جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

هر روز ٬ دو تا برگ سبز برای دل خودم

-

قبلا هم گفته بودم که بعضی خالی ها چقدر اذیتم می کنند و اعتماد به نفسم را می گیرند 

مثل کیف پول خالی 

مثل عابر بانک خالی 

مثل باک بنزین خالی 

 

یکی از همین شبهای بهار بود و تمام راه شرکت تا خانه را با باک بنزین خالی برگشتم .  

چراغ قرمز بنزین روشن بود و مدام روی اعصابم راه می رفت  

اول یک باد شدید وزید و بعد هم چند بار آسمان روشن و خاموش شد از آسمان غرمبه 

و بعد هم نم نم باران روی شیشه 

 

پیچیدم توی پمپ بنزین و باک را پر کردم  

دست کردم توی کیف پولم که یکهو جلوی چشمم ظاهر شد  

نمی توانم احساسم را بیان کنم 

این بچه یکجور عجیبی بود 

 

موهای بلند بوری داشت که عین کارتون های ژاپنی یکی از چشمهایش را مخفی کرده بود 

چشم های درشت آبی رنگ 

و قد کوتاه 

 

نمی دانم شاید هشت - نه ساله بود 

هیچ حرفی نزد و فقط نگاهم کرد 

از این ادا و اصول های بچه گداها را نداشت که لب و لوچه شان را آویزان می کنند و افه گریه به خودشان می گیرند . 

چند برگ فال حافظ توی دستش بود که زیر باران مچاله شده بودند و پسرک هم با شلختگی تمام گرفته بودشان توی دست های کوچکش 

 

نمی دانم این بچه چه داشت که آنی یک چیز توی دلم فرو ریخت . 

ماشین پشتی بوق می زد و من هم مات و مبهوت نگاهش می کردم 

گفتم دنبالم بیا  

کمی جلو رفتم و پسرک دوید دنبال ماشین 

راه کامل باز نشده بود که ماشین پشتی رد بشود و دوباره بوق زد 

و من دوباره جلوتر رفتم و پسرک دوباره دوید  

و این اتفاق دو بار دیگر تکرار شد  

توی آینه سایه اش را می دیدم که انگار نا امید شده باشد  

ترمز که زدم نور چراغ قرمز افتاد توی صورتش و دیدم که لبخند می زد  

 

شیشه را پایین دادم و نگاهش کردم  

چقدر دلم می خواست عکسی از او بگیرم ولی خجالت می کشیدم 

پرسیدم : دونه ای چند ؟ 

گفت : پانصد 

یک هزاری دادم و دیدم که جیبهایش را برای دادن باقی پول می گردد 

گفتم : دو تا می خوام 

عین برگه های پاسور بازشان کرد و دستش را آورد توی ماشین تا بردارم 

پرسیدم : اسمت چیه ؟ 

گفت : میلاد   

گفتم : میلاد ! خودت دو تا فال بهم بده 

دو تا فال درآورد و گذاشت توی دستم و دوید زیر سقف پمپ بنزین تا بیشتر خیس نشود 

ولی من انگار یک چیزی را پیشش جا گذاشتم و تمام راه تا خانه را من و آسمان با هم باریدیم . 

 

درست عین بچه ها که موقع غذا خوردن ٬ ته دیگ را نگه می دارند آخر سر بخورند شده ام 

دو تا فالی که از میلاد گرفته ام عین دو برگه کاغذ مقدس نگه داشته ام و بازشان نمی کنم 

باور کنید یک چیز عجیبی توی این اتفاق بود که نه می فهمم چیست و نه می توانم شرحش کنم 

 

انگار نقشه گنج تویش باشد 

یا چند ورد جادویی 

همانقدر عزیز و با ارزش هستند   

شاید همه اینها تصورات اغراق آمیز و احساساتی من باشند ولی فکر می کنم اتفاق آن شب یک حادثه فراتر از معمول بوده و یکروزی بالاخره معنایش را بفهمم . 

 

 

یادم نیست کدام پست آنی دالتون بود . خیلی کوتاه و ساده و در یک خط نوشته بود : 

 

اینجا را ببینید ... 

 

با بی تفاوتی روی لینک کلیک کردم .  

و بعد هم آلبوم عکس بچه ها را ورق زدم 

اتفاقا آن شب هم باران می آمد و بغض من هم ترکید . 

می ترسیدم کاری را شروع کنم که نتوانم تا آخرش ادامه بدهم . 

اما همین که عکسش را دیدم شناختمش 

فهمیدم که این پسر خودم است 

اسمش حمزه بود و چشمهای شیطانی داشت 

داشت توی عکس می خندید 

یکجوری که انگار او هم مرا شناخته است . 

۱۱ ساله و ساکن کرمانشاه 

پدرش ام اس دارد و زمینگیر است . 

فوق العاده باهوش است و زرنگ 

معدل پارسالش ۱۹ بود و ترم قبل هم ۵/۱۸ شده است  

 

هیچ کاری نداشت 

با چند کلیک ٬ حمزه پسر من شد  

و حالا یکسال است که من بابای حمزه شده ام 

سه ماه بعد یکبار دیگر رفتم و از توی عکس ها یک دختر برای خودم انتخاب کردم 

اسمش مهستی است و ساکن ارومیه و فوق العاده خوشگل 

پدرش فوت کرده و با مادرش که ناشنواست توی خانه خاله اش زندگی می کند  

معدلش هم عالی بود . 

 

چند روز پیش توی شرکت که بودم بسته ای پستی به دستم رسید  

شامل یک تقویم ٬ یک مجله و یک سی دی از بنیاد کودک 

حمزه و مهستی برایم فیلم فرستاده بودند  

تبریک عید نوروز و تشکر  

کاش می شد برایتان بگویم حس آن ثانیه ها را 

که مهستی  توی مانتو و مقنعه مدرسه 

و حمزه کنار اعضای خانواده  بلبل زبانی می کردند 

اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم به خاطر این شانس و فرصتی که به من داده است . 

 

 

وقتی کفیل حمزه و مهستی شدم با خودم عهد کردم که این ماجرا رازی باشد بین من و خدا 

جز مهربان که می دانست به آبجی نرگس و کورش و هاله هم گفتم . 

به مهربانی خدا قسم در تمام این یکسال هزار بار وسوسه شدم تا برای شما بگویم چه احساس شیرینی است قسمت کردن یک کلوچه با یک کودک مستعد آنسوی کشورمان 

و چقدر کیف می دهد روز اول ماه وقتی دین خودت را به آنها ادا می کنی  

و بگویم خدا چقدر برکت داده است به زندگی من از وقتی بابای حمزه و مهستی شده ام 

و چقدر دوست دارم یکروز یواشکی بروم و ببینم وقتی مادر حمزه یا مهستی کارتش را توی عابر بانک می کند و پول تویش هست چه حسی دارند . 

 

اما می ترسیدم که بگذاریدش به حساب فخر فروشی و تظاهر 

کار خیر اگر ذره ای ریا تویش باشد دیگر خیر نیست  

اما امشب دلم را به دریا زدم . 

 

مثل شرکت های هرمی که یک نفر چندین و چند زیرشاخه دارد و درصدی از پول آنها به سرگروهشان می رسد من مطمئنم که درصدی از ثواب این کار من هم به آنی دالتون خواهد رسید که بنیاد کودک را به من شناساند . 

و حالا اگر از بین کسانی که این مطلب را می خوانند هم کسی با دیدن عکس بچه ها دلش بلرزد و یا علی بگوید و فقط روزی هزار تومانش را بگذارد برای تربیت و تحصیل بچه های هموطنش 

مطمئنم ثوابی هم به نام من نوشته خواهد شد . 

 

من با پول دادن به آدم هایی که گدایی می کنند مخالفم 

حتی با صدقه انداختن توی صندوق صدقات هم میانه خوبی ندارم 

حتی به بچه هایی مثل میلاد هم معمولا کمک نمی کنم که جیب ننه بابای معتادشان را پر کنند 

اما اینکه خودتان را در موفقیت تحصیلی کودکی شریک بدانید که توانایی مالی درس خواندن ندارد 

بهترین و منطقی ترین و دوست داشتنی ترین لذت معنویست که آدمهایی مثل ما که شاید توانایی ساختن مدرسه ندارند ٬ تجربه می کنند . 

 

 

نظرات 64 + ارسال نظر
مریم جمعه 2 تیر 1391 ساعت 22:05 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

اول
اول
اول
بعد از چند روز خودت اعتراف کن بابک خان
دلمون تنگ شده بود بخدا
ایول جوگیریات

مرسی مریم جان
منم دلم تنگ شده بود

جزیره جمعه 2 تیر 1391 ساعت 22:14

بابک....
دمت گرم.
خیلی مردی...

خداکنه

روشنک جمعه 2 تیر 1391 ساعت 22:29

وای بابک دلم ریخت...
پارسال هم من شدم مامان یه دختر ناز جهرمی...
چند روز پیش یه سی دی کوچولو و یه مجله و یه تقویم رومیزی که عکس یکی از دو پسر تو ماه خردادش با کلاه سویی شرتش که تو سرش کشیده هر صبح بهم صبح به خیر گفته...
وای بابک....

پس تو می فهمی چه حس خوبیه

تیراژه جمعه 2 تیر 1391 ساعت 22:32 http://tirajehnote.blogfa.com/

خودت میدونین پست از اون پست هاییه که نمیشه چیزی گفت
مگر اینکه همان صحبت های همیشگی و شوخی ها
که خب..با فضای این پست اصلا هماهنگی نداره
میمونه حرمت و سکوت انگار
و حس خاص و عمیقی که فقط در دلمونه..

مرسی تیراژه
بابت محبت همیشگیت

سلام
خیلی خیلی خوشحالم که برگشتین.باور کنین بدون شما نت خیلی چیزا کم داشت
موید باشید جناب اسحاق
خوب با اجازه برم پستو بخوونم

لطف داری دوستم

مریم جمعه 2 تیر 1391 ساعت 22:49 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

چرا نشه نگفت و نخندید تیراژه جانم؟؟؟
بالاخره توو دنیا یه مرد باتواضع و اینهمه خوبی پیدا شده و از قضا اسمش بابک خان اسحاقیه چرا نشه خندید
رحمت به اون شیری ک خوردی مرد
زنده باد پدری که تو رو تربیت کرده بابک خان
الهی که خودت یه روزی بشی بابای یه بچه واقعی (که مامانش مهربن جانه و باباش هم خودتی) و اون بچه برات بشه مایه افتخار بشه یکی مثل باباش
بخدا تملق نیست حرفام بابک
خیلی مردی مرد خیلی آقایی به مولا

خیلی ممنون
و واقعا من اینی که میگی نیستم

دوست جمعه 2 تیر 1391 ساعت 22:57 http://asme1982.blogfa.com

خوش اومدی دوست عزیزم ...
بخونم بیام ...

ممنون مجید جان

mahsa جمعه 2 تیر 1391 ساعت 22:59

سلام
بالاخره جمعیتیو از انتظار درآوردین،هرچند من خواننده ی خواموشتونم ولی روزی چندبار سر میزدم ببینم آپ کردین یا نه!
در مورد پستتون هم که باید گفت که خیلی مردین و اینکه مطمءنا با معرفی بنیاد ثواب زیادی خواهید برد
همیشه برقرار باشید و شاد:)))

مرسی مهسا خانوم
لطف دارید

آوا جمعه 2 تیر 1391 ساعت 23:01

من شوکه ام الان....من خوش
حالم الان .من الان حالم زیاد
اکی نیس بخونم و بنویسم
نمیتونم بشینم پاش......
میام.دوباره میام...........
من الان بین بدی ِ حالم
خوشحالم الان..........
یاحق...

سلام آوا
خدا بد نده

دوست جمعه 2 تیر 1391 ساعت 23:05 http://asme1982.blogfa.com

مرسی بابک عزیز ... مرسی از انسانیتی که این روزها کمرنگ و کم بو شده و تو امشب یاداوری کردیش ...

ارادت مجدد داریم آقا مجید

پروین جمعه 2 تیر 1391 ساعت 23:17

گلویم از بغض فشرده شد با خواندن این نوشته ات. خوش به حالت. واقعا میگویم.

کاش می شد میلاد و میلادها را هم زیر بال و پرمان بگیریم.

خیلی برای برگشتنت انتظار کشیدیم بابک خان. اما ارزشش را داشت. این نوشتهء زیبا ارزش تمام آن پشت در ماندنها را داشت.

مرسی پروین خانوم عزیز
ما که مخلص شما هستیم همیشه
لطفتون مستدام

نیما جمعه 2 تیر 1391 ساعت 23:17

اینجا نه... حرفم رو دوست ندارم توی کامنت بگم...
به دوباره دیدنت امید دارم، اونجا حرفمو در مورد این پستت بهت میگم.

می بینمت رفیق
شاید خیلی زود

امیرحسین... جمعه 2 تیر 1391 ساعت 23:23 http://afrand2.blogsky.com

سلام علیکم

و رحمت الله و برکاته

حسام جمعه 2 تیر 1391 ساعت 23:24

سلام ؛

خدا خیرت بده بابک جان..

خدا به همه سلامتی بده ایشالا
مرسی حسام

لیلی سا جمعه 2 تیر 1391 ساعت 23:26 http://ghadam-ghadam.persianblog.ir

هیچی بی حکمت نیست....توضیف جالبی کردن از این اتفاق....
خدا کمکتون کنه برای بقیه ی راه هم...

مرسی لیلی

گلناز جمعه 2 تیر 1391 ساعت 23:52

خوشحالم که برگشتین...نوشتتون فوق العاده است...با اجازتون لینکشو برای بچه های کلاس و دوستام میذارم توی وبلاگمون...منم یه دختر کوچولوی چشم آبی به نام نسرین دارم که هیچ وقت از نزدیک ندیدمش اما به اندازه ی همه ی لبخندهای دنیا دوسش دارم...

خدا تو رو واسه نسرین نگه داره

سپیده جمعه 2 تیر 1391 ساعت 23:54

شما واقعا یه فرشته هستین
موقع خوندن پستتون چند بار تنم لرزید
الان هم نمیدونم چی بگم ببخشید دیگه
مرسی که اطلاع دادین
خوشالم که دوباره مینویسید

ممنونم سپیده جان

دختری از یک شهر دور شنبه 3 تیر 1391 ساعت 00:05

سلام...
خوبی داداش گلم... نه ببخشید بابایی!
به نظرت بازشون کنی بهتر نیست؟ این فالها اگه از ته دل باشن میدونی چقدر راس میگن؟ چه نا گفته هایی رو میگن؟؟ بازشون کن...
حس قشنگی داشت این پست... خیلی قشنگ بود... به نظرم فخر فروشی هم نبود... خوبی بود... حساس بودن به زندگی بقیه خیلی خوبه...
همیشه گفتم که دلت خیلی بزرگه... اونقدر که ما هم تووش جا شدیم... خوش بحالت که همچین دلی داری... عاشقتم داداشم یعنی به تمام معنا! اصلا دیوونه میکنی آدم رو با حرفهات... با نوشته هات... با کارهات... خوشحالم که داداش به این خوبی دارم...
خیلی دلم برات تنگ شده بود...

منم دلم تنگ شده بود دنیز
سلام به بابا برسون

م . ح . م . د شنبه 3 تیر 1391 ساعت 00:13

پستتو نخوندم ، بعد از فوتبال

اما خوشحالم که برگشتی

مرسی مملی

دل آرام شنبه 3 تیر 1391 ساعت 00:19 http://delaramam.blogsky.com

گفتن درباره این پست که سراسر حسهای عجیب و عمیق داره سخته .
چقدر خوشحالم که کار نیک ات رو بیان کردی . این نه توش ریاست و نه تظاهر . نمیخوام درگیر تعارفات بشم اما این کارهات خیلی قشنگه . سر اون اهدای عضو هم ، کارتم رو هروقت میبینم یه دعا برای تو میکنم .

ممنون دلی جان
خدا خیرت بده دختر

جعفری نژاد شنبه 3 تیر 1391 ساعت 00:24

سلام

خیرت قبول بابک خان

مزین فرمودید خاک بلاگستان رو قرباااااااانت شوم

اختیار دارید قربان

خانمی شنبه 3 تیر 1391 ساعت 00:32 http://monastories.blogfa.com

سلام

همه این ها هر چه که بود مهم این است که برایت ارزشمند است ...

خدیجه زائر شنبه 3 تیر 1391 ساعت 00:36 http://480209.persianblog.ir

سلام
دلتنگت بودم پسر خوب..........با چشای بارونی خوندم.....خوندم و یادم اومد.....خودمو......کفشامو....و معلمی که بزرگترین درسو بهم داد....نمیدونی بابک چه حس قشنگی رو به دل کوچیک اون بچه ها میدی....من اون حسو چشیدم...مثل درخشش یه ستاره تو اسمون ظلمانی...آفرین مرد...آفرین...ما شیش تا بچه بودیم که درآمد آقاجان کفاف خرج مونو نمیداد...به جای کیف نایلون داشتیم و لباسامون هم اکثرا.............تنها دارائیمون هوش سزشاری بود که از پدر به ارث برده بودیم.البته با عزت زندگی کردیم و خدا رو شکر دست پیش کسی دراز نکردیم اما اون خانوم معلم مثل ستاره تو شبم طلوع کرد و منو تا همیشه مرهون لطفش کرد.

می دونم که همیشه دعای خیر شما پشت سر ایشون هست
خدا خیرش بده

خانمی شنبه 3 تیر 1391 ساعت 00:37 http://monastories.blogfa.com

ممنون به خاطر اینکه تمام احساس ناب و زیباتان را با ما شریک شدید ، سپاس ...

ممنون از شما

belladona شنبه 3 تیر 1391 ساعت 00:37 http://www.nabeghehaye89.blogsky.com/

سلام بابک خان
خیلی وقته که میام و نیستید و منتظر یه پست بودم ازتون. امشب واقعا خوشحال شدم که اومدین و نوشتین، خدا دلتونو شاد کنه:)

مرسی بلادونا

فیلسوف شنبه 3 تیر 1391 ساعت 00:54 http://05.blogfa.com

جناب اسحاقی شما از سرنوشت آنی دالتون خبری ندارین؟
وبلاگش تو لیست دوستان هست
اما انگار حذفه
اصن یه چیزه غیر عادی شده وضعیت وبلاگش!!!

نه متاسفانه
منم خبر ندارم

مهتاب شنبه 3 تیر 1391 ساعت 01:10

سلام
آقای اسحاقی من خواننده جدید وبتونم خیلی از این پست و وبلاگتون خوشم اومد هم قلم زیبایی دارید و هم مطالبتون جالبه منم این تجربه شما را داشتم واقعا شیرین بود ولی من وقتی به عکس های بجه ها نگاه می کردم یک جیزی به ذهنم رسید که بد ندونستم اینجا مطرح کنم من فکر میکنم یک بچه چشم آبی با یک صورت معصوم و خوشگل جتما زود یه حامی پیدا میکنه جالا من نکنم حتما نفر بعدی البته قبول دارم بعضی چهره ها آشناست آدم حس خاصی بهش پیدا می کنه این یک بحث دیگه است من کوچیک تر از اونم که بخوام توصیه ای کنم ولی فکر میکنم همه این بجه ها یک اندازه معصومند کاش درون زیباشونم می شد از تو عکس ها دید
اونوقت همشون برای انتخاب شدن شانس داشتند

حرفتو قبول دارم
متاسفانه بچه هایی که ظاهر خوبی ندارند شانس کمتری دارند برای انتخاب شدن

هاله شنبه 3 تیر 1391 ساعت 01:13 http://assman.blogsky.com

یاد بابا لنگ دراز افتادم و جودی آبوت !
وقتی حس آدم زیادی خوب باشه بغضش میشکنه..
مرسی بابت این همه حس خوب

ممنون هاله آسمونی

طـ ـودی شنبه 3 تیر 1391 ساعت 01:51

اینجا امشب زبان چیزی نمیتونه بگه، چشم ها شاید گفتن...

(خیلی خوبه که باز هم هستید. مرسی واسه بودنتون)

تشکر که این چند وقت هوای ما رو داشتید

حمید شنبه 3 تیر 1391 ساعت 02:23

بازش کردم.
سایت رو میگم.
قسمت جستجو بدون عکس بود.
عکس ها نمایش داده نمی شد.
ولی اطلاعاتی که در مورد هر کودک داده بود...
من هم ترسیدم بابک
ترسیدم که ادامه بدم
سایت رو بستم و اومدم بیرون
ولی دستم لرزید
دلم بیشتر...
من نتونستم.
من مرد این کار نبودم.

همین که دلت لرزیده خیلی خوبه
خدا بهت برکت بده پسر

اردی بهشتی شنبه 3 تیر 1391 ساعت 07:37 http://tanhaeeeii.blogfa.com

سلام
خوش اومدین !

ممنون

مریم م شنبه 3 تیر 1391 ساعت 08:02

بالاخره برگشتین آقای اسحاقی! خوشحالم. من نوشته های شما رو خیلی دوست دارم.

ممنون مریم بانو

مریم نگار شنبه 3 تیر 1391 ساعت 08:07

یعنی بعد این مدت که برگشتی..من باید پشت مانیتور بخندم...یااینجوری زار بزنم....
..تو تکی...

مرسی مامانگار
لبتون همیشه به خنده ایشالا

... شنبه 3 تیر 1391 ساعت 08:42

یه نگاهی به Inbox ایمیل همایونی بیاندازید تصدق تان شوم

چشم

افروز شنبه 3 تیر 1391 ساعت 08:50

سلام بابک جان خوش اومدی برادر دلمون خیلی تنگ شده بود بعد از این غیبت طولانی چقدر حال و هوای این پست عجیب بود مرسی بابت معرفی سایت

مرسی افروز
منم دلم خیلی تنگ شده بود

اول اینکه احساست را به زیبایی بیان کردی دوم اینکه ممنون که بنیاد کودک را معرفی کردی.

وظیفه بود خواهر

سپیده شنبه 3 تیر 1391 ساعت 09:08 http://blackdrill.blogfa.com/

میفهممت...

ممنونم

فرشته شنبه 3 تیر 1391 ساعت 09:33 http://houdsa.blogfa.com

چی بگم الان واسه این پستت؟

سکوت...احترام...تشکر....


مرسی که هستی...

نیاز به تشکر نیست خواهر

چی باید گفت؟؟؟؟ مرسی بابت این همه لطف.... لال شدم...

خدا نکنه

میلاد شنبه 3 تیر 1391 ساعت 10:18

سلام مرد بزرگ

قدم رنج فرمودید

خوشحالم از برگشتنت، خیلی

در مورد پست فقط می تونم سکوت کنم

و اینکه خیلی چسبید بعد از این دوری 2 هفته و خورده ایی

و اینکه بابک اگه روحش به عظمت اقیانوس ها نبود که این همه آدم دورش مثل پروانه نمی چرخیدن

خودت میدونی که این حرفها حس خوبی به من نمیده میلاد
و داری اغراق می کنی
خوشحالم که دوباره همو می بینیم تو این خونه

مموی عطربرنج شنبه 3 تیر 1391 ساعت 10:32 http://atri.blogsky.com

چه عجب شما اومدی!

مرسی

فرزانه شاه بلوط شنبه 3 تیر 1391 ساعت 11:01

یه جوری نوشتید که وقتی به خط آخر رسیدم داشتم از بغض خفه می شدم

ببخشید

نازنین شنبه 3 تیر 1391 ساعت 11:28

بیشتر وقتا خاموش میخونمتون ,این مدتم که نبودین خیلی سر زدم و دلم تنگ شد

جزو معدود کسایی هستین که وبلاگشون حرفی واسه گفتن داره

هر دفه چیز جدیدی یاد میگیرم ...

لطف داری نازنین

saeed شنبه 3 تیر 1391 ساعت 11:32

سلام
خوب هستید ؟
ممیشه آدرس این سایت به ما هم بگید

ممنون
http://www.childf.com/

آوا شنبه 3 تیر 1391 ساعت 11:33

چه جایی خوندم اینو....بغض
سکوت ...سکوت...سکوت
الهی یجوری برکت بباره به
سفره های شما و همه
که بتونن این هرم رو تند
تند تکثیرش کنن....که
شاید اینا تنها چیزاییه
که وااااااااااقعا باعث
آرااااامش روح و دل
میشه.بازگشتتون
مبارک............
باقیش خصوصی
یاحق...

مرسی آوا
بلا به دور
آرزوی صحت و عافیت

بهاره شنبه 3 تیر 1391 ساعت 11:49

کاملا تصادفی وارد وبلاگتون شدم و خیلی لذت بردم....فوق العاده مینویسین...ممنون. راستی منم این حستونو درک میکنم دختر کوچولوی منم اسمش تکتمه و از وقتی کفیلش شدم احساس میکنم خدا یه جور دیگه نگام میکنه..
یا علی

خدا شما رو واسه تکتمتون نگه داره

محمد مهدی شنبه 3 تیر 1391 ساعت 11:54 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

خوندم ... لذت بردم ... و یه چیزی فراتر از لذت ...

شکر

پرچانه شنبه 3 تیر 1391 ساعت 12:04 http://forold.blogsky.com/

سلام بابک خان
خوش اومدین که بالاخره اومدین
من این موضوع رو شنیده بودم و خیلی دوست داشتم که منم یه بچه ی اینطوری داشته باشم ولی نمیدونستم چطوری باید اقدام کنم و پشت گوش مینداختم
مرسی به خاطر این پست

مرسی از شما که پایه اید همیشه

حرفخونه شنبه 3 تیر 1391 ساعت 13:05

خوشحالم که برگشتی.
یادمه یه شب پاییزی ...اتفاق مشابهی برام من افتاد. اما پسرک با نمکی که من دیدم ...تو تایم چراغ قرمز دستمال کاغذی میفروخت. اسمش حسن بود و من تا یکسال میرفتم اون ۴راه برای دیدن حسن کوچولو.
مدتهاس که نیس.
...

سلام رویا
آدرس جدید وبت رو نمیدی؟

فرزانه شنبه 3 تیر 1391 ساعت 13:18 http://www.boloure-roya.blogfa.com

صبح یه بار خوندم و نتونستم کامنت بذارم. انگار بغض به جز گلوم دستهام رو هم گرفته بود.
امیدوارم که همیشه دلت شاااااااد باشه. بعدشم مهم اینه که حتی یه نفر با خوندن این پست به این دایره اضافه شه. اگه هزار نفر هم فکر کنن که شما نیتت خیر نبوده اصلللللللللا مهم نیست.

راست میگی
مرسی فرزانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد