جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

روزی که آخرین لبخند تو کفن پوشید

شبها در اتاق بابا می خوابم .

درست همانجا که او می خوابید . سرم را روی همان بالشی می گذارم که او می گذاشت و همان پتویی را رویم می کشم که او می کشید و تا صبح به صدای گریه های آرام زن اتاق بغلی گوش می کنم .


شبها ماشین را توی پارکینگ می گذارم درست کنار ماشین بابا و همان مسیری را قدم می زنم که هر شب و صبح او بر آن پا می گذاشت .

یک شب پیش از شب شعر عکس هایش را برداشتم و شروع کردم به ساختن کلیپ . وقتی تمام شد صبح شده بود . هوا سرد بود و خورشید کم رمق . با چشم های خسته پشت فرمان نشستم و وقتی به خودم آمدم دیدم  روی خاک او نشسته ام و دارم با گنجشک های امامزاده ٬زار می زنم . 

یک آقایی آمد دست گذاشت روی شانه ام و شروع کرد به دلداری دادن که مرگ حق است و زندگی چنین است . می خواستم بگویم آقا ! از این حرفها این چند روزه زیاد به گوشم خوانده اند . من همین حالا همین الان همین صبح سرد زمستانی یک بغل محکم بابای خودم را می خواهم .فقط یکبار دیگر می خواهم دستم را توی موهای جوگندمی اش بکشم  و پیشانی همیشه خیسش را ببوسم . می دانم می خواهی مرا آرام کنی ولی من با حرف آرام نمی شوم . من بغل بابایم را می خواهم . می فهمی ؟

نفهمیدم چه شد که غریبه وار همدیگر را بغل کردیم و شروع کردیم به گریه کردن .


توی دفتر امامزاده ٬ مرد نقشه بزرگی را در می آورد و جای قبر بابایم را نشانم می دهد . فیش های بانک را نشانش می دهم و قبضی برایم صادر می کند و من به همین راحتی طبقه دوم قبر بابا را به نام خودم پیش خرید می کنم . انگار کوهی را از پشتم برداشته باشند احساس سبکی می کنم . انگار آخرین امتحان نهایی را داده باشی و از در مدرسه بیرون بروی به سمت سه ماه تابستان تعطیل و تفریح . بی ترس تجدیدی شهریور و شروع دوباره مهرماه مدرسه . انقدر سبک که انگار هیچ کار ناتمامی در این دنیا برایم باقی نمانده باشد .


چرتم پاره می شود . از روزی که ضبط ماشین نرگس را جلوی خانه دزدیدند بابا همیشه اصرار می کرد ماشین را حتما بگذاریم توی محوطه پارکینگ که چند صد متری دور از خانه است . قبض خرید قبرم را مثل سندی ارزشمند در گاوصندوق بابا می گذارم و کلیدهای گاوصندوق را در کیف سامسونتش . چشمم می خورد به آبنباتهای توی کیف و  چند تا از آبنباتهایش را می گذارم توی جیبم و با بی میلی می روم و ماشین را توی پارکینگ می گذارم .

پیرمرد نگهبان مثل هر شب با احترام به سمت من می آید و چندین و چند بار جمله"خدا رحمتش کند  مرد خوبی بود " را تکرار می کند و من هم بی اختیار از توی جیبم چند تا از آبنباتهای بابا را به او می دهم که یکهو چشمش خیس می شود و می گوید :" خدا بیامرز هر دفعه از همین شیرینی ها به ما می داد ." می نشینم توی اتاقک نگهبانی و با پیرمرد چای می خوریم و می خندیم و گریه می کنیم و او از خاطرات بابا می گوید و من با هر قلوپ چای ٬ هزار تا بغض قورت می دهم .


در مسیر برگشت به خانه گربه ای روی زمین دراز کشیده و با اینکه به او نزدیک می شوم تکان نمی خورد . انگار خوابش برده باشد اما نه ٬مرده است . با لبخند هم مرده است . بدون درد و خونریزی و احتمالا بدون ترس ...

زیپ کاپشنم را بالا می کشم و دستهایم را توی جیبم فشار می دهم و به این فکر می کنم که دارم روی جای پای قدم های بابا پا می گذارم . بی اختیار لبخند می زنم و به این فکر می کنم که چقدر خوب است وقت رفتن حسابت طوری با زندگی صاف باشد که با لبخند بروی .

درست مثل بابایم روی سنگ سرد غسالخانه



شبها در اتاق بابا می خوابم درست همانجا که او می خوابید و روزها پایم را روی جای پاهایش می گذارم و امیدوارم قسمتم باشد روزی که پیمانه ام پر شد برای همیشه در کنار او خوابم ببرد .





+ ختم قرآن



نظرات 66 + ارسال نظر
تیراژه یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 13:51 http://tirajehnote.blogfa.com/

آخرین لبخندش
مثل ستاره ای رفت به آسمان روشن مهربانی اش
و جاودانه شد..

دلت آرام عزیز جان. برای شما و عزیزانت و مادر گرامیتان صبر آرزو دارم.

صدیقه (ایران دخت) یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:01 http://dokhteiran.blogsky.com

نفسم بالا نمیآید بابک ...
خدا خودش ارامتون کنه...
میترسم خیلی میترسم

هما یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:01

روحشون شاد،دل مهربان شما هم آرام.
ایشالا سایه مادرتون از سر شما و سایه شما از سر مانی و مهربان کم نشه...

رها یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:04

بابک اسحاقی...همیشه خاموش خوندمت....
6 آذر ماه امسال برادرم،رفیقم، رو از دست دادم...تو یه تصادف...29 سالش بود،یه نابغه...صورتش به قدری زیبا بود که نمیتونستی ازش چشم برداری...مهربون،همیشه مهربون...دلم برای خنده هاش یه ذره شده...هنوز تو ذهنم نمیگنجه صورت ظریفش زیر خاک باشه...هنوز باور نکردم...بهش مسیج میدم،ایمیل میزنم...باهاش حرف میزنم....آخرین مسیجایی که بهم داده میخونم...دیگه نیست...دیگه پیشم نیست..پیش خواهر کوچولوش نیست،نیست که ازم حمایت کنه...
از وقتی رفته...انگار یه چیز کمه...گمم..گم شدم...صداش میکنم...هروقت ازش کمک میخوام به دادم میرسه...ولی میدونی...میدونم جاش خوبه...میدونم الان راحته راحته...میدونم آرومه...میدونم یه روز دوباره میبینمش...این خیلی خوبه...خیلی...
طاقت بیار رفیق...

آهو یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:13

انشا.. با عزت و سربلند و عاشق زندگی کنید . مثل بابایتان
پا جای پای او بگذارید . آدم وقتی روزهای عمرش را زندگی کند وقت رفتن هم با آرامش و لبخند میرود
سالم باشید و همراه برای مامان غم دیده تان خواهرانتان مهربان عزیز و سایه تان بالاسر مانی کوچولوی دوست داشتنی . ح.استان بهش باشد . شما بابایید

خدیجه زائر یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:14 http://480209.persianblog.ir

حرفی ندارم که بگم....من هنوز بعد سالها به نبودن آقاجان عادت نکردم.نمشه.......این زخم جاش میمونه...اما کم کم به این درد عادت می کنی.....به فرو دادن بغض هم.......

yasna یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:17 http://delkok.blogfa.com

می فهمم بابک جان این روزها به هر طرف که نگاه می کنی یاد خاطره هاش می افتی.. می دونم پدر واسه پسر اعتبار و اعتماده... می دونه تکیه گاهه ... مثل کوه می مونه واسه ادم... این رو تو چهره تکیده داداشم هم می ببیینم این روزا ... می فهمم احساس ت رو ... ولی چه میشه کرد رفیق....

احمد یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:33 http://serrema.persianblog.ir

بابک جان ...
آرام باش عزیز... امیدوارم مثل پدر با عزت و سربلند صد سال زنگی کنی ... روحشون شاد

در عــشـق سـلـیـمـانـی مـن هـمـدم مـرغـانـم
هـم عـشـق پـری دارم هـم مرد پری خوانم
هر کـس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر
بــرخــوانــم افــســونــش حــراقــه بــجـنـبـانـم
زیـن واقـعـه مـدهـوشـم بـاهوشم و بی‌هوشم
هـم نـاطـق و خـامـوشـم هـم لـوح خـمـوشانم

فرح یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:33 http://farahbano.blogsky.com

حالتونو درک میکنم با هر خط این پست اشک ریختم منم امسال خواهرمو از دست دادم.
روحشون شاد.خدا بهتون صبر بده.

افروز یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:55

توی این چند روز چند بار گوشی رو برداشتم که حالت رو بپرسم اما سخته رفیق پرسیدن حال کسی که میدونی حال خوبی نداره اصلا چی دارم برای گفتن؟بگم خوبی؟؟؟بگم چه خبر؟؟؟خوب خودم که میدونم خوب نیستی دلم نمیخواست توی اون حالت ببینمت حتی ماشینم اینو فهمید اونروز نزدیکای کرج شلنگهای گاز ماشین پاره شد وقتی با بکسل برگشتیم و بهمون گفتن خدا با این شلنگهای پوسیده بهتون رحم کرده برای مایی که همیشه تو جاده ایم و حتی چند ساعت بعدش مسافر بودیم عجیب بود، نشد که بیایم اما وقتی کلیپو دیدم فهمیدم حکمتش چی بود طاقت دیدنتون رو نداشتم توی اون حال حتی توی اون کلیپ هم بی طاقت شدم از دیدن مردی با اون عظمت زیر خاک سرد میدونم که این درد هرروز که میگذره کهنه تر میشه و عمیقتر هرسال تحویل هرتولد هرباری که دور هم جمع میشید و یه خلا بزرگ هست که پر نمیشه اما بابک فراموش نکن همون زن اتاق بغلی رو نرگسو مریمو کسایی که تنشون میلرزه از دیدن همون قبضی که بخاطرش سبک شدی فراموش نکن که باید به مانی ثابت کنی پدرخوب بودن و قهرمان بودنو از بابا به ارث بردی کلی بغل محکم محکم به مانی بدهکاری

ته تغاری یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 15:39 http://ssmall.blogsky.com/

بابک عزیز دلت ارام....
انشاالله که مثل پدرت با عزت و سربلند صد سال زنگی کنی....
میدونم که یک روز مانی هم به وجود شما افتخار میکنه ....
انشالا سایه مادرتون از سر شما و خواهرها کم نشه و سایه شما از سر مانی و مهربان ...

زهــــرا یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 15:52

دلتون آرووم
روح پدر بزرگوارتون هم در آرامش باشه
.
افروز چه حرف خوبی زد:
بابک فراموش نکن همون زن اتاق بغلی رو نرگسو مریمو کسایی که تنشون میلرزه از دیدن همون قبضی که بخاطرش سبک شدی فراموش نکن که باید به مانی ثابت کنی پدرخوب بودن و قهرمان بودنو از بابا به ارث بردی کلی بغل محکم محکم به مانی بدهکاری

باران پاییزی یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 16:36 http://baranpaiezi.blogsky.com

بابک اسحاقی عزیز این روز ها هر بار وبلاگتون رو باز کردم بغض کردم و اشک ریختم. خوب می دونم از دست دادن کسی که زندگی رو برای آدم معنا میده چقدر سخته.
سلامت باشی آقای اسحاقی عزیز

ف رزانه یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 17:14

از اون روز که پدرتون به رحمت خدا رفته،کمتر وقتی بوده که عکسای پدرتون با اون لبخند مهربون جلوی چشمام نیاد، که یاد پست هایی که درباره پدر نوشته بودین نیفتم، که با یادآوری غم شما چشام پر اشک نشه،آه نکشم، زار نزنم...
واسه منی که فقط یه خواننده ی معمولی وبلاگتون بودم اینجوری بوده...
از ته دلم از خدا خواستم غمتونو کمک کنه.
پدرتون به وجود شما افتخار میکنه، سرتون سلامت باشه...

ف رزانه یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 17:22

کامنت افروز خیلی خوبه...
شما باید حالا حالاها باشین، حالا که اون بزرگوار به آسمون رفته وجود شما مرهمی میشه واسه دل دردمند عزیزاتون...

واقعا نمیدونم چى بگم همیشه این موقع ها کم میارم.حرفایى که این چند روز زیاد شنیدین رو نمیخوام بزنم فقط خوش به سعادت پدرتون ...

غ ــزل یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 17:48 http://life-time.blogsky.com/

تسلیت من را بپذیرید
خیلی عجیب با این پست همذات پنداری کردم اینقدر که خودش شد یک پست توی وبم

روناک یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 18:34

بابک جان.حالا همه ی دوستان تو را به آرامش دعوت میکنند ولی من نه.تو اشکک بریز و بغضت را نخور.تو حق داری ناراحت و غمکین باشی.ولی برایش تاریخ قرار بده.به خودت اجازه بده که احساساتت را بیرون بریزی بعد سعی کن قوی بشی و برای مادرت ی مرد قوی و صبور .نه فقط جای قدمهای بابا قدم برداری که منش او را که تکیه ای برای همه ی شما بود دنبال کن.
مساله ی سختی است قبول واقعیت نبودنها ولی من میدانم به این زودیها نمیشود ولی آرام آرام به آرامش خواهی رسید .
برای بابای مهربانت من هر روز قرآن میخانم و برای همه ی باباهایی که به رحمت خدا رفته اند.
روحش قرین رحمت بی انتهای الاهی باد

آذرنوش یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 18:45 http://azar-noosh.blogsky.com

...

یلدا نگار یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 18:49 http://yaldanegar.persianblog.ir/

خدا رحمتش کنه
با اجازه من خودم برایشان سوره یس میخوانم
و ارزو میکنم 120 سال عمر با عزت داشته باشید

دل آرام یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 19:16 http://delaramam.blogsky.com

الان من چی بگم؟ بگم خدا رحمتشون کنه؟ خب معلومه که رحمت میکنه. مرد به این نازنینی مگه میشه مورد رحمت نباشه؟
بگم اروم باش؟ مگه به حرف منه؟ مگه میشه با یه کلام حرف من تو اروم بشی؟
بگم 10 روزه دارم دیوونه میشم از این دوری؟ که یاد چهره بابا و چهره تو و خانواده ات میوفتم اتش میگیرم...
بگم خوب کاری کردی رفتی کنار بابا برای خودت، برای سالهای دور، جایی خریدی که کنارشون باشی؟ با چه دلی این حرف رو بزنم...
فقط مثل تمام این روزهای گذشته بغضم رو فرو میدم و میگم خدایا خودت هوای این خانواده دوست داشتنی رو داشته باش... خدایا دستت رو از پشتشون برندار...

بوسه ی زندگی یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 19:46 http://kisslife.blogsky.com

خدا بهتون صبر بده و آرومتون کنه . سایه مامان ناهید بر سرتون مستدام . روح پدرتون شاد

مریم نگار یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 21:09

هرکاری که آرامت میکنه..سبکت میکنه...همون کارو بکن....
تو پسر همون مرد بزرگی...پر از احساس و ادراکی فراتر...
خوب میدونی که همیشه تو بغل باباتی..
چون حضور فیزیکی فقط یک قسمت از بودنه...یک قسمت محدود..
آرزوی صبر و قرار دارم برات بابک جان....

محسن باقرلو یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 21:17

( یک آقایی آمد دست گذاشت روی شانه ام و شروع کرد به دلداری دادن که مرگ حق است و زندگی چنین است . می خواستم بگویم آقا ! از این حرفها این چند روزه زیاد به گوشم خوانده اند . من همین حالا همین الان همین صبح سرد زمستانی یک بغل محکم بابای خودم را می خواهم .فقط یکبار دیگر می خواهم دستم را توی موهای جوگندمی اش بکشم و پیشانی همیشه خیسش را ببوسم . می دانم می خواهی مرا آرام کنی ولی من با حرف آرام نمی شوم . من بغل بابایم را می خواهم . می فهمی ؟ )
.
اگه این چن وخت کم سراغتو گرفتیم و زنگ نزدیم و اس ام اس ندادیم ما رو یعنی منو ببخش کیای نازنینم ... بذار به حساب همینی که بالا از خودت کپی پیست کردم و ببخش ... بذار به حساب اینکه اطرافیان قشنگ میفهمن که توو این موقعیت هیــــــچ کاری و هیــــــچ حرفی التیام عزیز داغدیده نیست ... و شرمشون میاد از دست خالی و عجز و ناتوانی شون ... بعد از دور کنارتن ... با ختم قرآن ... با فاتحه و صلوات ... با مطلب نوشتن ... با دل ابری بودن ... قد بلدی و توانایی شون ... بازم برات آرزوی صبر و آرامش میکنم عزیز دلم ... می بوسمت.

تیراژه یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 21:31 http://tirajehnote.blogfa.com/

جناب باقرلو...

اردی بهشتی یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 21:38 http://tanhaeeeii.blogfa.com

خدا خودش صبر بده
خودش دلت رو آروم کنه!
دل مامان پروینت رو
دل نرگس، مریم و مهربان رو!
یه آقایی توی کلیپ بود فکر میکنم دامادشون بودن ... انگار در عزای پدر خودش بود ... خدا به دامادهاشون هم صبر بده، آقای اسحاقی انقدر بزرگ بود که هر کسی با ایشون در ارتباط بوده الان در نبود ایشون خیلی داغداره!
چقدر گریه کردم با اون شعری که آقای تقوی گفته بودن :
گیریم که تمام هفته را طی کردیم
ما بی تو چهارشنبه ها را چه کنیم !

ایشالا سایه شما بالا سر مانی باشه و یک عمر پشت مانی گرم باشه به حمایت بابایی اش!

محسن باقرلو یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 22:28

هیچ چیز از احساس همدردی سخت تر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکا با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری می کشیم و قوه تخیل ما به ان صدها بازتاب می بخشد.

میلان کندرا - بارهستی-

بهانه گیر یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 23:00

سلام

چه خوب که نوشتین...
خدا رحمتشون کنه و به شما و خانواده متحرمتون صبر بده

التماس دعا

میرشریفی یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 23:13

از خداوند برای شما و خانواده تون آرزوی صبر و آرامش رو دارم. و همچنین برای پدرتون رحمت و مغفرت خداوند متعال.
امیدوارم عمری بسیار طولانی و در کمال سلامتی و عاقبت بخیری در کنار همسر وفرزند و خانواده داشته باشید و هیچ کارتون به اون قبض کذایی نیافته.

گلنار یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 23:50

این نوشته از دل برآمد و بر دل نشست.
آهی می کشم و می دانم روزی مانی هم همین احساس زیبا را به خودت خواهد داشت .پس از خودت خوب مراقبت کن برای دلواپسی های کمتر مانی و همۀ آنهایی که دوستت دارند.
ما مسئول همانیم که می توانیم و باید.
باقیش به عهدۀ سهم و جبر و قصۀ ازل تا به ابدست.
و گریزی نیست از این آمدن و بودن و شدن و رفتن.
همانطور که گریزی نیست از سوگواریت
اشک بریز و بر راهش قدم بگذار
مامان ناهید عزیز رو هم به جای ما بفشار.
امیدوارم به آرامش برسید.
روح عزیزش شاد.

فرشته یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 23:58 http://houdsa.blogfa.com

نفسم گرفت بابک...کاش میتونستم چیزی بگم آروم شی...کاش...

مهرداد دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 00:08

بابک جان
تسلیت گفتنا واسه عزیز از دست داده ها
صرفا یه ابراز همدردیه
مطمئنا شکی درش نیست که اصل موضوع
که از دست دادن یه عزیزه خیلی سخته و
هضمش واسه یه مدت ادمیزادی رو نابود میکنه
اونی که باهاش تا دو روز یا حتی دو ساعت پیش بودی
باهاش میخندیدی و شاد بودی و یا هر حس دیگه ای
و حالا نیست
نیست مطلق
جز مرور خاطرات که اولش شیرینه و اخرش حتما با
گریه و هق هق همراست
و نوشته های رها که عزیزی رو از دست داده
که میشه لمس کرد هضم این مصیبت نابود کننده رو
و اینکه بابک جان
طاقت بیار رفیق

مشق سکوت- رها دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 00:30 http://www,mashghesokoot.blogfa.com

من هر بار که میام اینجا رو میخونم بغض خفه ام میکنه
خدا رحمت کنه پدرتون رو، خدارحمتش کنه که اونقدر پدر بود و انسان بود که بعد از دنیا رفتنشون هم تو دل و زندگی خیلیها به زیبایی و با لبخند حضور داره
خدا رحمتشون کنه

رها دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 00:31

خدا بهتون صبر بده...نیم ساعته جلوی مانیتور هی میخونم و هی اشک می ریزم...خدا بهتون صبر بده

شادی دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 01:01 http://joujemoalem.blogfa.com

سلام...راستش از این که نوشتین خوشحال شدم
از روزی که این اتفاق ناگوار افتاد و من خبرشو اینجا خوندم با هر دعایی که برای آرامش روح پدر بزرگوارتون کردم برای صبر و تحمل شما هم دعا کردم...که الان شمایید که جا پای ایشن میگذارید...سخته اما شمایید که با وجود غم بزرگی که تو دلتونه باید مرهمی باشید برای بقیه
نتونستم بیام...نمیشد...اما رفتم صحن انقلاب...روبروی ضریح امام رضا....یک یاسین خوندم به نیت آمرزش و آرامش ابدیشون
روحشون شاد و قرین رحمت خدا

نسیم دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 02:08

وااااااای
صورت خیس اشکه؛ چشمهام می حوشه و چشمه ی واژه هام خشکیده، چی میشه گفت
این جور وقتا من فقط یه کار بلدم:
دعا....
بابک جان؛
با تمام وجودم ، برای دل یزرگت آرامش آرزو می کنم
... نمی دونم چی بگم

چوب کبریت دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 02:53

روحشون شاد
دلتون اروم…

غزاله دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 03:59

نمیدونم چی باید گفت میدونید اقای بابک برای منی که همیشه ترس از دست دادن بابا باهامه خوندن این پست اشکمو دراورد دروغ چرا نصفش برای دل داغدیده شما بود نصفش واسه خودم و دلم شایدم بیشتر از نصف میدونین مامان میگه داغ که میبینی سرت سخت میشه میگه اینطوری نبود من بعد بابام اینجا نبودم بابا میگه خاک گور سرده بد مصب سرد نبود من بعد بابا و مامان و داداشم اینجا نبودم اما من پشت چشای هردوشون یه چی دیدم اونم اینه که به داغ دلشون عادت کردن.عادت نه به اون معنیه فراموشی عادت کردن از سر ناچاری اینارو نگفتم که راه حل نشون بدم واسه داغ رو دلتون اینا حرفایی بود که دلم میخواس اینجا بنویسم.(درسته هوا بس ناجوانمردانه سرده باباتون رفته دلتون داغه اما میون این همه خدارو شکر که دلگرمی هایی واسه تحمل این داغ توی زندگیتون هستن دلگرمی هایی مثه مامانتون مثه مانی مثه مهربان...)دلم میخواد که دلتون صبور بشه به داغتون.

سکوت دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 09:02 http://www.sokoot-.blogfa.com

امان از این دنیای لعنتی که هیچ چیزش موندگار نیست. هیچ چیز نه پدر نه مادر نه خانواده نه خوشی و نه حتی ناخوشی این دنیا موندگار نیست.
بابک جان خدا به خودت و بازماندگان اون مرحوم سلامتی بده و دلی محکم و صبور تا بتونید این داغ رو تحمل کنید.

آوا دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 09:37

دلت آرام...دل همتون
آروم...خ.ص.و.ص.ی
یاحق...

سمیرا دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 09:59 http://nahavand.persianblog.ir

چی باید بگم که تو این شرایط حرف مفت نباشه؟! که خودم حالم ازش بهم نخوره؟ که خودم باورش کنم؟ به هم که میرسیم اینجور وقتها میگیم: تسلیت میگم اما میدونیم هیییییییییییچی تسلیش نمیده..میگیم: غم آخرتون باشه اما میدونیم بشر تا زنده س غم و غصه کنارشه...میگیم: خدا بهتون صبر بده اما میدونیم اگه صبر نبود دق میکردن آدمها...میگیم:اونا رفتن جای حق ما باید آروم باشیم اما مگه میشه باور کرد خونه بی چراغ رو؟ سقف بی ستون رو؟ سفره بی بابا رو؟ مگه میشه باور کرد خنده های بابا رو دیگه نبینی؟ مگه میشه عاشق بابات باشی و نابود نشی از رفتنش؟ بابک عزیز...فقط میتونم برای همه تون از خدا صبر و صبر و صبر بخوام و برای بابا آمرزش و مغفرت و آرامش ابدی.......خیلی سخته مرد بودن ....خیللللللللللللی

خاله مریم دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 10:06

عزیز دلم ،بابکم.خودت میدونی این چند روز برامون مثل قرنی گذشته.هیچ حرفی هیچ شخصی هیچ جایی آروممون نمیکنه.فقط شاید اشکی ریختن بر سرمزار سردش یه کم خیلی خیلی کم برای مدت کمی بهمون آرامش بده.حالا انگار شعراشو بهتر میفهمیم.وقتی خودش بود شعراشو با اون صدای آسمونیش برامون می خوند انقدر محکم پشتمون بود که انگار همیشه پیشمون میمونه هیچ درکی نمیکردیم از شعرش الان میفهمیم که پشت هر واژه و کلمه اش یه دنیا راز بوده.و چه آروم و بی صدا ما رو ترک کرد.فقط به این دلخوشم که استاد عزیز و پدر عزیزتر ازجانمان خیلی خیلی خوب زندگی کرد اونطوری که می خواست خوش خوش.از همه لحظات زندگیش لذت می برد و بارها از ما میخواست همینطوری زندگی کنیم ساده و ساده و ساده .خیال روز سفر همیشه در سرش بود ولی از زندگی پربارش هم لذت برد.کاش از او درس بگیریم.که البته من اطمینان دارم وجود او در وجود تو متجلی است و تو پای در راه او می گذاری.با صلابت و استوار

میلاد دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 10:19

سلام بابک نازنینم

دیروز وقتی تو ماشین به سمت دفتر می رفتم، این اهنگ رو داشتم گوش می دادم

نمی دونم چرا اما هم با اون دکلمه اولش هم با خود اهنگ یدفعه دلم رفت پیش بابات

وقتی این پستتو خوندم گفتم دلم می خواهد برات اهنگ بزارم تا گوش کنی، تا دل توهم پر بزنه

چقدر حرف های آقا محسن حرف های دل من، حرف های دل تک تک بچه هایی که دلشون می خواهد یه کاری برات بکنن و اما نمیدونن چیکار کنن بود

کلمات چقدر سنگینن بابک

این روزها هروقت میام به این خونه سر می زنم فقط می گم خدایا به برادرم و عزیزهاش صبر بده

صبـــــــــــــــــــر صبـــــــــــــــــــــــــــــــــــر صبـــــــــــــــــــــــــــــــر

بابک گوش کن

http://hosein.teh-song50.biz/Hosein/1392/Azar/Persian-Music/1.5/Hami%20-%20Talayedar.mp3

محبوب دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 10:44

نشستم و زل زدم به کامپیوتر و نمی دونم چی بنویسم و چی بگم که شاید کمی، کمی مرهم دردت باشه. به این فکر می کنم که انسان چقدر موجود ناتوانیه... همیشه دلم می خواست یه وسیله ای اختراع شده بود که می شد باهاش دلت رو به دل عزیزات و اونایی که غصه دارن وصل کنی و حداقل نصف درداشون رو بریزی تو دل خودت. چقدر دلم می خواست کاری از دستم بر میومد و واسه دل تو و عزیزات انجام می دادم... پدر و مادر وقایع تکرار ناشدنی و بی نظیر زندگی هر کسی هستن که جای خالیشون با هیچی پر نمیشه... حس می کنی دیگه هیچ کس تو دنیا نیست که تو رو اندازه اونا دوست داشته باشه و پناهت باشه و حمایتت کنه... انگار یهو خالی می شی... داداش نازنینم! قطعاً نمی تونم عمق دردت رو حس کنم، اما با همه وجودم این روزا دعا می کنم آروم باشی و آروم باشید. و دلم میخواد یه وسیله ای داشتم که حداقل می تونستم نصف دردت رو به جون بخرم...

.. دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 10:53

زندگی جاریست برادر جان

به داشته هایت بیشتر فکر کن

یکی از بزرگترین نعمتهای خداوند ، نعمت فراموشی هستش

از این نعمت استفاده کن تا ادامه راه برات آسونتر شه

این روزها همه ناگزیرن بخش عمده ای از نبود عزیزاشون رو با فراموشی تحمل کنن


می فهممت حال و روزت رو ولی باور کن چاره ای نیست

ایام بکام

ماهنوش دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 11:51 http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

...
فقط میتونم دعا کنم خدا آرامش رو به قلبهای شما مستولی کنه . جز طلب ارامش و صبر برای شما و شادی روح استاد عزیز چیزی نمیتونم بگم جز سکوت و سکوت و حسرت و اندوه و افسوس ....

سمیرا دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 12:19

بابک جان توی این مدت شاید بیش از 5 بار خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد با خودم میگفتم خوب چی میخوای بگی ؟ میخوای چه جوری بغضتو قورت بدی و به بابک قوت قلب بدی؟ تو که خودت تا شروع نکردی میزنی زیر گریه ، گوش این طفلی هم که پره از این حرفها.فقط تنها کاری که تونستم انجام بدم خواندن قران و فاتحه و به یادتون بودن بوده.
امیدوارم همینطور که داری پا میذاری جای پدرت،مثه باباسربلند و آزاد زندگی کنی...

رگبار دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 12:56 http://www.ragnarhaa.blogsky.com

خدا بابایت را بیامرزد بابک . من که نمی شناختمش و سعادت نداشتم مثل باقی دوستان ببینمش از محضرش بهره ببرم . اما با واسطه تو ، با واسطه این شور و حال و سوز و گدازی که در نوشته های توست ، می شناسمش و من هم برایش اندوهناکم . و همچنین برای رفیقی نادیده که این گونه سوزناک در رثای آن پدر می نویسد و محبت پدری و فرزندی را به تمامی معنی می کند .

سایه دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 13:05

من اینجور وقت ها هیچی نمیتونم بگم... هیچی... ببخش بابک خان...

پیروز دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 13:12

ای بابا!! تو که ما رو داغونمون کردی...

نمیدونم چی بگم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد