جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

قسمت سوم : نامردی که دلخوشی ام را با نمره چهار کوتاه کرد

قسمت اول

قسمت دوم



تمام ترسم از این بود که بچه ها سوختگی موها و ابروهایم را ببینند . اما جز هم میزی ام رضا کسی نفهمید . در تمام سالهایی که حسین آقا سر کوچه ما آرایشگاه داشت من حتی یکبار هم به مغازه اش نرفتم . هرچند بواسطه همسایگی و بازی با پسرهایش سلام و علیک مختصری داشتیم اما از آنجا که موهایم خیلی خیلی برایم مهم بودند فکر می کردم جز علی آقا٬ آرایشگر گیلانی که من و بابا همیشه با هم پیشش می رفتیم هیچکس نمی تواند موهایم را اصلاح کند . 

یعنی می ترسیدم یکوقت موهایم خراب بشود ....



 چند تا از بچه های محل که برای کوتاه کردن مو پیش حسین آقا رفته بودند می گفتند که کارش چندان تعریفی ندارد . زرت زرت فوت می کند توی شانه  و تف و آب دهنش پرت می شود روی گَل و گردن آدم و ماشین اصلاحش هم انقدر کند و قدیمی است که آدم دردش می گیرد . این بود که هر وقت حسین آقا تعارف می زد که بروم مغازه اش گونه ام از خجالت سرخ می شد و وقتهایی که از مغازه علی آقا بر می گشتم سرم را می انداختم پایین که یکوقت حسین آقا مرا نبیند .  

آنروز وقتی از ماجرای چهارشنبه سوری برای رضا گفتم و از اینکه قرار است بروم سلمونی تصمیم گرفتم که اینبار سر مبارک را به دست های حسین آقا سلمونی بسپارم . او هم که موهایش بلند شده بود گفت که با من می آید . از آنجا که مغازه حسین آقا پرت بود و مشتری کمتری داشت و  

حق الزحمه کمتری هم بابت اصلاح سر می گرفت می توانستم خودم از پول تو جیبی پولش را تامین کنم . علاوه بر این می ترسیدم علی آقا ماجرای سوختگی موهایم را بعدها به بابا بگوید و به همین خاطر حسین آقا گزینه مناسبی به نظر می رسید . 

بعد ازظهر همانروز با رضا توی مغازه حسین آقا قرار داشتیم . یکنفر مشغول اصلاح بود و من و رضا چند تا مجله ورزشی را ورق می زدیم و کلی در مورد فوتبال حرف زدیم تا اینکه نوبت به ما رسید . 

من زودتر از رضا رفتم و نشستم روی صندلی ... 

معمولا اینجور مواقع اگر آرایشگر دائم خودتان باشد نیازی به توضیح ندارد ولی چون اولین بار بود که پیش حسین آقا می رفتم برایش توضیح دادم که یک مقدار نوک موهایم را کوتاه کند اما نه انقدر که خیلی کوتاه بشود . راستش من همیشه از اینکه بچه ها را مجبور می کردند تا موهایشان را از ته بتراشند متنفر بودم و خوشبختانه این رسم غلط از پایان دوره ابتدایی ور افتاده بود و چند سالی بود که مدرسه مجبورمان نمی کرد سرمان را کچل کنیم . 

 

حسین آقا نگاهی به کله و موهای سوخته من کرد و در یک اظهار نظر تاریخی گفت : 

 موهات چرک کرده   

من از توی آینه نگاهی به رضا کردم که از خنده سرخ شده بود و داشت می ترکید . خودم هم به شدت خنده ام گرفته بود . به حسین آقا گفتم :  

نه حسین آقا دیشب توی آتیش بازی اینجوری شده  

 

بدون هیچ سوال و جواب دیگری یکهو دیدم ماشین اصلاح آمد وسط سرم و موهایم را از ته تراشید . از فرط وحشت و تعجب جیغی کشیدم و مثل فنر از جایم پریدم . رضا با دیدن صحنه چنان زد زیر خنده که نتوانست تحمل کند و از مغازه به بیرون دوید . شوکه شده بودم . اشکم درآمده بود  فریاد زدم  : مرد حسابی چرا از ته زدی ؟ مگه نگفتم کوتاهش کن ؟  

خیلی بی خیال گفت : اینکه کوتاه نمیشه باید از ته بزنی  

 

گفتم : خب نباید با من یه مشورتی بکنی ؟ شاید بخوام همینجوری بمونه 

 

یک تکه بزرگ از موهای وسط کله ام را تراشیده بود . نه راه پس داشتم و نه راه پیش ... 

هیچ کاری نمیشد کرد جز اینکه با حسرت تراشیدن باقی موهایم را نظاره کنم . 

تا وقتی حسین آقا کارش تمام شد من گریه کردم و اشک ریختم و غر زدم و توی دلم بدترین فحش هایی را که بلد بودم نثارش کردم . 

 

حالا من با این سر کچل چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم ؟ جواب بابا رو چی بدم ؟ مریم و نرگس چقدر مسخره ام می کنن . بچه های مدرسه چقدر بهم می خندن . وای هفته دیگه عیده 

یعنی من باید با این کله کچل برم عید دیدنی ؟ جلوی مهمونا ؟ 

 

تمام این اتفاقات بدی که فکر می کردم پیش آمد . مریم و نرگس مرا مسخره کردند . بابا دعوایم کرد . بچه های مدرسه (هامون) صدایم می کردند ( شخصیتی کچل بود در سریال گرگها ) و عید دیدنی های آن سال بواسطه کله کچلم به گند کشیده شد . 

و همه اینها دست به دست هم داد که من کینه ای شدید از حسین آقا به دل داشته باشم و یکی از بزرگترین نقشه های آن دوران زندگی ام که شب تا صبح به آن فکر می کردم انتقام گرفتن از حسین آقا باشد .  

چه شبها که با فکر شکاندن شیشه مغازه اش تا صبح کیف کردم و چه نقشه ها که برای آتش زدن مغازه اش نکشیده بودم . سنگ بزرگی که رویش نوشته بودم انتقام و قرار بود شیشه مغازه حسین آقا را بشکند  سالهای سال کنج حیاطمان خاک خورد . حیاطمان را تفکیک کردیم و خرد خرد فروختیم و خرج دانشگاه و ازدواج من و جهیزیه خواهرهایم شد . از آن محله کوچ کردیم و حالا هر کداممان یک جایی خانه دارد و خیلی از آن رفقا و بچه ها را سالهاست که ندیده ام .  

  

هفته پیش که برای نصب اعلامیه بابا بزرگ رفتم محله قدیمی مان ٬ مغازه حسین آقا را دیدم که پسرش حالا آنجا را می چرخاند . خانه کوچک حسین آقا شده بود یک آپارتمان بزرگ ولی مغازه کوچک سلمونی هنوز همانجا بود . درست همان صندلی چرمی قهوه ای رنگ که رویش نشستم و حسین آقا با نمره چهار موهای عزیزم را  تراشید . همه اینها در یک آن به مخیله ام خطور کرد و یکهو یادم افتاد که من و حسین آقا یک تسویه حساب قدیمی با هم داریم که انقدر از آن گذشته که هیچکداممان یادمان نیست . 

تابلوی بزرگ و رنگی سلمونی حسین آقا بدجوری چشمک می زد و من خنده ام گرفت و با خودم گفتم : یکروز انتقامم رو ازت می گیرم حسین آقا سلمونی ... 

 

 

 

نظرات 60 + ارسال نظر
مبارزگر پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:01

اوووووووووول

تیراژه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:02 http://tirajehnote.blogfa.com

اول

مبارزگر پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:07

تیراژه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:08 http://tirajehnote.blogfa.com

آوا پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:14

آخی..چه پایانی برای موهایتان
و برای داستان و برای حسین
آقا خان جان...و انتقام.......
امروز پایان تلخ ِ یک انتقام
را شنیدم.......یک انتقام
واقعی که بابستن دفتر
زندگی ِ یک بیگناه
آتش ِ شعله ورش رو
به خاموشی رفت..
سرتان ســـــلامت
بابک خان جان...
یاحق...

ممنون اوا

ملیکا پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:26

چه سخت
...
از دست دادن موها رو کاملا درک میکنم
این بلا سر خودم اومده
البته نه با ماشین ولی خب به شکل دخترونه اش ...

برای همین خوندم و گریه کردم
...
و گفتم یک روز انتقامم را ازت میگیرم فلانی

عمو جان
میگم یه شمع بیار چتری هات رو بسوزون یه کم بخندیم
حوصله ام سر رفته

مبارزگر پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:26

من مقام اولی که کسب کردم رو با احترام تمام به تیراژه بانو تقدیم میکنم

الهه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:27 http://khooneyedel.blogsky.com

واااااااای!میتونم حست رو درک کنم!
8 سالم بود با مامان رفتم آرایشگاه فقططط با این شرط که موهام رو یه ذرهٔ کوچولوی کوچولو کوتاه کنن....مامان اول رفت پیش سوسن خانوم(آرایشگرش) یه کم باهاش حرف زد بعد اومدن سراغ من که موهامو کوتاه کنم...بهم گفت چشماتو ببند که یهو خوشحال شی از دیدن موهات...چشمامو بستم و هی با خودم گیفتم "الان تموم میشه،الان تموم میشه"....یه ربع بعد که با تموم بچگیم سبک شدن سرم و طولانی شدن پروسهٔ کوتاهی رو حس کرده بودم،چشمامو وا کردم و با دیدن خودم تو آینه از جا پریدم!موهایی که تا کمرم بود رو کوتاه کوتاه کرده بود تا روی گردن!موهایی که عاشقشون بودم!این هم نقشهٔ مامان بود که فکر میکرد اگر موهامو کوتاه نکنم قدم بلند نمیشه!
الان که دارم فکر میکنم میبینم همیشه یه گوشهٔ دلم این آرزو بود که موهای سوسن خانوم رو از بیخ بتراشم تا بفهمه چه حالی داره!
منم یادم رفته بود این قضیه رو...با خوندن خاطرهٔ تو خاطرهٔ خودم هم جون گرفت!

خیلی حس بدیه
برای دخترها صد برابر ناراحت کننده تر احتمال
آخه مو به قد چه ربطی داره ؟

مریم انصاری پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:38

فدای سرتون جناب.

در سر، «عقل» باید... بی کلاهی عار نیست

تیراژه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:49 http://tirajehnote.blogfa.com

قربان تو نضال جان
لطف داری عزیزم


یه بار کلاس سوم بودم یا چهارم با چه زحمتی چند وقتی از دست کوتاه کردن موهای اجباری هر ماه یکبار پدرم خلاص شده بودم و مثلا موهایم کمی بلند شده بود!

یک روز بعد از ظهر بعد از نوشتن پلی کپی ریاضی (ای خدا بگم چکارشان کند با آن تکلیف دادن هایشان)
داشتم نیم چرتی روی دفتر کتابهایم میزدم تا کمی تورم انگشتهایم فرو بنشیند و دوباره عین یک موجود نجیب و زحمت کشی بنشینم به مشق نوشتن
که بیدار شدم و دیدم صفحه ی دفترم نیز با من برخاست! آدامسی که موقعمشق نوشتن با حرص و جوش میجویدم موقع خواب از دهانم بیرون افتاده بود و حالا نیمی از آن به موهایم وصل بود و نیمه ی دیگرش به پلی کپی و دفترم!
خلاصه اینکه همان روز پدرم خوشحال و شادان بنده را برد پیش همان "حسن اقا" که در کامنتدانی پست قبل ذکر خیرشان را نمودم و باقی قضایا!
خلاصه اینکه من هم مثل شما داغ دیده ام اما نمیدونم از کی باید انتقام گرفت! از پلی کپی های طولانی آن زمان؟ از حسن آقای بیچاره و بی گناه؟ یا از آدامس "لاویز" وامونده ؟!

ما هرچی می کشیم از این آدامس لاویز می کشیم
همون لامصب جوانهای ما رو به انحراف می کشید

نگار پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:58

بابک کاش کنار خاطره ات یه عکسی هم از مدل موهای اونوقتات میذاشتی تا بشه روایت بصری داشتم به این فک میکردم( هر چه کنی به خودکنی) اون دائره المعارف پسرهاش نصیب خود حسین آقا هم شد.من از عید به اینور درگیر این حس دلسوزی واسه موها مم . انگار خر لگد زده بود به مغزم نازنین موهای افشونمو کات کردم تا بناگوش حالا همون دور و برا درد داره ها موی ریخته هم که رو سر آدم بند نمیشه جز با اکستنشن

متاسفانه عکسی از او سن و سال ندارم نگار

نگار پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 01:03

تیراژه جون پلی کپی گفتی و کردی کبابم . بمیرم واسه اون مظلومیتت کلی خندیدم با خاطره ات

تیراژه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 01:06 http://tirajehnote.blogfa.com

نگار جان؟
خنده داشت خواهر؟!
سرتاسر خاطره ی جگر سوز من از اون قسمت پلی کپی های عزیز الی موهای بیچاره ی من که گریه دار بود!!

ان شا الله همیشه بخندی عزیزم

نگار پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 01:15

عزیزم تصورت توو اون حال و روز خنده دار بود خب. الان اگه بابک بود میگفت حضرت تیراژه چیزی که عوض داره گله نداره ( ارجاعت میدم به کامنت اولیت) فدات خانومی بانو ایشالا سراسر زندگی تو هم مثل اول مهر پر حسای خوب باشه واست

تیراژه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 01:21 http://tirajehnote.blogfa.com

لا اله الا الله!
حالا یک شب هم که صاحبخانه ی عزیز سر به سر ما نگذاشته اند مخاطبین عزیز جای ایشان را گرامی میدارند!

آره عزیزم...میدونم ...هنوز خنده ی عمو و مادربزرگم یادمه که ساعت ها قاه قاه به من و قیافه ی شش در چهارم میخندیدند..

ممنونم برای محبتت نگار عزیز

کورش تمدن پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 01:50 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام بزرگمرد جوگیر
یعنی تو هنوز متوجه نشدی یه چیزی از آیدین کمتر داری؟
پس بگو چرا تو ....پس سوخته
میگم بد نیست یادی هم از حامد بکنیم یادمه این چرک کردن یکی از سوژه های حامد شده بود
برو خدا رو شکر کن که با من آشنا شدی و یکم جلوی جوگیر شدنات رو گرفتم.اخرین جوگیر شدنت مربوط میشه به ازدواج کردنت
میگم کچل بودن بهت میادا الان که کچلی مگه بده؟فقط کچل که میکنی دماغت خیلی تو ذوق میزنه
ولی خداییش انتقام گرفتن اصلا بهت نمیاد.اتفاقا منم باید شیشه مغازه یه بنده خدایی رو بشکنم بیا با هم برنامه ریزی کنیم
فعلا وقت نیست ولی بعدا درباره آدامس و موهای یه بنده خدایی حرفهایی دارم بس شنیدنی

نشد یکبار مثل ادم کامنت بذاری کورش

تیراژه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 02:12 http://tirajehnote.blogfa.com

جناب تمدن!
خدا بهتان رحم کرد که وقت نداشتید برای درفشانی!!
چون من بر عکس شما چیزی که فراوان دارم وقت است!!!

دنیا پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 02:59

سلام. من خیلی دیر صحبت کردم یعنی دوسال ونیم به بعد. یکبار موهاموکچل میکنن. واسم تعریف کردن که میرفتم جلو آینه با حیرت به سرم دست میکشیدم طوری که همه دلشون به حالم سوخته و پشیمون شدن. راستی چرا من وبلاگ آقای باقرلو رو بدون پستاش میبینم؟

الهی من بمیرم منم جیگرم کباب شد

آقای باقرلو هر چند وقت یکبار وبلاگشون رو دی اکتیو می کنن
نگران نباشید

حمید پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 03:15 http://roozegarevasl.mihanblog.com

داستان سه اپیزودیت رو خوندم.
جالب بود.
یه چیزی می خوام بگم...
حسن آقا سلمونی رو ببخش بابک.
نذار خشم قدیمی توی وجودت بمونه.

واقعا کینه ای ندارم حمید جان
اون جمله اخر رو کودک درونم گفت

حسین آقا سلمونی پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 03:20 http://hosein_salmooni.com

اینم جای دستت درد نکنه منه دیگه آره؟!
خب واقعا اون روز نمی شد موهات روکوتاه کنم...
اون وقتی که داشتی زیر دستم زار زار اشک میریختی و آب دماغت راه افتاده بود روی لب و لوچه ت، دلم کباب شد برات ولی نمی شد واقعا کاریش کرد، باور کن...
حالام اگه دلت هنوز خنک نشده بیا اون سنگ قدیمی رو بکوب تو سر من...
باور کن نمیدونستم این کارم رو سالها بعد توی وبلاگت می نویسی...
بذار سر آسوده زمین بذارم پسرم
منو حلال کن!

خیلی باحال بود حمید
مرسی

ثنا پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 03:53 http://angizehzendegi.blogfa.com/

خیلی بانمک بود
مخصوصا سنگی که روش نوشته بودی:انتقام
چقدر زمان زود میگذره............اخی............

روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد...

یادش به خیر

جعفری نژاد پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 07:26

سلام

موهامو آقام می زد ، تا اول راهنمایی ، بیشتر وقت ها با یه موزر و معمولا با شماره ی 12
دیشب اونقدر خسته بودم که فقط فرصت شد پستت رو بخونم و بخوابم
خواب دیدم ، تحلیل و تفسیر خواب بماند . فقط این که حاضرم قسم بخورم وقتی رفته بودی محله ی قدیمی واسه پخش کردن اعلامیه ها حاضر بودی دوباره بری بشینی رو اون صندلی قهوه ای و حسین آقا بیاد بالا سرتو و دوباره موهات رو با شماره 4 از ته کوتاه کنه اما کارش که تموم شد و از در مغازه که زدی بیرون،واسه یه روزم شده بشی همون بابک کلاس اول ابتدایی ... حاضری نه ؟

واقعا دوست داشتم برم به اونروزها ولی انصافا پامو تو مغازه حسین آقا نمیذاشتم

عارفه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 08:12 http://inrozha.blogsky.com/

یاد تصمیم های تو بچگی واسه گرفتن حال بعضی ها رو بگیرم اوفتادم نقشه کشیدن هام

انتقام های شیرین

محمد مهدی پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 08:42 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

و چقدر این موها عزیز بودند برایمان ...

خاطره جالبی بود ...

حسام پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 08:53

سلام ؛

بسیار لذّت بردم ممنون.

ممنون

پرچانه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 11:02 http://forold.blogsky.com/

شما اگه دختر یودی بعد پدرجونت میبردت آرایشگاه مردونه موهات رو کوتاه میکرد (مدل آلمانی) بعد دو تا پسر عمه ی بزرگتر از خودت هم داشتی بعد پدرجونت از آرایشگاه یک راست می بردت خونه ی عمه ت بعد پسر عمه هات هم در مورد مول موهات نظر میدادن و میخندیدن چیکار میکردی؟
منظورم اینه که چجوری انتقام میگرفتی

فردا که عروسیم بود دعوتشون نمی کردم

مهربان پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 11:05 http://mehrabanam.blosky.com

آخیش
دلم خنک شد

تو باشی واسه ی شیرین کاری جلوی دختر خانوم های خوشگل ژانگولر بازی درنیاری....


خب همون شب اول خیلی شیک می رفتی جلو و شماره بهشون می دادی.... دیگه از رو آتیش پریدنت چی بود. واللا

مهربان جان فکر می کنی اگه اون موقع موبایل داشتم می رفتم واسه خود شیرینی از رو آتیش بپرم ؟
اون موقع مدیرعامل شرکت نوکیا هم موبایل نداشت عزیزم

پرچانه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 11:05 http://forold.blogsky.com/

آقا بابک میشه بگی اون حسین سلمونی بالا کامنت کیه؟
دارم از فضولی می میرم که کی خودش رو جای حسین آقا گذاشته

حمید آقای روزگار وصل

پرچانه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 13:45 http://forold.blogsky.com/

آفرین این انتقام خوبیه

ثنا پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 14:06 http://angizehzendegi.blogfa.com

جوابت به کامنت مهربان چ باحال بود
حالا من بگم:
زیر 6 سالم بود که عموهام که اختلاف سنی کمی باهام داشتم می اومدن خونمون میموندن و هم بازی بودیم.مثلا من 4 ساله بودم اونا ده ساله و اینا.بعد نمیدونم کدوم یک از والدینم،احتمالا بابام موهای منم عین داداشاش با ماشین میزد!یعنی من و عموهام سرمون کپی هم بود،اصلا همه چیمون،وقتی میرفتیم با بچه ها بازی کنیم انگار هممون پسر بودیم چون لباسامم پسرونه بود...بعد فقط قسمت مسغره و فان ش اینجا بود که من فقط یه گوشواره بیشتر از عموهام داشتم!
ینی دقیقا عین زنای افریقایی،نه اونا خوبن چون تیپشون زنونه س.در واقع من :
پسربچه ای بودم که گوشواره داشت!
بعدا که بزرگ شدم هروخ یادم افتاد چقد شاکی بودم!خیلی،هوارتا!

هی یادش بخیررررررررررررررررررررررررر

دل آرام پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 14:38 http://delaramam.blogsky.com

ای وای من ... (با کلی آه و حسرت خوانده شود ... )
با این خاطره ای که تعریف کردی من هم یک خاطره یادم اومد ...
تقریبا 7 - 8 سال داشتم و اون روزها همیشه آخر هفته ها رو فردیس میگذروندیم و بالطبع خیلی از کارهامون مثل عکس انداختن و آرایشگاه رفتن و ... همونجا انجام میشد .
بعد از ظهر بود که مامان گفت بریم آرایشگاه و "کمی" از موهات رو کوتاه کنیم. رفتن همان و کوتاااااااااااه شدن موی بنده همان ... یادمه اون روز فقط گریه میکردم ...

عینک ته استکانی پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 15:28 http://kelke-khial.blogfa.com

عجب!
عب نداره منم وقتی سوم ابتدایی بودم خواهرم اعتماد بنفسش بالا بوده ظهر که خوابن قیچی رو بر میداره موهای جلو منو هی میچینه هی میچینه تا اون بالای پیشونیماصلا تو جشن تکلیف به هیچ صراطی مستقیم نبود این وزهای جلوی پیشونیم!
تصمیم این کارو در حق بچش بکنم! قسم خوردم!

عینک ته استکانی پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 15:29 http://kelke-khial.blogfa.com

اصلاحیه: ظهر که همه خوابن

حمید پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 15:46

من موندم تو از کجا فهمیدی اون کامنت حسین آقاسلمونی رو من نوشتم؟!
تابلو بود؟

دل آرام پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 15:52 http://delaramam.blogsky.com

حمید خان
با توجه به آی پی کامنتتون

تیراژه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 16:02 http://tirajehnote.blogfa.com

دل آرام جان؟
نمیشد لو نمیدادی به حمید خان ؟!
که یک مدت اذیتشان کنیم و بگوییم جوگیریات جن و جادوگر دارد و اینها؟!
شرط میبندم که در بچگی هایت هم برای چنین شرارت هایی هیچ وقت رفیق پایه ای نبودی!


بابک خان و کورش خان!
شانس بیاورید که همین امشب و فردا ماجرای آیدین و حامد خان هایی که کورش خان در کامنتشان اشاره فرمودند روشنگری و شفاف سازی شود!
وگرنه کنجکاوی فعال شده ی سرخورده ی اینجانب شاید منجر به پایین آوردن سقف اینجا شود! جنس ناجور بنده را که دیگر خوب شناخته اید که!

دل آرام پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 16:10 http://delaramam.blogsky.com

شرط رو بردی ... چون نبودم
هرچند الان هم نیستم ...

تیراژه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 16:29 http://tirajehnote.blogfa.com


بله دل آرام خانم! متوجه شدیم بچه مثبت تشریف دارید! یعنی خیلی وقته که متوجه ایم!!

هی خدا !!
از رفیق هم شانس نیاوردم!
(ببین چه چشمکی هم میزنه واسه من!!)

عاطفه پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 17:25

من بدبخت هم عید امسال موهام تا نزدیک کمرم رسیده بود یه ذره نوکش موخوره شده بود.با خودم گفتم چرا هربار تا اون سر شهر واسه یه کوتاهی میرم؟رفتم یه آرایشگاه ناشناس.گفتم فقط نوکشو بزن پشتشو به قول شما بدون مشورت شروع کرد به کوتاه کردن رسید جلوش دیدم دقیقا رو گردنمهعین این کارتون ها که بخار از سرشون درمیاد شده بودم...موهای نازنینم کف زمین بود....

م.قاصدک پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 17:48

من دیوانه چرا به یه دختر عموی دوازده ساله اعتماد کردم وای که وقتی یادم میاد از حرص نمیدونم چیکار کنم.
بهم گفت بیا موهاتو کوتاه کنم من از ماهواره یاد گرفتم حتی موهای مامانی هم خوشگل کردم.......
مو کوتاه شدن من همانا و خوشگل شدن من بیشتر همانا..

پسرک کارتن خاب پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 17:51

من هنوز که هنوزه؛بعد از گذشت نزدیک به پنج سال تو فکر انتقام از دبیر فیزیک سال دوم دبیرستانمم.
اوایل قرار بود بریم توی باک پرایدش چند حبه قند بریزیم؛اخه بجه ها میگفتن یه خرج بزرگ برمیداره تعمیرش.بعدا خودم تو فکر رنگ کردن شیشه های چارطرف ماشینش با رنگ فشاری مشکی بودم.فکرشو بکن از مدرسه که درمیومد قیافه شیش در هشتش دیدنی بود.
ولی من یه روز ازش انتقام میگیرم؛مطمئن باشید.....

پسرک کارتن خاب پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 17:55

اینم به اخر کامنت قبل اضافه کنید




عسل پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 20:27 http://rainymoment.blogfa.com

خاطره ی سریالی جالبی بود. منتظر قسمت سوم بودم که بعد کامنت بذارم. نمیدونستم حسین آقا نقش اصلی ماجراس
آقا کامنت منو جواب ندین ایشالا حسین آقا سلمونی بیاد نازنیناتو کوتاه کنه

کدوم کامنت عسل ؟

مبارزگر جمعه 7 مهر 1391 ساعت 01:06

اینجا حس وحال خیلی خوبی داره.....
گفتم شمارو هم شریک کنم توش
:http://shahnematollahi.mihanblog.com/

مژگان امینی جمعه 7 مهر 1391 ساعت 22:07 http://mozhganamini.persianblog.ir

من نمی دانم این عقیده که اگر سر را با تیغ بتراشی موها پرپشت می شوند از کجا آمده !شاید از رشد چمن یا گندم ! دیگه راجع به آن حرف نمی زنم.
دوره ی نوجوانی است و هزار ماجرا خدا را شکر که بلایی سرتان نیامده.

حسین شنبه 8 مهر 1391 ساعت 13:09 http://hosseinb.blogfa.com

سلام
ما که تا اخر راهنمایی موهامون رو با 4 میزدیم .
یه بار چهارشنبه سوری دماغ داداش من خورد به پیت حلبی و سوخت و شد دماغ سوخته و نقل محفل عید خانواده .

سایلنت شنبه 8 مهر 1391 ساعت 20:08

حسای قدیمی
کینه های بچگونه
و یا حتی دوست داشتنای دوران کودکی
آدم به هر کدومش که فکر می کنه یه جای وجودش همون حس دوباره به وجود می آد..

نگین یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 20:54 http://zem-zeme.blogsky.com

سوزناک بود به جان ِ‌خودم!

من از بچگی آرزوی موی بلند رو داشتم ولی همان مثل موی بلند و ارتباطش با قد نمیذاشت!

+ حیف عید ِ‌اون سال که با کله ی کچل رفتین مهمونی!!‌

فکر کنم هر کی یه خاطره‌ی اینطوری داره. والا من بچه که بودم مامان‌م گیر می‌داد موهات رو بلند نکن. قد ت می‌سوزه! حالا کی گفته مو به قد ربط داره رو من نمی‌دونم!
بعد شاید در جریان باشید که وقتی موی کوتاه رو بخواهید بلند و یکدست کنید چند ماه اول خیلی زشت و بدمدل میشه. باید بذارید بلند شه. کم‌کم هی اضافی‌هاش رو بزنید تا یکدست شه.
من تحمل اون وضع فجیع رو نداشتم اما موی کوتاه هم دوست نداشتم. مونده بودم این وسط. مامان‌م یه دوستی داشت که آرایشگر بود. خیلی هم اعتمادبه‌نفس کاذب داشت. یه روز گفت موهات به هم ریخته و بیا درست کنم. آقا هی زد هی زد. گفتم زیاد کوتاه نکنی. گفت نه. نوک‌هاش رو می‌زنم. دیدین بعضیا دست‌شون به کوتاه کردن‌ه؟ این هم همینطوری بود. خلاصه کنم. پشت سرم رو 1 سانتی زد جلوش رو 6 سانتی. بعد هم دید گند زده و من حسابی عصبانی‌م بهانه‌ای جور کرد و جیم شد.
اون روز حسابی با مامان‌م دعوا کردم با این آرایشگرهایی که واسه‌م جور می‌کنه. بعد هم کلی گریه کردم تا چند روز. بعد هم گذاشتم موهام حسابی بلند شه و گاهی هم می‌رفتم پیش یک آرایشگر دیگه. الان موهام بلند ه ولی باور تون نمیشه. اسم آرایشگاه و قیچی میاد قلب‌م تند می‌زنه. اون بنده خدا زیاد تقصیرکار نبود. اشتباه‌ش این بود که به اشاره‌های مامان‌م بیشتر توجه کرد تا نظر خودم. من هم انتقام‌م رو از مامان‌م گرفتم. دیگه باهاش آرایشگاه نمیرم!

آخی ...
دقیق میتونم تصور کنم چه حس و حالی داشتی
راست میگی
همه خاطراتی مشابه این داریم

مهرداد جمعه 21 تیر 1392 ساعت 15:38

یادمه بابام هر ماه منو میبرد سلمونی سرکوجه موهامو المانی میؤد یادش بخیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد