امشب آخرین داستان رنگین کمان را می خوانید و فردا شب ( ساعت ۲۲:۲۲ ) نویسندگان هر داستان معرفی می شوند .
داستان قرمز را در ادامه مطلب ببینید ...
با آن پلیور قرمز که یقه اش را درست تا برآمدگی جلوی گردنش بالا کشیده بود از همیشه جذاب تر شده بود . این را حتی می توانست از میان شیشه های مربای تمشک قفسه ی انتهای فروشگاه هم حس کند .
چند روزی بود که به بهانه ی خرید وارد فروشگاه می شد و از بین قفسه ها دختر فروشنده را
می پایید اما آن روز بالاخره دلش را به دریا زد ، از بین قفسه ها بیرون آمد و آرام رفت و جلوی پیشخوان فروشگاه ایستاد .
دخترک همان طور که اسکناس های مچاله ی داخل صندوق را مرتب می کرد پرسید : " می تونم کمکتون کنم ؟ "
بریده بریده جواب داد : " بلیط بخت آزمایی می خواستم ... دو تا "
دختر فروشنده بدون این که سرش را بالا بیاورد جعبه ی بلیط ها را از زیر پیشخوان بیرون آورد و گذاشت پیش روی مرد جوان ، او هم یکی از بلیط ها را از داخل جعبه بیرون کشید ، بعد جعبه را هل داد سمت دخترک و گفت : " میشه خواهش کنم بلیط دومی رو شما انتخاب کنید ؟! "
دختر نگاه متعجبی کرد ، لبخندی زد و اولین بلیط سمت خودش را برداشت .
مرد جوان در حالیکه عقب عقب به سمت درب خروج فروشگاه می رفت با صدای بلند گفت : " بلیط رو پیش خودتون نگه دارین ، فردا شب برنامه ی ساعت 10 رادیو برنده رو اعلام می کنه ، توی کافه ی اون طرف خیابون منتظرتونم "و از فروشگاه خارج شد ...
شب بعد ، پشت یکی از میزهای کافه نشسته بود و زل زده بود به ساعت روی دیوار که انگار عقربه هایش روی ساعت 9.50 دقیقه ی شب یخ زده بودند . ناگهان درب کافه باز شد و دخترک وارد شد . میزهای کافه را ورانداز کرد و خرامان آمد و نشست رو به روی مرد جوان . همان پلیور قرمز رنگ روز قبل تنش بود و به جذابیت صورتش رژ لب قرمزی که لبخندش را باشکوه تر می کرد اضافه شده بود .
مرد جوان در حالیکه با یک دست گره کراواتش را شل می کرد ، با دست دیگر شاخه گل رز روی میز را برداشت و به دخترک داد ، بعد صدایش را صاف کرد و رو به مرد درشت هیکلی که پشت میز بار ایستاده بود گفت : " ممکنه رادیوی کافه رو روشن کنی ؟ "
گوینده یکی یکی اعداد شماره ی ده رقمی بلیط برنده را اعلام می کرد : " هشت ... صفر ... چهار ... یک " مرد جوان آهی کشید و گفت : " بلیط من سوخت ! "
دخترک دستش را به علامت سکوت بالا آورد ، گوینده ی رادیو ادامه داد : " یک ... سه ... هشت .. شش ... پنج و... دو "
دختر بلیط را داخل کیف دستی اش گذاشت و با خونسردی گفت : " فقط دو شماره کم آوردم "
پسرک دوباره آهی کشید و سرش را روی میز گذاشت .
دختر سرش را جلو برد و زیر گوش مرد جوان گفت : " خب ... شاید هفته ی دیگه ! "
سرش را از روی میز بلند کرد و نگاه متعجبی به دختر انداخت ، دخترک چشمکی زد و هر دو شروع کردند به خندیدن ...
نویسنده : محمد حسین جعفری نژاد
اول؟
دوم
سوم
ماشالله
فک کردم هیچکی نیس تا لود شد دیدم اولو دومو سوم
اولش که خوندم فکر می کردم آخرش یه جور دیگه شه
کمین کرده بودید ها
بنظرم رنگا دیگه قویتر بودن قرمز واقعا قرمز نبود
آبی قویتر بود
عارفه؟
ای بد نبود ولی خیلی از داستان های عاشقانه از این قرمزتزن انتظارم از قرمز بیشتر بود فقط خوب که این یکی
غم انگیز نبود
آخیییییییییییییییش
این یکی بهتر از اون قبلیا بود بخدا
محشر بود
کمی لبخند نشستم بر لبمان بعد از شیش روز
حالا کی اسم نویسنده ها رو اعلان می کنین؟
والا دختر هم دخترای قدیم!!!! یه ابهتی داشتن یه غروری داشتن الان دخترا کلا شلی ان!!! :))))
البته این دخترای خارجکی از همون اول هم امیدی نبود بهشونا!!!!!
با نمک بود!!! خیلی خوب بود حداقل شب آخر حالمون رو نگرفتید خوبه!!!
بلیط بخت آزمایی بهانه بود
مرد برنده شده بود
به سادگی همان گل رز روی میز و خنده ی دختر و قرار هفته ی بعد..
گرچه در این پست رنگ قرمز نقش ساده ای داشت و مثل پست های قبل نمادین یا اسطوره ای بیان نشده بود اما همین سادگی هم مثل بهانه ی مرد داستان شیرین و دلنشین بود
مرسی بانو یا جناب قرمز
(یاد "عالیجناب سرخ پوش" اکبر گنجی افتادم!!!)
مریم جان جانم؟سمیرا که اول شد به اون بگو
طودی نیستش عجیبه ؟
عارفه جانم زورم فقط به تو میرسه عزیز
قرمز...
عشق بود...خوب بود...ممنون جناب قرمز...
چه خوب که غم نداشت...
کوزت وبلاگستانم مشخص شد با تشکر از مریم عزیز
خوب بود ... خاص نبود اما خوب بود ... بعد از اون همه بدبختی ی کم نشاط و لبخند خیلی لازم بود...
ممنون قرمز
گفتن اینکه میشه بهتر باشه اسونه اما انجامش....
ممنون بابک بابت همه این هماهنگیا
بچه ها این داستان های هفت گانه تموم شد ولی
من می خوام یه اعترافی بکنم؟
تا قبل از این ماجرا ها من فکر می کردم رنگین کمون دو سه تا رنگ بیشتر نیست..... عمرا اگه می دونستم قرمز یا نیلی توی رنگین کونه
خدا روشکر اقلا یه چیزی به این اطلاعات درب و داغونم اضافه شد
مهربان بانو
بناس زنق علوم را لابد فراموش کردین تقصیر شما نیست تقصیر معلم علومتان است
داستان قرمز رو هم دوست داشتم
صمیمی و روون بود.
کی گفت طودی نیستش؟؟
طودی هستش!!
من بودم!
دارم میگردم بببینم کار کی میتونه باشه!!!! هوم؟؟؟
این کار مهربانه !
باور کنین جدی میگم!
کامنت آخری که برا پست نیلی گذاشتم برآورده شد.. یوهوووووووووووووووو
آبی رو بابک نوشته!
نیلی کار تیراژه س..
نارنجی کار جعفری نژاده..
سه تای بقیه رو هم فردا میگم :)))
کار مهربان؟؟؟ این نوستالژیک بازیش میشه کار مهربان باشه....
چپ دست جان
فردا دیگه نمی خواد زحمت بکشی....همه رو اعلام می کنه.
خسته نباشی
بی تردید داستان ترین سرنوشت نصیب قرمز شد و
در مقام دوم نیلی
:)
خوب بود واقعا قرمز بود شاد بود .... تمام ماجرا روی پوسته سطحی زندگی بود و این یعنی قرمز
فکر کنم کار بابک اسحاقیه
نارنچی : حمید باقر لو
بنفش مهربان
نیلی : خاله سوسکه یا جعفری نژاد
قرمز : بابک
باقی شم نمیتونم حدس بزنم
بالایی من بودم
بابک جان سلام
خدا قوت
دست همه ی نویسندگان عزیز درد نکنه
باید بگم همه کارها خوب و دلنشین بودن البته من دو رنگ آبی و نیلی رو از بقیه بیشتر دوست داشته ام، مخصوصا نیلی رو
یه خواهش بابک جان داشته ام
سر رنگ بنفش علیرضا یه پیشنهاد خوب دادش که به نظرم میتونه هیجان انگیز و خوب باشه
پیشنهاد داد بعد از اتمام همه ی داستان ها، اسامی نویسندگان رنگ ها مشخص بشه بدون اعلام اینکه کدوم یکی از دوستان کدوم رنگ رو نوشته و بعد بچه ها خودشون حدس بزنن که هرکدوم از نویسندگان کدوم رنگ رو نوشته
فکر می کنم ایده خوب و جالبی باشه و همینطور هیجان انگیز چون هر کدوم از نویسندگان رو که نشناسیم میتونیم سراغ وبلاگشون بریم و با خوندن چند پست سعی کنیم داستانش حدس بزنیم و این به نظرم برای شناسندن دوستان نویسنده امون با ارزش
البته این پیشنهادیه که باید ببینی خودت دوست داری انجام اش بدی یا نه
بازم از همه دوستان نویسنده و نوشته های خوبشون متشکرم و همچنین از خودت که چنین ایده عالی رو اجرا کردی
الحق که وبلاگت یک وبلاگ نوآور و همیشه تازه است
خیلی مخلصیـــــــــــــــــــــــــــــــــم
شاد و خوب و دوست داشتنی. مثل مهربان. من هم فکر میکنم میتواند نوشتهء مهربان باشد.
بابک خان دستتون درد نکنه. ایدهء جالبی بود. داستانهای جالب تری.
داستان روان و قشنگی بود خیلی دوست دارم ببینم نویسنده این داستانها چه کسانی بودند دست همه نویسنده ها درد نکنه رنگهای رنگین کمون را تو ذهن ما جاودانه کردن
قرمز....یه روزمرگی ساده
و قابل لمس.....خوب و
روون...........مرسی
قرمزخان جان یاقرمز
جان.......ممنون از
تموم عزیــــــــزان
دست اندر کار و
صاحبخونه عزیز
یاحق...
درووود بر نویسنده قرمز
داستان خیلی روون پیش رفته بود، و دو معنای برد رو خیلی ملیح تو خودش گنجوده بود... بدون هیچ اغراق و بزرگ نمایی ... ممنون
همه ی داستانها کنار هم عالی بودند
چون این رنگها کنار هم میشن رنگین کمون
و تنهایی اون زیبایی غیر قابل وصف و دست نیافتنی رو ندارن
من میگم این کار تیراژه است.
نارنجی : حمید باقرلو
آبی : آرش
بنفش : مهربان
خدارو شکر که این یکی دیگه هپی اند بود!!!من حدس می زنم این نوشته خود شما باشه!
مهربان جان الانم جزء فرداس هااا...
مثلن من الان می تونم حدسم رو راجع به نویسنده ی زرد بگم :))
ولی خب واقعن نمی تونم مابقی نویسنده ها رو حدس بزنم..
ی چیزی هم بگم تو کامنت اولت بدجور سوتی دادی :)))
سلام
قرمز دلنشینی بود ...
خیلی خیییییییییییییییلی باحال بود ممنون
اوایلش منو یهد داستانای او.هنری انداخت اما آخراش....
نه!
یهد=یاد !
خیلی قرمز خوب بود. خیلی.
از خوندنش لذت بردم.
والا دوستان تو روزای قبلی زده بودن تو مودِ غصه و خب این یکی متفاوت عمل کرد و خیلی خوب بود
ولی چقدر این رنگ قرمز کنار وبلاگ اعصاب خورد کنه. فک نمیکردم رنگ قرمز بتونه اینقدر بره رو اعصابم...
رنگ زرد رو خیلی دوس داشتم وقتی افتاده بود پس زمینه وبلاگ...
منم با پیشنهاد میلاد موافقم بابک
راس میگه ها اینم میشه یکی دیگه از بهانه هایی که دور هم بشینیم و تخمه بشکنیم و چای بخوریم و گل بگیم و گل بشنفیم و بخندیم
آورین میلاد جان
آفرین
با وجود اینکه 18 سال بیشتر نداری اما عجب ایده های نابی میدی
خوشم اومد
یه مقدار نسبت به بقیه سطحی تر بود..
اما بامزه بود
فکر کنم کار مهربان باشه
سلام دوست عزیزم
بسیار ممنونم از حضورت. نمی دونم از مجا به وبلاگ من رسیدی. ولی از اینکه برای اولین بار اومدی و برای من و دوستانم احترام قائل شدی بسیار سپاسگزارم...
ممنونم
نگاه متعجب اون آقا ، لذت شیرین این برد رو در من زایل کرد ... عجب موجوداتی اند این قوم رجولیت
اوه اینجا چقد عوض شده...
چقد دلم واسه اینجا و بچه هاش تنگ شده بود..
اومدم عرض ادب..
از این بعد دوباره هر روز به اینجا سر میزنممم..
:)