنکوری کابوس است .

شاید ریشه اش برگردد به خودش که روستا زاده بود و جو آن کلاس ها را بیشتر می پسندید 

در هر صورت آن چند سال تدریس توی فردیس هم سالهای خوب عمرش بود 

و هنوز هم که هنوزه خیلی از شاگردهای جوان آنروزهای دبیرستان وحدت فردیس 

که حالا هرکدامشان پست و منصب و شغلی دارند با بابا رفیقند و به دیدنش می  آیند . 

 

موسسه زبان فردیس یکی از قدیمی ترین موسسات منطقه بود 

یک پاساژ قدیمی توی سه راه حافظیه فردیس 

همان پاساژی که توی دو پست قبل برایتان نوشتم  

همانطور که در عکس زیر می بینید این موسسه در طبقه دوم یک پاساژ قدیمی بود و تشکیل شده از یک دفتر و دو کلاس در سمت چپ و راستش 

همین و همین بی کم و کاست ... 

 -

 

- 

پنجشنبه صبح که بعد از بیست سال از پله های کوچک و کهنه اش بالا رفتم و جلوی در آن ایستادم قلبم داشت می ایستاد 

خاطره های لعنتی خاصیتشان همین است 

سن و سال حالیشان نیست 

وقتی بیایند آمده اند و کار دست دل آدم می دهند . 

مثل یک فیلم صامت سیاه و سفید هزاران هزار فریم و پلان و سکانس آمدند و  در کسری از ثانیه از جلوی چشمم رد شدند . 

 

سابقه کلاس زبان رفتن من بر می گردد به خیلی قبل تر از این آموزشگاه

وقتی توی شهرک خودمان یک آقایی به نام آقای اطلسی که توی هواپیمایی کار می کرد 

یک سری کتاب  شکل دار تهیه کرده بود و کلاس ها به طرز ساده و کودکانه ای توی خانه اش برگزار می شد . از میز و نیمکت خبری نبود . می رفتیم و می نشستیم روی فرش 

آقای اطلسی مرد خوش برخورد و کم مویی بود  

یک عکس بزرگ از دکتر شریعتی زده بود بالای تخته سیاه که من تا مدتها فکر می کردم عکس خودش است . الفبای انگلیسی و حروف و لغات ساده ای در حد درخت و پرتقال و سگ و گربه و زرافه را یادمان می داد . 

 

ترم بندی  نداشتیم 

محدودیت سنی هم وجود نداشت 

از بچه پنج ساله داشتیم تا پسر بچه راهنمایی 

اوایل چند تا دختر هم سر کلاسمان بودند که بعدها خانم آقای اطلسی شد معلمشان 

 

چند ماهی آنجا می رفتیم که دیگر سواد آقای اطلسی و سطح بچه ها اجازه ادامه اش را نداد . 

 

بابا که تدریس توی دبیرستان های فردیس را شروع کرد مرا هم برد آنجا تا زبان یاد بگیرم 

یک غروب سرد زمستانی رفتیم توی همین آموزشگاهی که توی عکس می بینید  

صاحب موسسه یک پیرمرد فرتوت بود شبیه طاغوتی های توی فیلم های دهه فجر 

با کراوات و کت شلوار 

یک خانم زیبایی هم نشسته بود و کار منشی را می کرد که بعدها فهمیدم زن پیرمرد است .

 

بابا به واسطه وجهه فرهنگی بودن و کلام نافذش آدمیست که توی اولین جملات روی آدمهای غریبه هم تاثیر می گذارد . با احترام از ما استقبال کردند و بابا هم گویا آشناییتی قدیمی با پیرمرد داشت طوری که تا خودش را معرفی کرد پیرمرد به احترامش ایستاد و به گرمی دستش را فشرد . 

 

جالب است من پیرمرد را همان یکبار دیدم 

در تمام آن سه سالی که به آموزشگاه می رفتم و می آمدم حتی یکبار دیگر هم نیامد حتی همسر جوان و زیبایش هم دیگر آفتابی نشد . 

و حالا دارم از خودم تعجب می کنم که چطور این اتفاقات بعد از این همه سال اینطور با جزئیاتش  دارد بازیابی می شود .

یک تست انگلیسی از من گرفتند تا سطح دانشم را بسنجند  

آقای کاشانی مرد میانسال و خوش برخوردی بود که بعدها چند ترمی معلم ما شد و پسرش هم چند سالی همکلاسی من بود توی دبیرستان . 

بواسطه کلاس های آقای اطلسی زبانم بد نبود 

یادم هست همه تست های سطح مقدماتی  را درست زدم جز یکی 

sugar که معنیش می شود شکر را بلد نبودم و پیش خودم استنتاج کردم که لابد همان سیگار است و به جای how much اشتباهی how many  را زدم . 

پیرمرد خودش برگه ام را تصحیح کرد و با لحن آمرانه ای مثل ملاهای مکتب خانه چنان با ابهت و غیظ معنای sugar  را به من تفهیم کرد که حالا بعد از بیست سال که هیچ اگر صد سال دیگر هم بگذرد و بمیرم و شب اول قبر نکیر و منکر بیایند بالای سرم ممکن است اسم امام و پیغمبر و کتاب آسمانی ام یادم نیاید ولی معنای sugar  را مطمئنا خواهم دانست . 

و سه سال عمر کودکی من توی این پاساژ و کلاس ها گذشت . 

یک مشت خاطره سیاه و سفید عین عکس توی ذهنم هست اما حتی یک عکس سیاه و سفید از آن روزها و آدمهایش توی آلبومم ندارم .  

یادش به خیر

غروب های سردی که بابا مرا دم در پاساژ پیاده می کرد و بعد از تمام شدن کلاس انقدر مغازه ها را دید می زدم و کف موزائیکی اش را متر می کردم تا برگردد . 

افطارهای ماه رمضان که توی کلاس اذان می گفتند و پنج دقیقه وقت داشتیم  تا لقمه نان و پنیری که مادرهایمان برایمان پیچیده بودن گاز بزنیم و روزه بگشاییم . 

اولین هویج بستنی که در تمام عمرم خوردم توی شیرینی فروشی دم پاساژ بود که پنجشنبه پیش دیگر آنجا نبود . لیوان های شیشه ای بزرگ که توی دست کودکی ام به زور جا می شد و طعم آب هویج و بستنی سنتی و خامه های شور مزه اش و شیرینی اشباع شده نان خامه ای که یکروز تابستانی با بابا خوردیم و هنوز طعمش زیر دندان هایم هست . 

طعمی که دیگر هیچ وقت تکرار نشده و نخواهد شد . 

ساندویچی ای که یکبار تویش سوسیس خوردم با نوشابه زرد . ساندویچی که دورش کاغذ داشت  و بوی سس و سوسیس آغشته به کاغذش را زنده تر از بوی ناهار امروز ظهر توی مشامم حس می کنم . مغازه دوربین فروشی که غایت تمام رویاهایم پشت ویترینش بود . دوربین نقره ای یاشیکا با لنز بزرگ تله و دوربین شکاری با کیف چرمی مشکی اش . 

سه سال تمام ساعتها تماشایشان می کردم و بارها قیمتش را پرسیدم . 

پنجشنبه ای که گذشت مغازه دوربین فروشی هم دیگر آنجا نبود . 

یاد معلم جوانمان افتادم که بسیار بداخلاق بود و سختگیر 

می گفتند توی آمریکا درس خوانده و اجازه نمی داد یک کلام سر کلاسش فارسی حرف بزنیم 

و همین معلم سختگیر بود که سوت پایان رفتن من به آموزشگاه را کشید . 

شبهای بعد از کلاس که وقتی به خانه بر می گشتیم و مادرم سمبوسه درست کرده بود و تلوزیون همسران را نشان می داد . فردوس کاویانی و فرهاد جم و الهام پاوه نژاد و  مهین ترابی  

- 

 -

سال سوم راهنمایی از طرف مدرسه ما را بردند به مسابقه تلوزیونی که شهریاری مجری اش بود 

من جزو تماشاگران بودم و روزی که قرار بود تلوزیون مسابقه ما را نشان بدهد مصادف شد با روز کلاس زبان من 

چقدر به بابا التماس کردم که امروز بی خیال کلاس زبان رفتنم بشود ولی قبول نکرد 

و وقتی کلاس تمام شد رفتیم خانه یکی از دوستان بابا و من با چشمهای از حدقه درآمده تلوزیون را بلعیدم ولی حتی یک بار مرا نشان ندادند و چقدر حسرت خوردم که همه مرا دیده بودند که داشتم دست می زدم ولی خودم نتوانستم خودم را ببینم . 

انشاء آخر ترم یکی از کلاس ها که من موضوع فروپاشی شوروی را انتخاب کرده بودم و نیم ساعت از حفظ به انگلیسی حرف زدم و همان معلم جوان بداخلاق حسابی تشویقم کرد و حالا که فکر می کنم می بینم الان به فارسی هم نمی توانم پنج دقیقه در موردش صحبت کنم . 

کتاب های قدیمی و عکس های سیاه سفید 

خانم هایی که پاهایشان را  شلخته تر از یک کودک کلاس اولی با خودکار سیاه رنگ کرده بودند . 

انتخاب ناشیانه water  به جای beer 

 انتخاب احمقانه milk  به جای wine  که مضحکانه ترش وقتی بود که احمقی که این اصلاحات تربیتی را روی کتاب ها انجام داده بود صفت  red  شراب را پاک نکرده بود و نوشته بود :  red milk 

 

درست یادم نیست که چه شد بی خیال رفتن به کلاس شدم  

شاید اقناعم کرده بود وقتی همه نمرات زبان راهنمایی را بیست می گرفتم

شاید از همان معلم سختگیر می ترسیدم  

شاید سختم بود رفت و آمد تنهایی و چهار کورس ماشین سواری از شهرک خودمان به فردیس 

 

این شد که وقتی یک ترم نمره قبولی نگرفتم جرات نکردم به بابا بگویم که دوباره باید سر همان کلاس قبلی بنشینم . از بابا خیلی می ترسیدم . هنوز هم می ترسم ... 

تابستانی که راهنمایی تمام شد و قرار بود بروم اول دبیرستان بابا فکر می کرد که کلاس زبان  

می روم ولی نمی رفتم . 

سه ماه تمام ماشین سوار می شدم و سه روز در هفته می رفتم توی بیابان های فاز 2 اندیشه کنار یک جوب آب می نشستم و مثل عاشق ها برای خودم شعر و آواز می خواندم . 

بدون اینکه کسی بو ببرد .

انقدر ساده و ترسو هم بودم که جرات نمی کردم خانه فامیل یا آشنایی بروم   

یا نقشه و برنامه دیگری برای سه تا عصر بیکاری ام بکشم 

یا بروم فوتبال بازی کنم 

یا لااقل یک نخ سیگار بکشم

خنده دار است و دردناک 

و شیرین ... 

 

 

نظرات 52 + ارسال نظر
سیندرلا یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 23:03

امان از این خاطرات که ادمو پرت میکنن به گذشته ها.
من اصلا فکر نمیکردم باباتون معلم بوده باشن.
پس حسابی اهل شعرن.
پس الان زبانتون خوبه دیگه حتما.

سیندرلا یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 23:03

من اول شدم که.

نیما یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 23:14

کلا این خاطره یجورایی مزه میداد... مزه ی همه ی عصرهایی که باید میرفتم سمت کلاس زبان... یادمه که پنج سال پیش، ترم زمستون رو افتادم ولی با رفیقام که اونا هم قبول نشده بودند، رفتیم سر کلاس بعدی و تا میان ترم همه چیز خوب بود اما جلسه ی بعد از میان ترم خفتمون کردن که شما افتادین و باید برین کلاس قبلی و اینا... از ترس بابا و از ترس اینکه شاید این دلیلی بشه واسه سوت آخر کلاس زبان، بهش چیزی نگفتم و کل اون شبهای اردیبهشت و خرداد رو میرفتم کوهسنگی و با یه تلویزیون 14 اینچ، فوتبالای جام جهانی رو نگاه میکردم... یه شب که مثلن باید امتحان فاینال میدادم به خودم قول دادم که فشرده بخونم تا به بچچه های کلاس خودمون برسم... راستش من دو ترم از اونا زودتر کلاس زبان رو تموم کردم... پسر کلی خاطره دارم از کلاس زبان..

انقدر قشنگ نوشته بودی که ادم دو ثانیه هم دلش نمیاد سرشو برگردونه... متنت محشر بود...
واقعا چرا وقتی یه جایی میری همه خاطره ها اینجوری کامل میان تو ذهنت؟؟ چه خوب چه بد... مخصوصا اگه مدت زیادی جایی رو نبینی...
راستی من عاشق این سریال بودم... همسران... بغرید ای تندرهای خشمگین... واااای عالی بود... با این قسمت برگشتم به اون موقع... برگشتم به خونه قبلی... تلوزیون زرد رنگ سیاه و سفید توو اشپزخونه... با اینکه خیلی کوچیکتر بودم فکر کنم ۶.۷ سالم اینا بود اهنگش... تیتراژش که فقط پا بود............ اخ که چقدر خاطره بازی رو من دوس دارم....

نیما یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 23:18

بابک، کل اون روزا مث یه فیلم داره از جلوش چشام میگذره... پیاده روی های بعد کلاس... شیرموز رضا توی میدون شهدا... زمزمه ی آهنگ و سوت زدن... اون شبی که با سه نفر دعوا کردم... خاطره ی اولین دفعه ای که سال دووم دبیرستان بعد از یه هفته ترک سیگار، رفتم و برگ دو هزار تومنی خریدم و تا سه روز یه نخ سیگار میکشیدم...

خوبه که هنوزم میتونم توی اون فضاهای قدیمی راه برم...

منم همیشه بدم میومد ومیاد از معلمای سخت گیر... همیشه توو کلاسای معلمهای بد اخلاق ضعیف بودم... معلم باید با شاگرداش خوب باشه... من هیچوقت بعضی از معلمهام رو نمیبخشم... هیچوقت...

گــل گیســـو یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 23:21 http://gol-gisoo.blogsky.com/

چه پست محشری شده
شاید باورتون نشه همین امروز یکی از شاگردام اعتراض کرد به سخت گیر بودنم!
با خوندن این پست دلشوره گرفتم که نکنه باعث زده شدنش از زبان بشم...
راستی کاش راجع به اون جریان تقلب سان=ترشی هم مینوشتین!!!

فرگل یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 23:22 http://chielik.blogsky.com/

خیلی جالب بود یه سری خاطرات هست که برای همه تو هر دوره ایی باشن اتفاق میافته اخرش چی شد باباتون متوجه شدن نمیرین کلاس یا نه؟

عاطی یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 23:36



بسیار زیبا!

ناهید یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 23:42 http://nahid2369.blogfa.com

منم چند روزه دارم غرق میشم تو خاطره ها...چه حس مبهمی داره...هم دوست داری باشه هم نباشه

الهه یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 23:52 http://khooneyedel.blogsky.com/

اینقدر خاطرات خودم با خوندن پستت اومدن جلو چشمم و غرق خاطرات تو و خاطرات خودم شدم،الان اصلاً نمیدونم چی به چی شد!انگار دو تا تصویر رو ادغام کنی با هم!
واااااااااای...چه کردی باهام...گیر افتادم بین اون روزا و الان....باید برم یه کم با خاطرات اون روزام خلوت کنم ببینم حرف حسابشون چیه!

صالی دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 00:13 http://afsonkhanomi.blogfa.com

چقدرقشنگ بود این خاطره
زمان ما اکثر بچه ها میرفتن کلاس زبان یکی که نمی رفت بقیه بچه ها تعجب می کردن
ظهر که مدرسه تعطیل می شد مستقیم می رفتم زبانکده تو حیاط اونجا می نشستم تند تند زبان می خوندم و خلاصه درس رو حفظ می کردم هر جلسه می پرسیدن
بعد از کلاس زبان هم سریع می اومدم خونه درس های روز بعد رو می خوندم و تا دیر وقت بیدار بودم که درس ها تموم شه چند سال پیش به بهانه کنکور کلاس زبان رو گذاشتم کنار
از کلاس زبان فقط اضطرابش یادم مونده
عاشق فیلم همسران بودم

شب شراب دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 00:18

راسش..نمی دونم چی بگم.. محشر بود../همین/

گلنار دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 00:21

این خاطره خوب تصویر شده و اینکه در بچگی هیچکدوممون
معلم سختگیر دوست نداشتیم ولی الان من قدر معلم های سختگیر رو خوب می دونم اگه به نتیجۀ خوبی از یادگیری منتهی بشه ,یادمه یکبار از کلاس خصوصی در رفتم از سر بی حوصلگی اونروز راجع به اون درس, که مامان جان با ماشینش یک تعقیب آرتیستی انجام داد و زهر مارم کرد خلاصه

سیروس دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 00:36 http://www.khozaebal.persianblog.ir

ایول

من همیشه اینجا رو می خونم اما عادت به نظر نوشتن نداشتم اما این مطلب مسخم کرد!من چون زبان رو جور دیگه یاد گرفتم همچین خاطره هایی از موسسه ندارم اما شبیه زیاد دارم!سبک رواییتون محشره آقا بابک خیلی خوشم اومد،البته مثل خیلی مطلب های دیگه

رعنا دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 00:40 http://rahna.blogsky.com

مررسی از این نوشته ی فوق العاده
فوق العاده بود بابک خان .
اون تابستون سوم راهنمایی هم خیلی جالب بود .
چقدر خوب همه چیز یادتون هست .

آوا دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 00:50

فیلم همسران رو چند سال
قبل که تکرارشم گذاشته
بودبغضیم می کرد.......
بوی سس و سوسیس
وکاغذای سفیدکاهی.
ترس ِ از بابا که هنوزم
هست ومن این ترس
رو هنوزم دووووست
دارم حتی با طعم
درد هم که باشه
بازم دوسداشتنیه
یاحق...

روزگارمو دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 07:18 http://mavgola.blogfa.com

سلام
همه ی ما از این خاطرات داریم.اما چیزی که خاطرات شما را دلنشین میکند روایت عالی وقلم زیبای شماست.
بی اغراق با نوشته های شما برای چند لحظه هم که شده دنیای اطراف را فراموش میکنم.
آرزو میکنم دنیا بر مراد دل شما بچرخد تا همچنان زیبا وبا حوصله بنویسید.

حمید دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 08:22 http://saye-roshan70.blogfa.com

چقدر برام جالبه که این جزئیات انقدر شفاف مونده تو ذهنت؟
حتی اینکه به جای how much نوشتی how many ؟
من راستش زبانم بد نبود یعنی خیلی هم خوب بود ولی حالا بد شده! کلا اون سال ها نیازی به کلاس زبان نداشتم اما...
یعنی منو ... از بس فرستادنم کلاس فیزیک

پارسال یادمه سر کلاس بودیم یکی از بچه ها می دونست استاد حساسه به زنگ خوردن گوشی بچه ها سر کلاس، منم یادم رفته بود خاموشش کنم زنگ زدم بهم
حالا منم زنگ موبایلم اینه:
مای بیبی مای بیبی ما دوست داریم
مای بیبی مای بیبی با تو خوشحالیم
نازک و لطیفی مثل گل ها...
نمیدونی با چه لحنی داد زد برو بیروووووووووون
هنوز که هنوزه صداش تو گوشمه
مرسی بابک عزیز

حمید دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 08:24

در کامنت قبلی:

زنگ زدم بهم= زنگ زد بهم

na30b دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 08:59 http://fosil.blogsky.com/

فوق العاده بود. عنوان پست رو که خوندم فکر کردم حتما یکی تو کلاس این سوتی رو داده اما ظاهرا دلیل دیگه ای داشت که من نفهمیدم

افروز دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 09:32

خوندن این پست خیلی مزه داد خیلی زیاد ولی فکر کنم نوشتنش برای خودت لذت بخش تر بود نه؟ توی سطر سطر نوشته ات حس اون روزهات قابل لمس بود

بابک دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 09:46

درسته
خودم خیلی خوشم اومد

مریم نگار(مامانگار) دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 10:09

...خیلی خوب بود...
...الان با خودم فکرکردم برم مدرسه ابتدائی ام رو که هنوز سرپاست..و الان حدود 40 سال از اونروزا میگذره رو ببینم...و ازش عکس بگیرم..
...اون درخت وسط حیاط...اون گوشه هایی که گوشه بازی میکردیم..
...اون بوفه خوراکی.....
...یعنی هنوز هستن...

بابک دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 10:26

خوش به حالت مامانگار
حتما اینکارو بکنید

سمیرا دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 10:41 http://nahavand.persianblog.ir

چه کردی با من خاطره باز بابک؟! بغض راه چشمامو بسته...خودمو در سطر سطر نوشته ت تجسم کردم...رفتم توی همون پاساژ سر همون کلاس....راستی بلاخره بابات چطوری فهمید که کلاس نمیری؟

بهش گفتم که دیگه اون کلاس بدردم نمی خوره و بابا هم قبول کرد
نفهمید که نمیرم کلاس

زیبا! دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 10:46

خنده دار است و دردناک
و شیرین ...


استدلالت در باره ی معنی شوگر خیلی چالب بوده. آفرین.


"انقدر ساده و ترسو هم بودم که جرات نمی کردم خانه فامیل یا آشنایی بروم
یا نقشه و برنامه دیگری برای سه تا عصر بیکاری ام بکشم
یا بروم فوتبال بازی کنم

یا لااقل یک نخ سیگار بکشم"
این قسمت قصه ات شبیه قصه ی من بود.

جزیره دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 11:31

جالب بود.
من هم 6 سال پیش سر کلاس زبان یه لکچر دادم در مورد قرصای روان گردان.اون هم از نوع علمیشاااااااااااا الان هرچی فکر میکنم فقط یه عبارت از اون لکچر سه چار صفحه ای یادم میاد:هالوسینیشن
من هم از وقتی یادمه ،ابتدایی، میرفتم کلاس زبان، همیشه هم به زور،هیچ وقفه ای هم در کار نبودااااااااا تا خود پیش دانشگاهی رفتم چه تو تابستون چه تو مدرسه ها، اصلا علاقه م به این چیزا نبود من عاشق هنر و کارای هنری بودم،کلاس نقاشی، طراحی، سفالگری،خطاطی و البته ورزشی،باز هم نه ورزشی مثه شنا و کنگ فو و ژیمناستیک، فقط والیبال ولی خب هر کلاس ورزشی ای رفتم جز والیبال.
هـــــــــــــــــــــــــــــی
اخرش کنکور تونست منو از تافل گرفتن نجات بده،4ساله که دیگه به جز درس 3 واحده زبان دانشگاه،یک لغت هم حفظ نکردم، تنها راهی که نصفه رهاش کردم و از نصفه بودنش خوشحالم همین زبانه. زبان شده بود هووی علایقم. هوویی که سایه ش سنگینی میکرد رو سر من و خواسته هام.
یادم نمیره وقتی کلاس نقاشی با رنگ روغن رفتم اون هم با عشششق، وقتی هر جلسه که خودم میرفتم کلاس اون هم پیاده(فک کن چقدر دوسش داشتم که حاضر بودم براش پیاده روی کنم)بابام غر غر میکرد چقدر اعصابم خورد میشد تا اینکه ی روز ساعت 4 رفتم کلاس و بومم و گرفتم زیر بغلمو خداحافظی کردم از استاد. وقتی اومدم بیرون چقدر بغض داشتم وقتی اومدم خونه چقدر بغض داشتم و اخر شب چقدر گریه کردم.
همیشه پیش خودم میگفتم چرا کلاسای مسخره ای که مامان بابام میخان و من باید برم ولی یه کلاسو که خودم از ته قلبم انتخابش کردم و نباید بزارن برم؟اون هم چرا؟چون فک میکنن به دردم نمیخوره، فک میکنن کار بیهوده ایه،چون اونا میگن.....

ببخشید که این کامنت شد درد دل.

silent دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 12:53 http://bikhialeeshgh.blogfa.com/

اولین پستی بود که انقدر طولانی بود ولی تا تهشو خوندم
زیبا بود
اما من هیچ وقت دوست نداشتم از گذشته ام حرف بزنم شاید چون چیزی بودم که خودم نمیخواستم و همیشه حسرت خوردم که چه کارایی میتونستم و نکردم!!

ممول دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 13:03

هههه چقدر ساده بودی بنده خداااااااا!
البته قبلنا سادگی توی همه بچه ها موج میزد
فکر میکنم برمیگشت به همون احترام و حیا و...
الان طرف راحت دو دره میکنه
سیگارش رو میکشه
اخی !
به مهربانتان بگویید بی زحمت یه دستی به سر روی وبلاگش بکشد

آناهیتا دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 13:06

با این پست یاد پست " تخته سیاه دلم پاک نشد" افتادم
واژه های پست های دلی فریاد می زنند
کاملا مشخصه تو دل اون آدم چه خبره
زیبا توصیف کردید
بعضی خاطرات قابل ستایشه...باید بهشون احترام گذاشت...

م . ح . م . د دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 13:19

دمت گرم کیامهر ... من عاشق خاطره ام

خیلی قشنگ بود ...

م . ح . م . د دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 13:21

مدرسه ی دبستان منم الان پیش خونه ی دختر عممه ...

دبستان رو خیلی دوس داشتم برعکس دبیرستان کوفتی ، به خاطر همین وقتی میرم اون کوچه کللی حال میکنم

محبوب دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 13:36

آخه تو چرا اینقدر خوب می نویسی و توصیف می کنی و تبحر داری که آدمو ببری با خودت تو سال های دور و خاطرات گاه مشترک با همون بو و مزه؟
من هم خاطرات زیادی از کلاس زبان های بچگی ام دارم ... خیلی هاش برام زنده شد ...

بابک دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 13:51

محبوب !
مای نیم از خودم
آی ام بلک بورد
بیکاز نیمدیو هارتم ترک خورد

کاسپر دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 14:15 http://kasperworld.persianblog.ir

وای بابک بابک بابک
خدا بگم چکارت نکنه ... دیوونه منم قبلم الان داشت وایمیستاد وقتی همینطور خط به خط میرفتم و پاینن تر و یهو عکس رو دیدم .... بغضم گرفت از خاطرات ...
نمیدونم ولی شاید ما تو یه کلاس هم حتی بوده باشیم ...
وای بابک
دبیرستان وحدت امتحانای ثلث سوم سال پنجم رو رفتم اگه اشتباه نکنم
زود تند سریع بگو ببینم کجای فردیس میشستین ؟ الان کجایین ؟
اصن ببینم چرا 5شنبه نگفتی میای اونرا؟
ببینم از آموزشگاه چه خبر بود ؟
وای چقدر خاطره و سوال اومده توو ذهنم ...
الان همش دارم میفکرم نکنه پدر عزیزت معلم منم بوده
اصن دارم فکر میکنم بچگیت چه شکلی بودی شاید یادم بیاد چیزیایی ...
پاساژ دوم حافظیه اسمشه آخ که جمعه یی ازش رد شدم بعد مدتها ولی فقط بالا رو نگاه کردم و سمت آموزشگاه نرفتم ...
.وای چقد حرافی کردم ... ببخش رفیق ... من نزده توو خاطراتم ببین دیگه الان چی شدم ....

ما اندیشه زندگی می کردیم بابک
پدرم فردیس درس می داد
الان مارلیک زندگی می کنیم
یعنی واقعا تو هم وحدت درس می خوندی ؟

دل آرام دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 14:18 http://delaramam.blogsky.com/

وااااااااااااای چقدر دوستداشتنی بوووود . خیلی ملموس تعریف کردی این خاطره ات رو ...
من با این پست تو یاد خاطرات بچگی خودم توی فردیس افتادم ...
بابک منظورت از اون مغازه دوربین فروشی ، اون عکاسی سر سه را ست ؟ "استدیو بابک " اولین عکس زندگیم اونجا گرفته شد ، وقتی یک سالم بود . چه حیف که دیگه نیست ...
چقدر بد که شیرینی فروشی هم دیگه نیست ...
راستی اون فرش فروشیه هنوز هست ؟ گل فروشیه چطور ؟

کاسپر دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 14:33 http://kasperworld.persianblog.ir

دل ارام شما هم فردیس ساکن بودی ؟ چه خوب ...
همین الانشم اگه یکماه توو فردیس نچرخی بعد که میری میبین یکلی مغازه ها عوض شدن کلی تغییر پیدا کرده وای به حال 20 سال پیشا ... کلی عوض شده کلی خاطرات ... ایییییییییی

آرزو بانو دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 14:39 http://anahita718.persianblog.ir

خیلی جالب بوده این کلاس. این حجالتی که از تداعی خاطرات گفتید برام خیلی جالب و ملموس بود.

دل آرام دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 14:48 http://delaramam.blogsky.com/

نه کاسپر جان
مادر بزرگم تمام دوران کودکی من رو فردیس زندگی میکردند . خوب هفته ای دو روز اونجا بودیم و به طبع خاطرات فراوان ...

آذرنوش دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 14:54 http://azar-noosh.blogsky.com

من تا حالا زبانکده نرفتم...
البته رفتم ولی نه واسه ی درس خوندن....
زبانکده ی نرجس مامان از ساعت 5 عصر کلاس داشت ...
صبح ها هم فک کنم 8 ...
زبانکده برای من مساویه با زجررررررررررر...
برای من یعنی نخوابیدن تو رختخواب گرم وبجاش خوابیدن رو یه کاناپه ی اسقاطی یا چند تا صندلی جفت شده...
برای من یعنی ندیدن کارتون فوتبالیست ها و دیدن شاگردای لعنتی مامان...
شاید واسه همینه که الان با اینکه رشته دانشگاهیم زبانه ولی از زبانکده متنفرم...

نوشتتون مثل همیشه ملموس وزیبا...

ویکی لسی دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 15:36

سند لو رفته از یک رابطه

متاسف برات بابک

http://s2.picofile.com/file/7251321612/PhotoFunia_83308c_o.jpg

بابک دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 15:58

آقا یا خانوم محترم
یکی بیاد عکسای عشقی شما رو لو بوده خوبه ؟
امیدوارم عشق من از این کار ناراحت نشه
آخه خیلی دل نازکه

فرشته دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 16:51 http://www.sursha.blogfa.com

چقد طفلکی بودی بابک..

اشکم دراومد که نرسیدی به برنامه ات...
چه خوبه انقد حافظه خوبی داری...

م . ح . م . د دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 17:29

کیامهر کاش از جشنواره ی گلدون گلوب و جدایی نادر از سیمین هم مینوشتی

م . ح . م . د دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 17:33

گلدون !!! = گلدن

Chap dast دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 19:25

عاااااااااالی بود!!!
خیلی خوب بود!
بی نهایت قشنگ!
با هر بند بندش ی تیکه از گذشته ی شیرینیم،بچگیام می اومد جلو چشام!

کاسپر دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 23:28 http://kasperworld.persianblog.ir

سلام ...
نه من وحدت رفتم واسه امتحانات ثلث سوم پنجم ابندایی ...
راهنمایی و دبیرستان رو شهرک ناز میرفتم ...
پسر از عصری همش توو اون دورانم ... تازه الان با کمک مادرم یادم اومد معلم آموزشگاه که تقریبا منم همون 18 سال پش میرفتم اقای موسوی بود یه آقایی جوون و تپل که برادرش هم پزشک بود ... یادش بخیر ...
حدس زدم اندیشه میشستین ... پس نزدیکیم ما هستین . ما چند سالی میشه اومدیم طرفای فلکه چهارم ... دیگه با این کار و بار کمتر پیش میاد توو فردیس و سراه حافظیه بچرخم ...
خلاصه که دمت گرم رفیق با این روایت شیرینت ... در اینکه تو هم مثل خودم نوستالژی باز هستی شک نداشتم و گهگاه میخوندمت(آخه متوجه آپ کردنت نمیشدم ...) ولی مطمئنم دیگه بیشتر وقت میذارم توو دنیات ...

کودک فهیم سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 01:13 http://www.the-nox.blogfa.com

این خاطره اتون خیلی شبیه به خاطرات من بود...خیلی...حتی همین فضایی که درس می خوندید...من عاشق این فیلم همسران بودم...

بابک سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 09:28

کاسپر منم شهرک ناز می خوندم
نمونه مردمی
وایسا ببینم
اگه شهرک ناز بودی بابا حتما معلمت بوده
چه سالی اونجا می رفتی ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد