جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بابایی دیر کرده

آقای صادقیانی همسایه ما بود .

مردی با ظاهری جدی ولی قلبی فوق العاده مهربان و رئوف .

حیاط خانه آنها بزرگ بود و پر از انواع درخت میوه و حسابی سر سبز و با صفا

در گوشه ای دنج از حیاط برای خودشان تختی مهیا کرده بودند فرشی و پشتی و قلیان و سماوری و گهگاهی با پدرم می نشستند و خلوت می کردند و شعر می خواندند .

آقای صادقیانی شدیدا رقیق القلب بود تا حدی که یکبار گوسفندی خریده بودند و دلش نیامده بود گوسفند را سر ببرد . گوسفند در حیاط خانه آنها جولان می داد و عشق دنیا را می کرد . آقای صادقیانی یک پسر کوچولوی سه - چهار ساله هم داشت به نام امید که تازه به حرف افتاده بود و بسیار بامزه و تپل و لپ کشانی بود . گوسفند آقای صادقیانی که فهمیده بود این خانواده قصد سر بریدنش را ندارند حسابی یاغی شده بود و گاهی توی حیاط دنبال بچه ها می کرد و به آنها کله می زد و اذیتشان می کرد . این بود که آقای صادقیانی او را با طناب به درخت می بست . گوسفند که چه عرض کنم ماشاء الله انقدر خورده بود شده بود اندازه گوزن  یک صدای نکره ای هم داشت که وقتی بع بع می کرد صدایش در تمام کوچه طنین انداز می شد .

سرتان را درد نیاورم . طبق عادت معمول با یکی از دوستان توی کوچه نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم . احتمالا چهارده - پانزده ساله بودم . معمولا از ساعت چهار عصر میادیم توی کوچه و منتظر می شدیم تا بچه ها بیایند و فوتبال بازی کنیم . همانطور که داشتیم حرف می زدیم یکهو در خانه آقای صادقیانی باز شد و خانم صادقیانی و امید آمدند توی کوچه .

خانم صادقیانی همانجا دم در ایستاد و امید کوچولو تاتی تاتی کنان از خیابان رد شد و به سمت ما آمد .

امید بسیار خجالتی بود و به یاد نداشتم که بدون مادرش جایی رفته باشد . با تعجب با او سلام و احولپرسی کردیم . امید هم به زحمت و با کلی خجالت و آرام آرام به من گفت : بابایی دیر کرده


تعجب ما خیلی بیشتر شد . خب الان من باید چکار کنم امید جان ؟ چه کمکی از دست ما ساخته است ؟ اصلا دیر کردن بابای تو چه ارتباطی به ما دارد ؟ اینها سوالاتی بود که در سر ما می چرخید و پاسخی برایش نداشیم و احتمالا اگر هم می پرسیدیم امید جوابی به ما نمی داد .

تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که بگویم : امید جان بیا اینجا پیش ما بشین الان بابات میاد .

امید با تعجب به ما نگاه کرد و همانطور ایستاد و به تعجب کردن ادامه داد .

چند دقیقه ای گذشت و دوباره همانطور که داشت هنوز تعجب می کرد دوباره گفت : بابایی دیر کرده

ما هم دوباره با تعجب به او گفتیم که صبر پیشه کند تا بابایش بیاید .

و امید هم باز بیشتر تعجب کرد و همانجا هاج و واج منتظر ایستاد .


همگی مشغول تعجب کردن بودیم و چند دقیقه ای به همین منوال گذشت که خانم صادقیانی با لبخند مهربان و همیشگی اش به سمت ما آمد و پرسید : بابک جان ! امید به شما چی گفت ؟

من هم گفتم : هیچی ! بچه نگران باباشه میگه بابایی دیر کرده .

خانم صادقیانی زد زیر خنده . حالا نخند و کی و بخند ( نمیدونم شایدم برعکس )


همانطور با خنده من و دوستم را برد سمت حیاط خانه شان و تعارف کرد که وارد بشویم . صدای گوشفند که مدام بع بع می کرد شنیده می شد . رفتیم و دیدیم گوسفند بینوا انقدر با طناب دور خودش چرخیده بود و تقلا کرده بود که طناب کم آمده بود و به طرز ترسناکی از پا به درخت آویزان شده بود .

با دوستم به زحمت گوسفند را از آن مخمصه نجات دادیم و تازه آن موقع بود که معنی حرفهای امید و خنده خانم صادقیانی را فهمیدیم . ما فکر می کردیم امید می گوید : بابایی دیر کرده ولی بچه بنده خدا منظورش این بوده که : ببعی گیر کرده ...





نظرات 25 + ارسال نظر
مشق سکوت- رها یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 16:42 http://www,mashghesokoot.blogfa.com

خیلی وقتا زبون بچه ها رو فقط پدر مادرشون میفهمن

تیراژه یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 17:15 http://tirajehnote.blogfa.com/

دلت آرام عزیز.

یه حس خاصی پیدا کردم از خواندنش
یه دلهره ای که نکند شاید "یک نفر" میخواهد چیزی بگوید و من چیز دیگری متوجه بشوم.
انگاری بچه ای منتظر که پدرش نیامده و دارد میگوید بابایی دیر کرده و من خیال میکنم دارد میگوید ببعی گیر کرده..
یا یک نفر در گوشم می گوید "حواست باشه، مبادا.." و من خیال میکنم دارد میگوید "همه چی ارومه".

کامنتم چقدر بی سر و ته شد.

سهیلا یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 18:43 http://fany-rooz-2001.blogsky.com/

فقط مادرا دکترایه دیلماج بدون مدرک بچه ها هستن و لاغیرررر

محسن باقرلو یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 20:25

هررررررررررررررررربرت !
این خاطره شنیدنش از حضرتتان صوتی و حضوری خیلی مززه داد پریروز جیگر جان !

بابک اسحاقی یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 20:48

والا منظور من هم همین بود که دوستان بخندند .
شاید عنوان پست باعث شده که فکر دیگه ای بکنند .
اتفاقا در دسته بندی طنز گذاشتمش

ته تغاری یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 21:00 http://ssmall.blogsky.com/

امان از دست این بچه ها ،اقای اسحاقی شما چقدر با جرئت بودید گوسفند اویزون شده و این صحبت ها صحنش باید ترسناک میبوده

اردی بهشتی یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 21:59 http://tanhaeeeii.blogfa.com

اولش گفتم بچه چه تصور خوبی از زمان داشته !!!!

آخرشم اینطوری :)))))))))) شدم!

بهار همیشگی یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 22:21

چقدر جواب شما برای امید کوچولو عجیب بوده!بچه با خودش میگفته این حرف ها چه به من میزنن

تیراژه یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 22:36 http://tirajehnote.blogfa.com/

جدا از نامشهود بودن عنوان بندی در نسخه ی جدید بلاگ اسکای، اما همان اول متوجه شدم که پستت طنز بود،
شاید من این روزها حس و حالم خوب نیست که برداشت شخصی دیگری علاوه بر وجه طنزش داشتم. شرمنده، بگذار به حساب رو فرم نبودنم.

خوشحالم که خوبی و سرحال رفیق جان.
ارادت.

ای جونم!
کاملا می فهمم چقدر شیرین حرف می زده امید کوچولو
دختر کوچیکه من هم دقیقا همین مدلی حرف می زنه


نمی دونم چرا شاید به خاطر تیتر پستتون از اول که شروع به خوندن کردم دنبال پایان غم انگیزش می گشتم و این پایان طنز حتی تو تصورم هم نبود
همیشه شاد باشید آقای اسحاقی

روناک دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 00:04

:-)
مرسی

گلنار دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 03:05

من هم بگم که :ببعی گیر کرده بود و تا دیشب جوگیریات باز نمی شد که نمی شد.به بلاگ اسکای بیائید و رستگار شوید و این ها

گیل دختر دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 03:06 http://baryedokhtaram.blogfa.com

آخی ...عزیزم ...

سمیرا دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 07:34 http://nahavand.persianblog.ir

تیتر حس غربت غریبی بهم داد تا تهشم فکر نمیکردم منظورتون این باشه....بعدش لبخند زدم دلم میخواست اون لحظه امیدکوچولو رو بچلونم!! لبخندتون مانا

بیوطن دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 08:04

حالا من چیکار کنم که رها هر وقت میخواد بگه بابایی میگه ببعی
یاد گل گیسوی کافه پیانو افتادم

ﺑﺸﺮا دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 08:53 http://biparvaa.blogsky.com

آوا دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 08:55

آخی...انقده ازین بچه هایی
که لکنت دارن وزمان میبره
تاتکلمشون عادی بشه
خوشم میاد...اصلااین
وضعیت یه شیــرینی
ونمک خـــــــــــاصی
بهشون میده......
خــــاطره باحال و
جالبی بود......
ممنون..........
یاحق...

سکوت دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 09:07 http://www.sokoot-.blogfa.com

این خاطره من رو برد به خیلی سال پیش. ما توی خونه یه خروس داشتیم که خیلی شیطون بود و اذیت میکرد و همیشه از روی دیوار میپرید توی خونه ی همسایه برای همین مجبور شدم خروس رو با طناب ببندم توی انباری که البته لونه اش هم بود. این خروس عادت داشت از پنجره ی شکسته ی انبار بپره بیرون. و با اینکه پاش بسته بود اما حالا که نمی تونست بیاد بیرون روی در انبار میاستاد و میخوند تا من برم و برای چند ساعتی آزادش کنم. یه روز صبح من از هر روز دیر تر بیدار شدم و با تعجب متوجه شدم امروز خروس نمیخونه. وقتی رفتم در انار رو باز کردم دیدم خروس بیچاره وقتی میخواسته بپره طناب دور گردنش تابیده و آویزون شده و مرده. وای که چه عذاب وجدان بدی گرفتم تا چندین روز کارم فقط شده بود گریه. با اینکه خروس خیلی اذیت میکرد اما بدجوری بهش عادت کرده بودم.

ف رزانه دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 09:38

خیلی بامزه بود...
منم از روی عنوان اصلا فکر نمیکردم طنز باشه.

آوا دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 11:06

اولش که عنوان رو خوندم دلم لرزید و بعدش که متن رو تا آخر خوندم لبم خندید!

نینا دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 11:10

خیلی خندیدم اخه این بچه ها زبون خودشونو دارن و فقط باید لذت برد از صحبتشون
حالا میشه یه بارم برای ما حضوری از اون مدلایی که برای اقای باقرلو اینا تعریف کردین تعریف کنید؟

احمد دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 13:14 http://serrema.persianblog.ir/

عنوان این پست آدمو دچار این جمله میکنه که :
this is not a joke
اما محتواش یه وجه دیگه و متفاوتی داره

خوبه که خوبی بابک . دلت آروم

آهو پنج‌شنبه 24 بهمن 1392 ساعت 09:11

سلام آقا بابک
اعتراف میکنم که به محض خوندن عنوان پست رفتم تو فاز بغض و اینا که این روزها متاسفانه با هر تلنگری میاد سراغم . اما از وسطاش یواش یواش لبم کج شد و آخرش دیگه یه خنده پت و پهن جولیا رابرتزی بود که صورتمو پر کرده بود .
ازتون ممنونم که حال خخودتون و ما رو خوب مبکنید . شما یه آفرین گننننننده دارید

هورام بانو یکشنبه 31 فروردین 1393 ساعت 12:22

وااای خدای من آقای اسحاقی
شما عجب قلمی دارید در واقع باید بگم عجب نگاه و زاویه دید جالبی دارید اصلا توقع نداشتم انتهای توصیفات حال و احوال همسایه گرامتان و باغ و باغچه اش اینطور بامزه تمام شود خیلیی خندیدم
یا بازهم بهتر بگم اون ضربه آخر که تو هر نوشته و شعری باید باشه ،
بود
خیلی هم خوب بود...

ارادت

غرور و تعصب سه‌شنبه 5 اسفند 1393 ساعت 11:30 http://silver-moon.persianblog.ir/



وای این خیلی خوب بودددددد

مررسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد