جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

جوجه اردک هایی که مزه فسنجان می دادند

 

 

بابا که از در بزرگ آهنی خانه وارد شد ٬ من و مریم و نرگس طبق معمول دویدیم توی حیاط 

رفت و صندوق عقب ماشین را باز کرد و یک کارتن بزرگ را از آن بیرون آورد . 

می دونید این تو چیه ؟ 

سگه ؟ 

نه ... 

گربه ؟ 

نه ... 

خوراکی ؟ 

نه ... 

پس چیه ؟ 

و یکهو چهار تا اردک دیدیم توی کارتن 

یکی سفید بود و شبیه غاز ٬ یکی مثل مرغابی ها با رنگ سبز زیبا و پرهای آبی قشنگ روی گردنش و دو تا هم خاکستری ٬ یکی کوچک و یکی بزرگ 

 

من ۱۲ سالم بود ٬ مریم ۱۰ و نرگس ۸ ساله 

نرگس اول از همه گفت که اردک سبز رنگ مال او است همان که شبیه مرغابی های مهاجر توی کتاب فارسی بود . 

من هم سفید را انتخاب کردم و مریم هم که داشت سرش بی کلاه می ماند خاکستری کوچیکه را انتخاب کرد . آن یکی هم شد برای مامان ... 

 

روزهای اول خیلی ذوق و شوق داشتیم برای دیدنشان 

صبح تا شب می رفتیم برایشان باقی غذاها را می ریختیم و رفتارهایشان را رصد می کردیم 

چطور غذا می خورند  

چطور توی استخر شنا می کنند 

چطور راه می روند 

چطور بازی می کنند 

اما بعد عادی شدند  

انقدر عادی که دیگر اهمیتی به آنها نمی دادیم . 

شبها مامان کیششان می کرد توی زیر زمین که یک وقت حیوانی نخوردشان 

بزرگتر از آن بودند که گربه ترتیبشان را بدهد . 

 

جنگ و دعوا از وقتی شروع شد که یک تخم اردک بزرگ توی زیر زمین پیدا کردیم 

و بحث این بود که کدامشان تخم گذاشته ؟ 

بابا که تخصصی در شناخت نر و ماده بودنشان نداشت  

تخم اردک ها انقدر بزرگ بودند و نیمرو و عسلی اش انقدر خوشمزه بود و زرد رنگ که به این اختلاف دامن می زد و این بحث مدام ادامه داشت که صاحب اردکی که تخم گذاشته صاحب تخم اردک هم هست . 

این شد که یک شب وقتی اردک ها را فرستادیم توی زیر زمین 

چهار تا جعبه میوه برداشتیم و روی هر کدام یکی گذاشتیم 

تا معلوم شود که کدامشان تخم می گذارد  

دو سه شب اول خبری نبود تا اینکه مشخص شد اردک سفیده که مال من بود تخم می گذارد 

انگار بلیط بخت آزمایی برده باشم احساس خوشحالی می کردم . 

هر صبح با چنان افتخاری تخم اردکم را می بردم و عسلی اش می کردم و در برابر دیدگان حسرت زده مریم و نرگس می خوردمش ... 

 

تنها عکسی که از اردک ها دارم مال یک تابستان است 

مادرم در خانه را قفل کرده بود که نرویم توی استخر سر و صدا کنیم و یک وقت بابا بیدار نشود 

مریم از توی حفاظ های پنجره رد شد و رفت سه تایشان را بزور گرفت و آورد توی تراس 

و من با دوربین یاشیکای بابا از پشت پنجره از آنها عکس گرفتم 

می خواستیم هر چهارتایشان باشند اما دستهای مریم بیشتر از این جا نداشت . 

چهارمی خودش شانسی داشت توی حیاط راه می رفت و توی عکس افتاد . 

 

وقتی به حیاط بزرگ خانه مان فکر می کنم حسرت می آید سراغم 

حیاطی که دنیای من بود و از وجب به وجبش خاطره داشتم 

درختهای تبریزی سر به آسمان کشیده 

ردیف بوته های گل رز که عطرشان توی بهار دیوانه کننده بود 

درختهای قطره طلا 

درخت شاتوت

و چند تا درخت گردویی که هیچ وقت بار ندادند . 

من تک تک لانه مورچه های توی حیاط را از بر بودم 

چقدر دلم یک حیاط می خواهد  

همان حیاط بزرگ را   

که خرد خرد فروختیمش و خرج دانشگاه من و جهیزیه خواهرهایم شد . 

 

چند روزی بود که اردک سفیدم دیگر تخم نمی گذاشت  

احساس می کردم که خواهرهایم دلشان خنک شده است . 

مامان یکروز در یکی از گوشه های حیاط هفت - هشت تا تخم اردک پیدا کرد و فهمیدیم که اردک سفیدم پا به ماه است و دارد مامان می شود . 

از تصور هفت - هشت تا جوجه اردک زرد رنگ که دنبال مادرشان کجکجکی راه می روند و کواک کواک می کنند دلم غنج می رفت . 

بیشتر از همه از این خوشحال بودم که همه آن بچه اردک ها مال خودم می شد . 

هیچ وقت در عمرم انقدر احساس خوش شانس بودن نکرده بودم . 

 

از پچ پچ های مامان و بابا دستگیرم شد که اوضاع معمولی نیست . 

مادر به یکی از همسایه ها سپرده بود که بیاید و اردکم را ببرد . 

چهل سال قبل یکی از مرغ های خانه بابا بزرگم توی دهاتشان کرچ می شود و روی تخم  

می نشیند . جوجه هایش که بدنیا می آیند قاطر بابا بزرگم که تمام سرمایه زندگیش بوده  

می افتد و می میرد . آنها هم مرغ بدبخت و کرچ شدنش را مسبب آن می دانند .  

از آن اباطیل و خرافه های اهمی تخیلی که چون قاطر مرده نشستن مرغ روی تخم برای این خانواده شگون ندارد . 

چقدر التماس کردیم به مامان ولی گوشش بدهکار نبود . 

بابا که کلا به این چیزها اعتقاد ندارد ولی مامان از حرف مادربزرگ و عمه هایم می ترسید 

می گفت اگر این اردک اینجا بچه بیاورد و یکی چیزی اش بشود پدر مرا در می آورند . 

زخم زبان می زنند و مرا مقصر می دانند . 

هرچه گریه کردیم و زار زدیم و التماس کردیم فایده نداشت تا اینکه همسایه ما آمد و اردک سفیدم را زد زیر بغلش و تخم اردک ها را که ده - دوازده تا شده بودند با خودش برد .  

تخم اردک ها داغ داغ بودند انگار یک قلب تویش دارد می تپد .

من و مریم و نرگس از پشت شیشه تماشا می کردیم و گریه می کردیم 

اردک سفیدم چنان به دستهای آقای همسایه نوک می زد که از دستهایش خون راه افتاد . 

اردک سفیدم دیگر روی تخمها ننشست و تخم اردکها هم فاسد شدند و بعد از چند روز آقای همسایه اردک را زد زیر بغلش و آورد . 

انگار افسردگی گرفته باشد 

دیگر دل و دماغ شنا کردن توی استخر را نداشت  

و دیگر هم تخم نگذاشت . 

 

روزی که کارگرها با پتک و کلنگ داشتند استخر خانه را تخریب می کردن ما دوازده تا مهمان داشتیم از شمال . 

خاله ام و فامیل هایش آمده بودند . 

خانه ای که استخر ندارد اردک هم لازم ندارد . 

عمه شوهر خاله ام که یک پیرزن شمالی بود هر چهار تا اردک را سر برید و خاله ام فسنجان درست کرد . من و مریم و نرگس به آن غذا لب نزدیم . 

مامان می گفت خیلی خوشمزه شده بود ... 

 

 

 

 

نظرات 41 + ارسال نظر
کاسپر جمعه 30 دی 1390 ساعت 19:59

سلام ...

سلام علیکم

کاسپر جمعه 30 دی 1390 ساعت 20:01

بابک جان من تازه به نت دسترسی پیدا کردم و کامنتت رو خوندم تا کی فرصت هست رفیق؟ خبرش رو بده ممنون میشم ...

جعفری نژاد جمعه 30 دی 1390 ساعت 20:35

سلام

جوجه اردک های من هم بزرگ که می شدند سرنوشت محتومشان فسنجان بود شاید به همین خاطر مار و سمندر و غورباقه و لاک پشت را ترجیح می دادم به اردک و مرغ و خروس ...

یا خدا
سمندر و مار و قورباغه ؟

جزیره جمعه 30 دی 1390 ساعت 21:12

آخییییییییییییییییییییییییییییچقدر غصه خوردین شما سه تا.

آره
خیلی بخبخت بودیم

زیبا! جمعه 30 دی 1390 ساعت 21:35

مامان دوست من ک روانشناسم بود هر تابستون براشون دو تا جوجه اردک می خرید. اولش ک می آوردشون تو خونه می بردشون حموم و با شامپو بچه می شست. بعد با سشوار خشکشون می کرد. بعدم با پارچه واسشون شورت درست می کرد و حسابی ترگل ورگل ک می شدن ولشون می کرد توی خونه. بچه ها هم با پشتی خونه می ساختن و جوجه رو میبردن تو خونشون. اما عاقبتِ جوجه اردکا رو یادم نیست.
حالا اونا هم مث من بزرگ شدن. برادرش لیسانسش رو گرفته و یه ماه دیگه هم کنکور ارشد داره. رشته ی دام و طیور

منم یه دختر خاله داشتم جوجه اش رو شست و بعد پهن کرد رو طناب
جوجه ها مرد
نه به خاطر شسته شدن
به خاطر چلانده شدن بعد از شسته شدن

م . ح . م . د جمعه 30 دی 1390 ساعت 21:46

من هیچ وقت اردک نداشتم ... چون حیاطمون حوض نداشت که بپرن توش و حال کنن ! اما عاشق جوجه بودم ... اونایی که دم بازار رنگ میکردن میفروختن ! یادش بخیر بعد از امتحان آخر پایان ترم دبستانم میرفتم 4 تا میخریدم ... طرف مینداختشون تو یه پلاستیک به صورت mp3 ! میاوردمشون خونه و کللی بهشون میرسیدم ، اما نمیدونم چرا هیچ وقت بزرگ نشدن و زود مردن !

+ یبار بازی استقلال ابومسلم بود ، تو مشهد ... استقلال دو صفر عقب بود ... من انقد محو بازی بودم که حواسم نبود در کارتونی که جوجه ها تو اونن رو ببندم ، هیشکی هم خونه نبود ، اونا به همه جای خونه سر زده بودن و من بی خبر ! استقلال تو یه ربع آخر 3 تا گل به ابومسلم زد و بازیو برد ... گل آخرو فک میکنم علیرضا اکبر پور زد ... وقتی گل زد پریدم هوا و از اینور به اونور میدوئیدم ، بعدش احساس کردم کف هر 2 تا پام یچی مثه خیسی میمونه ! دیدم بعلهههههه ... چقلی این جوجه هاست و به کلل جای خونه سرایت کرده !

یه لحظه فکر کردم منظورت اینه که جوجه ها رو له کردی زیر پا
می خواستم بگم فدای سر استقلال
بعد دیدم نه چقلی جوجه ها بوده
پس نوش جون پرسپولیس

حالا چقلی چی بود این وسط؟
منظورت کثیف کاریه ؟
یعنی شما میگید
الان میرم دستشویی چقلی می کنم ؟

محدثه جمعه 30 دی 1390 ساعت 21:59 http://shekofe-baran.blogsky.com

الهیییییییی!!!
جوجه های من که یکیش موند زیر پای دوست داداشم و یکیشم که کور بودو بعد از مرگ اون یکی،فقط میرفت تو در و دیوار،از غصه دق کرد و مرد!

الهی
خب یه عصای سفیدی عینک دودی ای چه میدونم ویلچری چیزی بارش می خریدید
یه مشاور می بردید لااقل افسردگی نگیره

خدیجه زائر جمعه 30 دی 1390 ساعت 22:04 http://480209.persianblog.ir

یه اه بزرگ از ته دل واسه سه تا دل کوچک و هراسون و سه جفت چشم اشکی از پشت پنجره......مامانم هیچوقت خروس های محمد رو سر نمی برید!!!!!!!!!!!یا گم می شدن یا به مرضی می مردن...انگار اونا هم مثل محمد واسش مقدس بودن.

خدا رحمت کنه عزیزان رفته رو
مرسی مادرجان

فرگل جمعه 30 دی 1390 ساعت 22:06 http://chielik.blogsky.com/

یاد اردک های خودمون افتادم برای ما هم اخرش فسنجان شد ما هم برای اعتراض به غذا لب نزدیم

خوب کردید

فرگل جمعه 30 دی 1390 ساعت 22:12 http://chielik.blogsky.com/

همه جوجه داشتن که منم چند تا جوجه داشتم یه روز گربه اومد چند تا شو برد یکی موند منم شب برای اینکه تنها نمونه جوجه اوردم پیش خودم بخوابه صبح پاشدم دیدم جوجه ام مثل کتاب شده انقدر ناراحت شدم رفتم تو حیاطمون دفنش کردم چه دورانی داشتیما یادش بخیر

ای قاتل
اون دنیا سر پل صراط میاد یقه ات رو می گیره

عاطفه جمعه 30 دی 1390 ساعت 23:00

حالم بد شد!

آب قند بیارم ؟

آذرنوش جمعه 30 دی 1390 ساعت 23:18 http://azar-noosh.blogsky.com

منم چند تا جوجه داشتم که تا بزرگ شدنشون داشتمشون ...یه روزم مامانم همشونو خورشت کرد
منم لب به اون غذا نزدم...

دمت گرم

سلام...
شما علاقه داری غم و غصه های ما رو یادمون بندازی...
اما فکر کنم کمتر بچچه همچین خاطره ای نداشته باشه... منم ۵ تا جوجه داشتم... منم اگه بنویسم ازشون یه پست طولانی مثل این پست میشه... اما یادش بخیر منم جوجه هام رو خیلی دوس داشتم...
راستی شما کتاب اولدوز و کلاغها رو خوندید؟؟؟ کاش همه چی مثل داستانها میشد... با جمله اخر که مامان میگفت یاد اون داستان افتادم...

آره خوندم اولدوز و کلاغ ها رو
اتفاقا توی رادیو جوگیریات یه تیکه از این داستان رو هم خوندم

مژگان امینی جمعه 30 دی 1390 ساعت 23:31

من حتی حاضر نبودم تخم مرغ هایی که مادرم نگه می داشت را بخورم

شما دیکه خیلی دل نازک بودی مادر جان

م . ح . م . د جمعه 30 دی 1390 ساعت 23:47

چه ماشالله دست همه ی مامان ها تو کاره !

بعد همه هم خورشت درست میکنن

نمیشه یکی کباب کنه بزنیم بر بدن ؟!

کلا کباب کردن و سیخ زدن و اینا رو دوس داریا

خورشید شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 00:15 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

کمی واسه سن و سال الانم خجالت آوره اما من آخرین جوجه اردکم رو پارسال خریدم ... تا تابستون امسال هم داشتمش ...
حسابی هم بزرگ شده بود و زشت چون من عادت دارم زشت ترین جوجه اردک ها رو که کسی نیگاشون هم نمی کنه می خرم .... چون هیشکی نمی خردشون
این یکی هم سیاه سیاه بود ...
تابستون چون هوا خیلی گرم میشه اینجا ... ما هم که حوض نداریم ... دیدم گناه داره ... بردم تحویل باغ پرندگان دادمش ..امیدوارم که عاقبت بخیر شده باشه .

یاد جوجه اردک زشت افتادم

Chap dast شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 01:09

واااای.. آدم با خوندن هر پست خاطره ای اینجا یاد خاطره هاش می افته :دی
من ی اردک داشتم ی گربه هه وقتی جوجه اردک بود پاشو شیکونده بود (میخاسته بخورتش من زود رسیدم در رفت) چند روزی هم مریض شد آخر سر مرد! از اون روز از گربه ها متنفر شدم تا همین چند وقت پیشا:دی
ولی ی جوجه خریده بودیم نیگه ش داشتم شد مرغ:دی
کلی هم تخم مرغاشو خوردیم (چقدم خوشمزه بودن.از این تخم قهوه ای یا میذاش) حرف میزدم باهاش.از مدرسه ک می اومدم نوک میزد ب شیشه ی پنجره... اصن دوست شده بودیم در حد تیرختور!:))))))
ی روز بابام بهم گف میبرتش بیرون تو چمنا وول بخوره ... منم سااااااااااده باور کردم... برگشتنی ی مشما سیا دستش بود... مرغ نازنینم... چنان گریه ای راه انداخته بودم ک دیدنی... مامانم آخر سر آبگوشتش کرد... اول نمیخاستم بخورم ولی بعدش خوردم.عجیییییب خوشمزه شده بود:))))))))))
قابل توجه آقا محمد:ماخورشتش نکردیم :دی

من نمی دونستم با گوشت اردک میشه آبگوشت هم درست کرد

نرگس شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 01:57

اولا اردک سبز مال من نبود مال مریم بود چون تو ومریم دو تا خوشگلا روبرداشتید و کوچک ترین رو زوری داد ید به من دوما پول خونه هزار متری خرج جهیزیه من و مریم نشد خرج دانشگاه و عروسی و بعد هم خونه خریدن واسه جنا بعالی شد سوما عمه شو هر خاله سر اردک ها رو نبرید خواهر شوهر خاله و عمه پسر خاله ها بود آقا بابک...

ای کوفتت بشه اون کله پاچه ای که صب خریدم خوردی
کلا تو با حیوونا مشکل داشتی از اولش

سمیرا شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 07:21 http://nahavand.persianblog.ir

اخی چقدر دلم سوخت! ماهم دوتا اردک داشتیم که من هیچوقت ازشون خوشم نمیومد چون یهو دنبالم میکردن و می ترسیدم...یه روزم تخمشون رو خوردیم مزه خاک میداد!! میگم ماشالله نرگس خانم چه حافظه ای دارن!

اتفاقا این ادرکای ما هم همینطور بودن
وقتی اون کوچیکه رو بر می داشتیم بزرگه همچین دنبالمون میومد که نگو

na30b شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 08:45 http://fosil.blogsky.com/

آخ چه سرنوشت بدی داشتن این اردک ها

[ بدون نام ] شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 08:55

وااااااااااای ...این چی بود نوشتی؟؟؟؟
...بغض مون ترکید....

سارا شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 09:17 http://www.takelarzan.blogsky.com

وااااااااااااای چه وحشتناک حتمن دلتون ترکیده آره آخه منم یه طوطی دارم خیلیم دوسش دارم کسی بهش چپ نگا کنه حالشو میگیرم.

خدا به طوطیتون عمر با عزت بده ایشالا

بیوطن شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 10:30

افشاگری نرگس خانوم را کیف کزردم واقعا ....یعنی تو همه چی رو به نفع خودت تفسیر میکنی
به به

حیف که بزرگتر کوچیک تری گفتن وگرنه حسابش رو می رسیدم

رضوان شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 10:32 http://zs5664.blogsky.com/

کلا شمالیا فسنجون رو با اردک و غاز نخورن انگار از گلوشون پایین نمیره
ماهم برا مهمونی پاگشایی دخترعمو بزرگه م که تازه عروسی کرده بود دوتا غاز خریده بودیم که بابام جلو چشمای من و ۳تا خاهرام کشتش و مامانم فسنجون درست کرد باهاش و چقدر من و خاهرام موقع ارتکاب جرم بابام ضجه زدیم و گریه کردیم اما خب فایده ای نداشت
چند سال بعدش هم تو تابستون که رفته بودیم کوه ۲ تا جوجه اردک داشتیم یکی زرد یکی دیگه هم زرد و ساه که اسمشون بود مَشدِل و مَندِل که خب نمردن و موقع برگشت از کوه دادیمش به مامانبزرگم و قتی بزرگ شدن مطمئنا کشته و خورده شدن
بیچاره ها چه سرنوشتی دارن

می بینم که همه از این خاطرات اردکی دارن

آخخخخخخخخخخی دلم گرفت
ولی بابک پیشنهاد می کنم این بار یکی از بچه های پیشو رو برداری چون هیچکی جرات نمی کنه به یه گربه چاقالوی ناز چپ نگاه کنه به درد فسنجون هم نمی خوره
واااااااای مامان جااااااان قربونش برم الهی

یک فسنجونی بپزم با گوشت پیشو انگشتاتم بخوری

کاپو شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 11:09 http://cappuccino.blogfa.com

ااااااااااه!
حالم گرفته شد...
کلی از این تجربه ها داشتم...
و چقد در اون مواقع از مامان و بابام بدم میومد!

کودک فهیم شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 13:10 http://www.the-nox.blogfa.com

یعنی من که لذت می برم وقتی می بینم یک خاطره با اینهمه جزئیات در سال های گذشته یاد نویسنده مونده...و خب این یعنی خاطره از اون خاطره های یا خیلی خیلی شیرین بوده یا خیلی خیلی تلخ که واقعا زندگیش کرده...
من از بچگی علاقه ی زیادی به حیوانات داشتم.خونه ی مادر بزرگم یکی دو تا بچه گربه به همراه مادر و پدرش بودند که من همیشه دوست داشتم بتونم بگیرمشمون نازشون کنم..یک بار یکی از این بچه گربه ها مریض بود و یادمه مامان بزرگم هم همیشه براش شیر می ذاشت..چون مریض بود و نمی تونست سریع بدوه من تونستم بگیرمش و یادمه اون زمان که خیلی کوچیک بودم از شادی دُمِ این بچه گربه رو گرفته بودم و هِی می چرخوندمش...عینهو YOYO...بعد آخرش هم گذاشتمش بالای شاخه ی درخت و خودم اومدم داخل خونه...بعد از چند دقیقه یک صدای تالاپی شنیدم و بعدش دیگه نفهمیدم سر گربه چه بلایی اومد...

تیراژه شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 13:28 http://tirajehnote.blogfa.com/

حالا اردکا رو بیخیال
پیشوی میثا بچه دار شده؟
ای جااااااااااااااانم!
من عاشق گربه هام!64219

نه قربونت برم تیراژه جان
حال خانوم پیشو شبیه حامله هاست ولی هنوز مطمئن نیستیم
یه عکس از خانومش می ذارم حتما

عزیزم عکس پیشو و پم پم و تو وبلاگم گذاشتم بیا ببین

چشم بانو و ممنونم عزیز دلم...

کلاسور شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 16:07 http://celasor.persianblog.ir

باور کن بابک اگه الان بهت بگن که یه ماشین بردی تو قرعه کشی بازهم اون حس و هیجانی که برای اون اردک ها تو وجودت پیش میومد رو نخواهی داشت. باد بچگی ها بخیر

فرشته شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 16:25 http://www.sursha.blogfa.com

ولی من اردک نداشتم تا حالا..جوجه هم نداشتم...پیشو هم نداشتم...

م . ح . م . د شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 17:22

وقتی گفتی منظورت از چقلی چیه ، یعنی میرید دسشویی میگید الان میرم چقلی میکنم یاد اون اس ام اسمه افتادم که ویژگی های اراکی ها رو گفته بود که یکیش این بود که کمربندشونو بیرون از دسشویی باز و بسته میکنن !

نرگس شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 18:07

اینجانب نرگس اسحاقی اعلام میکنم که من واسه خوندن جوگیریات اینجا نیومده بودم بلکه آموزش دیده بودم که از اینجا اطلاعات ...آره اما چون بابک امروز کله پاچه خرید من شرمنده شدم و می گم همه پول خونه رو بابا واسه من جهزیه خرید داداش شرمنده ...آیکون خواهر پشیمان

Chap dast یکشنبه 2 بهمن 1390 ساعت 10:11

منم نمی دونستم میشه درس کرد ولی با ج کامنت شما دیدم شدنی یه:))))
آقا بابک بعدن نوشتم مرغ !!!!!!!!!!!!!!!!!!
اردکمو گربه زد پاشو شیکست بعدشم مریض شد مرد:)))))
اینجوری خاطره اینارو یادتون نگه میدارید ک نرگس میاد ازتون ایراد میگیره دیگه:)))))

silent یکشنبه 2 بهمن 1390 ساعت 13:32 http://bikhialeeshgh.blogfa.com/

خیلی غمگین بود
دلم گرفت

سارا جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 19:17

سلام دوستان
من چن وقت پیش چنتا جوجه خریدم بزرگشون کردم اونم با هزار زحمت
یه روز عمه هام اومدن خونمون و همشونو بیخ تا بیخ سر بریدن هرچه التماس کردم به حرفام گوش نکردن که نکردن
میخواستم بدونم مامان یا عمه یا خاله های شما هم پخ پخ کردن بلدن ؟ هر کی خودش بلده بگه

لیلا سه‌شنبه 14 بهمن 1393 ساعت 09:38

من دوتا جوجه خروس داشتم ولی مامان روی یکیش نشست خدا روشکر بعد از ده دقیقه متوجه شد که روی یه چیزی نشسته و بلند شد ولی جوجه خروسه با زمین یکی شده بود. اون دومی هم بیچاره تنها موند عاقبت موند زیر پای بوگند خواهربزرگم که از مدرسه اومده بود پهن شد.

یارمهربان جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 10:31 http://yaremehraban11.blogfa.com

سلام و درود بر شما آقای اسحاقی
مدت هاست که جوگیریات را می خوانم ولی برای این پست شما حیفم اومد که چیزی ننویسم.
سال گذشته توی شهر ما دختری به نام ستایش که ناخواسته پایش را روی جوجه اش گذاشته بود و باعث مرگ جوجه شده بود به دلیل غصه به کما رفت و بعد از سه روز این دنیای خاکی را ترک کرد و یک شهر به عزای این دختر کوچولوی هفت ساله ی مهربان نشست.

غرور و تعصب سه‌شنبه 5 اسفند 1393 ساعت 11:59 http://silver-moon.persianblog.ir/

منم دو تا جوجه اردک داشتم کادوی تولدم بود
خودم انتخاب کرده بودم همیشه جک و جونور داشتم

با وجود اینکه خونمون حیاط دار بود ولی من یه لگن آبی رنگ داشتم که مال بچگیام بود و ازش استفاده نمیشد

گذاشته بودم زیر میز تحریری که هیچ وقت ازش استفاده نمیکردم و اردک هارو انداخته بودم توش

وای که چقد دوسشون داشتم
بعد که بزرگ شدن ودیگه حوصله نگهداشتنشونو نداشتم

دادیم به یه اشنا که عاقبت اوناروو سر بریدیم و خوردیم
ولی من وخواهرم لب نزدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد