ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امشب خیلی غافلگیرانه به مناسبت تولد بابا رفتیم فرهنگسرا و سر کلاس شاهنامه خوانی اش حاضر شدیم . من و مهربان و مانی و مریم و همسرش و کیامهر و نرگس و همسرش و رادین همه با هم بدون هماهنگی قبلی وارد کلاس بابا شدیم و نشستیم بین شاگردهایش . دیدن چهره متعجب بابا وقتی برای اولین بار همه فرزندان و دامادها و عروس و نوه هایش را یکجا سر کلاسش می دید دیدنی و وصف ناشدنی بود . اتفاقی که تا به حال رخ نداده بود و شاید دیگر هیچ وقت رخ ندهد . شاید از نظر ما امشب یک جشن تولد معمولی بوده باشد اما شک ندارم که پدرم این دور همی را هیچ وقت فراموش نخواهد کرد .
امشب قهرمان همیشه زندگی من شصت و سومین شمع تولدش را فوت کرد و تمام خانواده نه چندان بزرگ اسحاقی برای طول عمر و سلامتی اش دعا کردیم .
تولدت مبارک بابای خوبم ...