جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

یک 


برای دوستان جدید عرض کنم که پستهای با موضوع بندی " ورزش مغزهای آکبند " پستهایی هستند برای بازی و دور همی و رمز دار بودن آن هم صرفا برای جذاب تر شدن آن است . کتاب " عزاداران بیل " نوشته غلامحسین ساعدی است و رمز پست قبل هم " ساعدی " . فیلم " گاو " ساخته مشهور داریوش مهرجویی بر اساس یکی از قصه های همین کتاب ساخته شده است .




دو


بازی پنج لحظه ناب و خاطره انگیز که خاطرتان هست ؟


سه دوست دیگرم هم در این بازی شرکت کرده اند که خواندنشان خالی از لطف نیست :


سهیلا خانوم از وبلاگ بهار و سرای دل

و

تداعی از وبلاگ جایی برای دلتنگی

و

اردی بهشتی از وبلاگ life





سه


یکی از دوستان خاموش جوگیریات هم چهار لحظه ناب زندگی خود را قلمی کرده و چون وبلاگ ندارند متن را برایم فرستادند که در ادامه همین پست می توانید ملاحظه بفرمایید . من که از خوندن پست ایشون واقعا لذت بردم و پیشنهاد می کنم در اولین فرصت حتما یه وبلاگ بزنن و بنویسن . شما هم بخونید و قضاوت کنید ...


 

 

*انگشتان مادر


طبق معمول ماموریت بودم و مشغول کار، خواهرم زنگ زد و بعد از کلی مقدمه چینی گفت که حال مادر اصلا" خوب نیست و در بیمارستان بستری شده است ، سعی کن خودت رو سریع برسونی ، شاید یک ثانیه هم تردید نکردم و بلافاصله راه افتادم و با سختی فراوان صبح روز بعد ساعت 7 صبح رسیدم ، در طی چند ساعت هزاران فکر کردم ولی شهامت زنگ زدن و خبر گرفتن را نداشتم ، نیروئی ناشناخته می گفت که فقط برو ....

در خانه عده زیادی از فامیل جمع شده بودند و در حال آماده شدن برای مراسم خاکسپاری...

مادرم همان دیروز رفته بود و پیکرش بعد از غسل و کفن در سردخانه نگهداری شده بود تا بعد از آمدن پسر کوچکش به سرای همیشگیش برود . لحظه ای بود غیر قابل توصیف ، همه گریه می کردند و من فقط نگاه ...

بسرعت به غسالخانه رفتیم و پیکرش را از یخچال در آوردند ، برجستگی انگشتانش از زیر کفن بیشتر از هرچیزی توجه ام را جلب کرد ، همیشه دستانش را می گرفتم و می بوسیدم ....

دستانش را لمس کردم ، خیلی سرد بود و من سردتر ....

در یک آن همه زندگی بسرعت از جلو چشمانم گذشت ، بهیچ وجه نمیتوان توصیفش کرد ، آن لحظه تنها آرزویم این بود که برای یک لحظه مادر انگشتانش را تکان دهد فقط یک لحظه ......

در قبر گذاشتنش و مشغول تلقین ، در حال تلقین دائیم پیکرش را تکان می داد و من فقط دستم را روی دست مادر گذاشته بودم ، باورم نمی شد ، دستان مادرم تکان می خوردند و من با همه وجود حسش می کردم ...

مشغول گذاشتن سنگ های لحد شدند و برای من آخرین تصویر از مادر شد یک پیکر نحیف که پارچه ای سفید بدورش پیچده بودند که از زیر آن انگشتان دستش را برایم تکان می داد....

این تصویر برای همیشه در ذهنم حک شده است .

 

 

 

*مانتوی خاکستری


چند سال پیش در اوج بودم و شاد و شنگول از اینکه با بهترین دختر دنیا آشنا شده ام ، روزها بسرعت می گذشت و خودمان را برای انتقال به مرحله رسمی آماده می کردیم ، چیزی که نهایت آرزویمان بود، همه چیز عالی پیش می رفت و پر بود از لذت های بسیار ناب و شیرین .....

چند روز مانده بود به مراسم ، اون بشدت پریشان شده بود و آشفته ، بحساب هیجان وصال گذاشتم و...

شب با هم بیرون رفتیم ، بعد از کلی مقدمه چینی گفت که پشیمان شده و می خواهد پس بکشد ، شوکه شدم ، اما ته دلم فکر می کردم دارد شوخی می کند ، می خواهد شدت عشق من را برای بار چندم امتحان کند ، بارها گفته بود از شنیدن ،دیدن ، حس کردن و .... آتش درون من لذت می برد و از خود بیخود می شود ....یک بازی کشنده شیرین

اما اینبار خیلی بیشتر طول کشید و خواهشم برای تمام کردنش بی فایده ، آخرهایش هم به فحش و حرفهای رکیک و.....

اما بازهم من توی توهم امتحان بودم ، هر چه بیشتر می گفتم بیشتر می شنیدم و.....به در خانه اشان رسیدیم ، عمیقا نگاهی کرد و پیاده شد ، بدون گفتن چیزی .... اونروزا من خنگ تر از این حرفا بودم و چیزی نفهمیدم ، شایدم فهمیدم و خودمو به نفهمی زدم.

آن شب مانتوئی خاکستری پوشیده بود ، آخرین گامهایش بسوی در را از پشت می دیدم ....

تلاشهای خانواده هم بی اثر بود و همه چیز تمام شده بود ، آخرین حرفش به خواهرم این بود که با کسی دیگر می خواهد از ایران برود ....حرفی که دیگر هیچ انگیزه ای برای تلاش مجدد باقی نمی گذاشت .

آخرین تصویر از او همان زن مانتوی خاکستری پوش بود که در ذهنم حک شده ....

چند سال گذشت . باید سریع خودم را به فرودگاه می رساندم ، دیرم شده ، به راننده می گویم از مسیر میانبری برود تا زودتر برسم

نگران از دست دادن پروازم هستم ، راننده آشنا به محل است و از کوچه پس کوچه می رود . من هم غرق در دیدن ساختمانهای رنگارنگ . از مسیر آشنائی می رود ، مسیری که سالها پیش هزاران بار رفته بودم ، از در خانه همان زن خاکستری پوش ...

ساختمانی چند طبقه که چند پلاکارد کهنه با زمینه مشکی روی دیوارش نصب شده بودند ، تسلیت به خانواده .... بخاطر فوت خانم دکتر ..... یک آن هنگ کردم وایسادم ، فهمیدن دلیل مرگش خیلی سخت نبود .....

همان روزهای شیرین ، او متوجه بیماری سختش شده بود و تصمیم گرفته بود که قبل از تعهد ، تعلقش را تمام کند ، البته فقط تعلق من را و تنهائی درد و رنج فراق و بیماری راتحمل کند ...گیج شدم و هر روز که می گذردگیجتر ........و الان همه وجودم شده است تصویر آن زن خاکستری پوش

حتی سنگ قبرش را هم خاکستری می بینم ........

 

 

 

 

* مردک پشمالو


تنهائی بد دردی است اما سالهاست به آن عادت کرده ام .....

هوس پاپ کورن کردم ، داخل قابلمه دانه های ذرت باد می کنندو ...فرایند تبخیر آب داخل دانه ها را به دقت نگاه می کنم ، حس می کنم یک جای کار کمی می لنگد و آن هم به خاطر بسته بودن درب قابلمه ، رطوبت بالا رفته و فرایند ترکیدن سرعت کمتری گرفته  ، یک دستگیره پارچه ای را لای در قابلمه می ذارم تا هم بخار خارج شود و هم هیچ دانه ای فرار نکند.

دستشوئیم می آید و..... داخل دستشوئی در گیر کرده و باز نمی شود ، هر کاری می کنم لامصب گیر کرده و زبانه اش از داخل شکسته.....هیچ وسیله ای دم دست نیست ، مشت و لگد هم کاری از پیش نمی برند ، تلاشم برای باز کردن لولا ها هم بیفایده است ؛ انگشتم زخم شده و خونریزی می کند ، چند دستمال بیشتر نمانده ، همه را دور انگشتم می پیچم ، هیچ نقشه ای ندارم ، تنها خروجی یک پنجره کوچیکه  به فضای نورگیر که داخل آن یک هواکش نصب شده . از لابلای پره ها می بینم که دود زیادی از پنجره آشپزخانه که در ضلع دیگر نورگیر است دارد خارج می شود . ضلع مقابل پنجره به یک زمین باز مشرف است ، هواکش را از جا می کنم ، سوراخی گرد به قطر 15 سانتی متر تنها دریچه ارتباطم با خارج است. لحظه لحظه دود بیشتر می شود و احتمال آب شدن شیلنگ گاز و آتش گرفتن کل خانه .

تعطیلات است و همه همسایه ها رفته اند مسافرت ، هرچه داد می زنم کسی نیست که صدایم را بشنود ، خنده ام گرفته ، حس می کنم چند دقیقه دیگر کباب می شوم ، همه آن دانه های ذرت دارند به من می خندند.... منی که تقریبا تمام مراحل زندگیم پر بوده از کارهای پرریسک و خطرناک و بارها توی حوادث بد ، جون سالم بدر برده بودم ، حالا به راحتی کشته میشم ، اونم گلاب به روتون توی مستراح ، فکر کردن به این قضیه بیشتر حرصم رو در میاره

ناخودآگاه یاد اون بنده خدایی میفتم که بخاطر نیش زنبور داشت می مرد وصیت کرد که رو قبرش بنویسند مردی که خوراک خرس شد !

پایم را روی شیر آب می گذارم وسرم را به دریچه می رسانم شاید کسی در زمین خالی باشد ، همه جا را نگاه می کنم ، تاریک است و کلی خرت و پرت آنجا ریخته ، در میان آشغالها یک شعله می بینم ، شعله کوچک یک فندک ، داد می زنم ، دستم را بیرون آوردم و با تکان دادن حوله موقعیتم را نشانش دادم ،

یک بنده خدا که داشت موادش را می کشید ،  ترسید ، بساطش را جمع می کند که در برود ، داد می زنم که من گیر افتاده ام و خانه دارد آتش می گیرد به آتش نشانی زنگ بزند ، نگاهم می کند و در کمال خونسردی گفت که شارژ ندارد یه شارژ ایرانسل بهش بدم تا اونم زنگ بزنه ، اینبار محکمتر و با تمام وجودم داد زدم کهدارم کباب می شم ، بره یه در رو بزنه و کمک بیاره ......

شاکی شد و به زمین و زمان فحش داد که تو از کجا پیدات شد ، ری..دی توی حالم

بهش می گم هر چی بخوای بهت میدم ، فقط برو یکی رو خبر کن ....

مردک معتاد گذاشت و رفت .....

چند دقیقه بعد یه مامور نیروی انتظامی که توی چادر سیار سر خیابون خدمت می کرد،آمد زمین خالی و گفت  که به همین زودی مامورین آتش نشانی می رسند ، آروم باش ، مامورین اومدن و با بستن شیر گاز از کنتور و شکستن در آپارتمان و در دستشوئی نجاتم دادن ، آشپزخانه کاملا آتیش گرفته بود که سریع مهار شد....

باورم نمی شد که نجات پیدا کردم.....

از مامور می پرسم اون معتاده چی شد ، گفتش دستگیرش کردیم ، یعنی چی ...

هیچی ، میفرستنش کمپ ترک کنه

خودمو جمع و جور میکنم و میرم کلانتری

اون مردک معتادو میبینم ، یه آدم پشمالو با دندونهای زرد و قهوه ای که بهم لبخند میزنه.....

هنوزم آقا بهزاد همونطوری توی ذهنم حک شده ، هر چند که الانه با خونواداش یه زندگی خوب داره

اونشب هم شب من بود هم شب تغییر سرنوشت اون مردک معتاد.

 

 

*اندام خاص


دوران سربازی دورانی پر خاطره و اثر گذاره بر تمامی عمر . یک افسر جوان با رسته مهندس ( مین و تخریب و تاسیسات) بودم که به منطقه عملیاتی فکه اعزام شدم . کار گروهان ما پاکسازی مناطق آلوده به مین بود که از زمان جنگ باقی مونده بودن بود . بخاطر گذر زمان اکثر مین ها زیر خاک و سنگ و گیاهان مدفون شده بودند و پوسیدگی قطعات فلزی کار خنثی کردن رو بسیار سخت کرده بود . اکثر پرسنل کادری بخاطر انفجار مین ، لت و پار شده بودند و هرکدوم نشانی از ترکش های نامرد مین رو بدنشون داشتند. بهترین و شاید هم بدترین پوزیشن برای یک خنثی کننده مین نشستن رو دو پا هستش ، چون فاصله سر تا مین تو بیشترین حالته و تسلط کامل تری رو تله های اطراف پیدا می کنی ( در مقایسه با حالت دراز کش ) . تو این حالت آسیب پذیر ترین قسمت بدن همون اندام خاصه ....

چندین نفر از پرسنل کادری با وجود اینکه شرایط مرخصی و حتی بازنشستگی رو داشتن ، مقر رو حتی برا چند روزترک نمی کردن و کلا اونجا زندگی می کردن که بعد ها فهمیدم بخاطر انفجار مین ، اندام خاصشون از بین رفته و به تبع اون زندگیشون از هم پاشیده شده....

توصیه اکید اونها وقتی که به اتفاق تیم برا خنثی سازی می رفتیم ، حفاظت از اندام خاص بود تا حفظ جان !

البته تصور زندگی بدون اندام خاص قطعا مو رو بر بدن هر جنبنده ای فارغ از جنسیت سیخ میکنه .... می تونید تجسم کنید....

خلاصه عرض کنم حفاظت از اندام خاص شده بود مهم ترین اصل ایمنی در عملیات خنثی سازی ...

یه روز که مشغول خنثی سازی یه مین تله شده ( تله = مجموعه ای از مین ها که بهم وصل شده و با انفجار یکی بقیه هم عمل می کنند ) بودم و کل تمرکزم رو قطع سیم های ارتباطی بود یه چاشنی لامصب تو دستم منفجر شد و البته دستم هم نزدیک جائی که نباید باشه ، بود ....

صدای انفجار تو گوشم می پیچید و کلی خاک رو سر و صورتم پاشیده شده بود ، به طرز معجزه آسائی هیچ مین دیگه ای منفجر نشد ولی تمام گوشت های کف دستم کنده شده و روشلوارم چسبیده بودن ، یه لحظه پائین رو نگاه کردم و اونهمه خون و گوشت رو روی اندام خاص دیدم ، کپ کردم و آنی تصمیم گرفتم که بپرم توی میدون مین . تصور اینکه برا همیشه خاجه شدم خونم رو منجمد کرده بود و.....

یکی از بچه های تیم خودشو بهم رسوند و شونه هامو گرفت و کشید عقب ، کلی خون رو لباسام پاشیده شده بود .....

از شدت ناراحتی و ترس اختگی ، تقریبا بیهوش شدم و چند ساعت بعد از عمل جراحی بهوش اومدم

دست راستم کلا باند پیچی بود و بشدت می سوخت ، هر چی تمرکز می کردم ، دردی از جای دیگه حس نمی کردم ، تو توهماتم فکر می کردم لامصب یه جوری از بیخ زده قطعش کرده که درد هم نداره یعنی چیزی برا درد کردن نمونده....

بعد از کلی کلنجار رفتن یواش یواش دستمو بردم و اونجامو لمس کردم و  دیدم خبری از باند و بخیه و پانسمان نیس ، همه چی سرجاشه ....

باورم نمی شد ..... تا با چشمای خودم نمی دیدیم نمی تونستم باور کنم ..... نشستم رو تخت و سرمو آوردم جلو تا بتونم ببینم .... دیدم و .... وای ...

با همه وجودم داد زدم و پریدم ....

پرستارا اومدن و منو نگاه می کردن ، بعضیهاشون هم از شرم از لا انگشتاشون نگاه می کردن ، تو راهرو بخش می دویدم و خدا رو شکر می کردم برا سالم بودن اندام خاص ..... هیشکی حالمو نمی فهمید ، یه ..... که دست راستش تا آرنج باند پیچی شده ، یه سرم آویزون ازش ، با لباس مسخره بیمارستان ، دستش تو شلوارش و داره میپره هوا و خوشحال از داشتن ......

بعد از اون فضاحت چند دقیقه یه بار می رفتم دستشوئی و دقیقتر چک می کردم و.......

خلاصه با وجود آسیب دیدگی دستم بی نهایت خوشحال بودم که هنوزم مردونگیمو دارم هر چند این روزا  تنها استفاده مفید مان ازش همون جیش کردنه .....

خلاصه  دیدن اندام خاص وقتی که تو توالت سنتی نشستی و می بینی که سالمه سالمه و یه خراش هم روش نیفتاده  ، تصویریه که برا همیشه تو ذهنم حک شده....

 

 

اینا که عرض کردم ، چندتا از ماندگار ترین تصویر های حک شده در ذهنم بودن هرچند زندگیم پره از لحظات خاص


شاد باشید و کامروا


نظرات 54 + ارسال نظر
تیراژه سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 22:53 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام
اول
فکر کنم پست جناب پیرزاده رو فراموش کردید یا شاید هم صبر کردی که تکمیل بشه بعد ذکر کنی
من برم سراغ پست!
فعلا

مشق سکوت- رها سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 22:55 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

این دوست خاموش چه قلم گیرایی دارن، و چقدر قشنگ توصیف کردن لحظات خاص زندگیشون رو

بهار سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 23:01

خاطرات این دوست خاموش منو یاد آقای همساده انداخت .

تیراژه سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 23:09 http://tirajehnote.blogfa.com/

دوست عزیز بی وبلاگمون قلم خوبی داشتند و البته تصاویر شماره های سه و چهار شون متفاوت بودند. روح مادر گرامیشون و بانوی خاکستری پوش شاد.
من هم (به عنوان یک وبلاگنویس پرکار و منظم!!) صحه میگذارم روی پیشنهاد شما برای وبلاگ نویسی ایشان.

+یه سوال! گلاب به روتون رویم به دیوار، احیانا نمیشه یک لباس یا پوشش محافظی برای آن اندام خاص و حیاتیِ کادر خنثی سازی مین ها در نظر گرفت؟!

سهیلا سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 23:13 http://fany-rooz-2001.blogsky.com/

بینهایت سپاس بابک جان بخاطر این پست و اینکه منو قابل دونستی...هرچند قلم درست و حسابیی ندارم و باعث شرمندگیمه...

و خیلی خیلی ممنون از این دوست ناشناس...واقعا لذت بردم از خوندنشون.اون تصویر آخریه که روده بر شدم.....دست مریزاد آقا
و یه خواهش از دوستمون اینکه حیف نیست مارو از قلم زیباشون محروم کنن؟.خواهش میکنم وبلاگ درست کنید.قول میدم که من یکی خواننده ی پروپاقرصتون بشم....باور نداری؟؟؟تاقبر آآآآ

بازم نخسته و سپاس دوستان عزیزم

ﺑﺸﺮا سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 23:18 http://biparvaa.blogsky.com

ﻋﺠﺐ ﭼﻬﺮ ﻟﺤﻆﻪ ی ﻧﺎﺑﻲ ﺭﻭ اﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﻤﻮﻥ ﺫﻛﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ...و ﭼﻪ ﻗﻠﻢ ﺟﺬاﺑﻲ..
اﻣﻴﺪﻭاﺭﻳﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺁﺩﺭﺱ ﻭﺑﻼﮔﺸﻮﻥ اﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﺗﺮﻳﺒﻮﻥ اﻋﻼﻡ ﺑﺸﻪ.
ﻣﺮﺳﻲ...

* ﺗﻴﺮاﮊﻩ ی ﻋﺰﻳﺰﻡ ...ﺣﺘﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺭاﻩ ﺩﻳﮕﻪ اﻳﻲ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻭﻟﻲ اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺩاﻧﺸﻤﻨﺪاﻥ ﻏﻴﻮﺭ ﺳﺮﺯﻣﻴﻨﻤﺎﻥ ﻓﻜﺮﻱ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ اﻳﻦ ﻓﻘﺮﻩ ﻫﻢ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ.

ﺑﺸﺮا سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 23:20 http://biparvaa.blogsky.com

* ﭼﻬﺮ: ﭼﻬﺎﺭ

تیراژه سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 23:24 http://tirajehnote.blogfa.com/

بشرا جان
امیدوارم که دانشمندانمان و نخبگانمان کلا زحمت بکشند فکر کنند! باقی مسائل بماند!

ﺑﺸﺮا سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 23:28 http://biparvaa.blogsky.com

ﺑﻠﻪ ﻭاﻗﻌﺎ...
ﻓﺮﻣﺎﻳﺸﺖ ﻛﺎﻣﻼ ﺻﺤﻴﺢ...

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 00:37

داغ دلمو تازه کردی
چند سال بیش رفته بودم خونه مادربزرگم با شلوارک نشسته بودم یک دفعه زنبور ناکس اندام خاصمو نیش زد و کلی ورم کرد. بعدش لخت رفتم زیر بتو تا خوب بشه یکی دیگه اومد یه جای دیگه جناب اندام خاص رو نیش زد. ورمشم هنوز که هنوزه نخوابیده و زن بدبختم باید هر شب دردی بیشتر از درد زایمان رو تحمل کنه. قدر سلامتیتون رو بدونید.

بهار همیشگی چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 01:10

چه تصاویر ماندگاری مخصوصا سه!
انگار صحنه دلهره اور یه فیلم وحشتناک بود که آدم تک و تنها تو آتیش بسوزه!واقعا درصد نجاتشون خیلی کم بود! مثل معجزه بود...
من هم مثل باقی دوستان منتظر آدرس وبلاگ جناب خاموش هستم...
و یه تشکر ویژه از جناب اسحاقی بابت این ایده ناب که باعث شد با قلم های متفاوت و زیبایی آشنا بشیم و با تک تک لحظات خاطره انگیز دوستان همراه.

مهرداد چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 01:36 http://foogh.blogfa.com/

سلام بابک جان
خواستم یاداوری کنم بهار شده
درختا سبز و سبز تر شدن
لطفا اگه زحمتی نیست
هدر زمستونی رو به بهشت زمینی تغییر بده

نویسنده بی وبلاگ چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 01:43

از ذوست عزیز ( البته اگه قابل بدونن ) جناب آقای اسحاقی خیلی ممنونم که این لحظات ماندگار رو در وبلاگشون گذاشتند

واقعیت اینه که من سالها می نوشتم ولی مدتهاست که حس نوشتن نیس ..... این جمله رو با لهجه محسن باقرلوی عزیز بخونید لطفا

عرض کنم که شذت انفجار گاها بحدی هستش که تقریبا هیچ لباس پوشیدنی نمیتونه از بدن محافظت کنه و البته این خاطره برا سال 76 هستش که آب یخ ذر پادگان یه آپشن غیر ممکن بود و ....

در هر صورت از حسن توجه و نظراتتون ممنون و به امید دیدار دوباره

ایام بکام و شبتون خوش

مموی عطر برنج چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 02:50 http://atri.blogsky.com/

تا اومدیم بنویسیم شما رمز رو لو دادی!!! ای بابا!!

گلدونه چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 08:22

هرچی دو مورد اول روحم رو به درد آورد دو تای آخری روحم رو شاد کرد.
واقعن عالی توصیف کردن دست شما هم درد نکنه این نوشته قشنگ رو نشر دادین.

بوسه ی زندگی چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 08:27 http://kisslife.blogsky.com

روح مادر و بانوی خاکستری پوش خواننده خاموش شاد ...

قلم خوبی دارن برای نوشتن ...

مجتبی چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 09:46

http://upload7.ir/imgs/2014-04/26863690857391165878.jpg

خانم گل چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 09:57 http://fadeh.blogfa.com

سلام
واقعا از شما و دوست ناشناس بی وبلاگمون !!! ممنونیم
بسیار جذاب و گیرا تعریف کردن
شمام ببخشید که اینجوری بی دعوت کلا شدیم جز خواننده های وبلاگتون
به اقای بی وبلاگ هم بگید وبلاگ بزنن و ما قول میدیم هر روز بهشون سر بزنیم!

سکوت چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 11:16 http://www.sokoot-.blogfa.com

آقای بی وبلاگ : لحظات غم انگیزتون خیلی دردآور بود. با خوندن دو تصویر اول اشک به چشمم نشست. و اما موارد 3 و 4 عجب مهیج بودن. خدایی خیلی شانس داشتینا البته مورد سوم فقط از مردا برمیاد. خب آخه برای درست کردن پاپ کورن کلا یه لحظه هم نمیشه ظرف رو بدون تکون دادن گذاشت روی اجاق چون خیلی سریع جزغاله میشن دیگه چه برسه به اینکه بخوای یه همچین ابتکار عملی هم بکار بگیری بری سراغ اجابت مزاج.
در هر صورت قلمتون رو دوست داشتم.

اردی بهشتی چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 12:36 http://tanhaeeeii.blogfa.com

منم بازی کرده بودم:
http://tanhaeeeii.blogfa.com/post/605

خیلی دلم میخواد بشینم این خاطراتو بخونم اما خیلی گشنمه باید برم ناهار!
میام دوباره :پی

مرسی اردی . خب چرا خبر ندادی ؟
لینکش رو گذاشتم

اردی بهشتی چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 13:25 http://tanhaeeeii.blogfa.com

خواهش میکنم.زمانی نوشته بودم که ازش گذشته بود.یکی دو روز دیر شد شما هم پست بعدی رو نوشتی گفتم بیخیال!
ممنوون

ف رزانه چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 13:37

دست دوستان درد نکنه و این جناب بی وبلاگ هم خیلی خوب نوشته بودن... دو تصویر اول خیلی درد داشت انشاا... روحشون شاد باشه... دو تصویر بعد کشت ما رو ها... یعنی چه توصیفاتی واقعا

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 14:19

واقعا ملت ثبات ندارن ها!
خاموش از ترکیدن مین رو اندام خاصش گفت. منم وقتی دیدم کسی ایرادی نگرفت از خاطره ی نیش زدن زنبور گفتم. اون وقت چرا به ایشون اینقدر مثبت دادید و به من اینقدر منفی؟ معلوم نیست با خودتون چند چندین. اگه خاموش همین حرف منو میزد چون اقا بابک سفارششو کرد حتما می گفتید به به چقدر زیبایی. چه اندام خاصی عجب بایی. اندام خاصت سفید رنگ و قشنگ. نیست بالاتر از سفیدی رنگ

فراز جان
من خودمم بهت منفی زدم چون راستش نپسندیدم کامنتت رو
شاید اگر توی یک جمع مردونه این صحبت می شد کلی هم می خندیدم اما اینجا به نظرم گفتنش مخصوصا اون بخشی که مربوط به خانومت میشه زیاد مناسب نبود . به هر حال هرکسی حق اظهار نظر داره و منم کامنت شما رو پاک نکردم . شما هم وقتی اظهار نظر می کنی باید منتظر نقد شدن باشی . به نظرم داستان اندام خاص دوست خاموش با داستان اندام خاص شما قابل مقایسه نبود
هر دو خنده دار بودند اما یکی طنز بود و یکی هجو
داستان شما بیش از حد رک بود شاید

در هر صورت ممنونم و برای شما آرزوی سلامتی و برای اندام خاصتون آرزوی بهبودی دارم .

اردی بهشتی چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 14:42 http://tanhaeeeii.blogfa.com

خاطرات رو خوب ترتیب بندی کردی
اول کلی اندوه و غم بعد یک خاطره شیرین بعد هم یک خاطره ی...
این پرستارا بیچاره ها چه ها که نمی بینن در بیمارستان !!

مموی عطر برنج چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 14:47 http://atri.blogsky.com/

ما هم این بازی رو انجام دادیم!!
منتهی گذاشتیمش برای شنبه...
به زودی لینکش رو می گذارم...

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 15:59

اقا بابک وقتی گفت تنها استفاده ی مفیدمون ازش جیش کردنه و تو توالت همینطور داشت براندازش می کرد میشه همون حرف من دیگه. من زن ندارم. ولی همون ترسی که خاموش گفت رو می خواستم از طرف دیگه القائ کنم. چون همیشه هم به همین فکر می کنم. وقتی دیدم تو کامنتها یکی میگه برا اندام خاصت کاور بذار و ... گفتم اگه یکم رکتر هم بگم هم جوی که دیدم جنبشو داره. من با توجه به صراحت مطلب و کامنتها این موضوع رو گفتم وگرنه قصد جسارت نداشتم. خیلی مخلصیم

سهراب چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 17:56

خدایی ببین کی داره از فرق هجو و طنز میگه
فراز جون اینجا را فقط بخون
هیچی نگو
اینجا هیچ کی به چی میگه امتیاز نمیده
به کی میگه امتیاز میدن
اسمت براشون غریب باشه منفی میدن
لایکای تیراژه را میبینی
درصورتی که دختره و از اندام خاص مردا شیرین زبونی کرده
به این بی حیاییا لایک میدن
این آقا بابکم کامنتای هجوش با جعفری نژاد را یادش رفته
که تو جمع مردونم نبود

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 18:29

سهراب جان منفی و مثبتی که میدن برام مهم نیست. وقتی قسمت اندام خاص و کامنت تیرازه رو خوندم دیدم مثل اینکه جو خیلی بازه منم گفتم یه شوخی مثل خودشون بکنم دور هم بخندیم.اصلا به نظرم مطرح کردن چنین بحثهایی زشته ولی اگه حرف من هجوه و 20 تا منفی میخوره کامنت تیرازه چطور 8 تا مثبت خورده اونم بدون منفی؟ درحالیکه کامنت تیرازه باعث شد اون شوخی رو بکنم. من ناراحتیم از درک و شعور مردمیه که دارم باهاشون زندگی می کنم که از بی عدالتی مینالن ولی یه جو انصاف ندارن. باور کن اگه همین حرف منو محسن باقرلو یا بقیه می زدن 30 تا مثبت می زدن و اگه همین مطالبی که خاموش نوشت تو کامنتها می نوشت و اقا بابک حمایت نمی کرد 60 تا منفی می گرفت. دوستان یکم هم از خودتون شخصیت داشته باشید و اینقدر اثربذیر نباشید. حالا هم هر چقدر دلتون میخواد منفی بدین . اولین منفی رو خودم میدم تا جماعتی رو شاد کنم.

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 19:24

جدای از بحث اندام خاص و لایک و دیسلایک این کامنت تیرازه برام عجیبه که گفت: امیدوارم که دانشمندانمان و نخبگانمان کلا زحمت بکشند فکر کنند! باقی مسائل بماند!
خانوم یا اقای تیرازه(اینطور که سهراب میگه خانوم) بروفسور سمیعی- دکتر حسابی- دانشمندانمون که تو ناسا هستند و هزاران نخبه ی دیگه فکر نمی کنند؟ تصور می کنید چون هر چیزی که بگین چند تا از دوستاتون چند تا لایک بایین حرفاتون می زنند فقط شما فکر می کنید؟ این حرفتون خیلی بهم برخورد. کامنتی که راجع به اندام خاص اظهار نظر کردید به خودتون مربوطه ولی این کامنتتون توهین به همه ی دانشمندان و نخبه هامون بود.

غریبه چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 21:06

سلام
دیدم جمع غریبه ها جمعه گفتم منم یه سلامی بگم


کامنتهارو میخوندم یاد شعر مرحوم پروین اعتصامی افتادم ...

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

اصلا هم فکر نکنید
محتسب آقای اسحاقی بود
مست آقای فراز بود
آهان هرچی فکر کردم ببینم تیراژه جان جان کدوم شخصیت نیستن چیزی به نظرم نرسید
البته یکم شبیه داروغه نیستن، شایدم قاضی، شایدم هشیار !

منفی هاتون مستدام

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 21:16

غریبه شعرو خیلی خوب اومدی. به خصوص بیت اخرشو
در ضمن جایی که به توهین به نخبگان کشورمون مثبت داده میشه و به من که از دانشمندان بزرگمون دفاع می کنم منفی جای خیلی جالبیه. بابک خان هم که نقد و منفی دادن رو بلدند فقط کامنت من به نظرشون جالب نبود و توهین به نخبگان و دانشمندان جالب.

خاموش چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 22:01

اگرچه باده فرح‌بخش و باد گل‌بیز است به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است

ساقی بیار باده و با محتسب بگو انکار ما مکن که چنین جام، جم نداشت

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز مست است و در حق او کس این گمان ندارد

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصهٔ ماست که در هر سر بازار بماند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

عمری‌است پادشاها کز می تهی‌است جامم اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 22:17

در ضمن غریبه این شعر بروین برگرفته از این شعر خداوندگار عشق و عرفان مولاناست:
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مردی خفته دید
گفت:هی مستی چه خور دستی؟بگو
گفت:ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت:آخر در سبو وا گو که چیست؟
گفت:از آنکه خورده ام گفت:این خفیست
گفت:آنچه خورده یی آن چیست آن؟
گفت:آنکه در سبو مخفی است آن
دور می شد این سوال این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب : هین آه کن
مست هو هو کرد هنگام سخن
گفت:گفتم آه کن هو می کنی
گفت:من شاد تو از غم منحنی
آه از درد وغم و بی دادی است
هوی هوی می خواران از شادی است
محتسب گفت:این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت:رو تو از کجا من از کجا؟
گفت:مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست:ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانه خود رفتمی وین کی شدی؟
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
این هم خلاصه داستان :
پاسبان نیمه های شب مستی را می بیند که از فرط مستی در کنار دیوار خوابیده است . او را از خواب بیدار می کندو می پرسد که چه خورده است ؟ مست پاسخ می دهد از چیزی که در درون کوزه بوده است . پاسبان مجدد از او سوال می کند که چه خورده است و باز مست همان پاسخ را تکرار می کند. پرسش و پاسخ طولانی می شود و پاسبان از جواب مست متحیر و حیران درمانده می شود و به اصطلاح چون خری می ماند که پایش در گل گیر کرده باشد. پاسبان برای اینکه از صحت مستی او مطمئن شود از او می خواهدتا آهی بکشد تا شاید از بوی دهانش بتواند مستی ا و را ثابت کند . مست هو هو می کند . پاسبان عصبانی می شود ومی گوید که من از تو می خواهم آه کنی و تو هوهو می کنی . مست به او پاسخ می دهد که من شادم و تو غمگینی و آه از درد و رنج سرچشمه می گیرد و هوهو کردن می خواران نشانه ای از شادی ست . پاسبان درمانده می گوید من اینهارانمی دانم از جایت بلند شو و دم از معرفت مزن و این ستیزه وجدال را رها کن . مست پاسخ می دهد تو برو ، راه تو با راه من یکی نیست و بسیار فرق دارد . پاسبان از مست می خواهد تا از جای برخاسته و همراه او تا زندان برود. مست رو به پاسبان کرده و می گوید ای پاسبان مرا بگذار و بگذر و رهایم کن ، تو کی می توانی از برهنه ای که لباسی برتن ندارد لباسش را به عاریه ببری ، اگر من قدرت برخاستن و راه رفتن داشتم کی در زیر این دیوار می خوابیدم ، من اگر با عقل و امکانات بودم مانند شیخان در مغازه و دکان خودم می نشستم .

سهراب چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 22:35

دمت گرم غریبه
محتسب را خوب اومدی
جعفری نیس دهنش را پر کنه و بش بگه "مـــــــــــــــــــــررررررررررررررررررررررردددددددددد"
زمان باباهای ما مرد را به اونی میگفتن کاردرست باشه
مثی که اینا مرد را با اندام خاصش میشناسن و هرکی بخندونشون و حالی بشون بده میگن خیلی مردی
آدم وقتی میبینه به مردی توهین میشه صداش درمیاد

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 22:48

سهراب تو عید یکی با اسم مهرداد میومد بیچاره یه لینک معرفی کرد و برای اینکه به بابک خان احترام بذاره گفت با اجازه. فکر کنم بست فرمان ارا بود. ول با بدترین لحن ممکن باهاش برخورد کردن. تو لینک بازی اقای باقرلو یه لینک از سایت لنزک معرفی کرد. بابک خان برخوردی نکرد. مثبت هم گرفت. دیگه خودت قضاوت کن

آرزو چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 23:17

یه چیز برام جالبه اونم این که این چند تا کامنت آخر که با چند تا اسم متفاوتند چه ادبیات مشابهی دارند

یه خاموش دیگه چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 23:20

وقتایی که حوصله ام سر میره و از خیلی چیزا خسته ام میام جوگیریات تا یه حال و هوایی عوض کنم ...
به نظرتون بهتر نیست با این بحثا جو دوستانه و شادشو بهم نریزیم؟!!!!
چرا خوشمون میاد هر چیزی رو اینقد کش بدیم و به لجن بکشیم!
چرا واقعا؟؟؟؟

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 23:31

یه خاموش دیگه رسم مهمون نوازی و جو دوستانه اینه که دوستانه با هم برخورد کنیم. نه غیرمنصفانه. من هم دوست ندارم بخثو ادامه بدیم و با حرفای غریبه و سهراب حرف تازه به ذهنم رسیید.
ارزو نمیدونی چقدر با کامنتت خندیدم. الان ادبیات کامنت شما فارسی دریه برا من بشتو؟ اینو که گفتی دقت کردم کامنت شما ادبیات کامنت ما رو داره و فارسیه
الان تو داغونترین وبلاگها هم میشه ای بی رو دید. اینقدر عقب افتاده نیستیم که اینو ندونیم و با چند تا اسم بیایم.

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 23:33

در ضمن این شعری که غریبه نوشت رو اگه خاطرم بود اگه می خواستم با چند تا اسم بیام با اسم خودم می نوشتم.

جعفری نژاد چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 23:35

آقا من از همین تریبون یه عذر خواهی بکنم از این دوست مون که با اسم "مجتبی" کامنت گذاشته بودن.
من این چند وقتی که درگیــــــــــــــــــــــــــر "2048" شدم خداییش دیگه بیشتر از 8000 و اینا نرفتم واسه همین از روی اسم بازی همیشه فکر می کردم دیگه تهش اینه که هر مربع بشه 2048 و امتیاز نهایی همون 16*2048 هستش اما الان که کامنت ایشون رو تو پست قبل خوندم و یه گوگل یواشی هم در کنارش کردم دیدم بله اینطور که معلومه میشه به بازی تا مراحل بالاتر هم ادامه داد. هر چند منظور حرف دیشبم مخاطب خاصی نداشت و کلی گفته بودم اما فکر کنم باز هم یه عذر خواهی به ایشون بدهکارم. راستی موقع گوگل کردن دستگیرم شد که این بازی هم مثل تمام بازی های دیگه یه Trick داره که زحمت کشفش رو می دم به خود دوستان :-))

هیچی دیگه، همین!
راستی شبت به خیر، خوب بخوابی "مرد"

سهراب چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 23:39

به یه خاموش دیگه
واقعا نمیدونی چرا
آقا بابک جوابت را داده
"وقتی اظهار نظر می کنی باید منتظر نقد شدن باشی"
اگه نقد شدن به لجن کشیدنه پس به لجن نکش تا به لجن کشیده نشی

فراز چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 23:44

سهراب به خاطر حمایتت فوق العاده ممنونم. میگم این منفی هایی که به کامنت هامون میدن چه ادبیات مشابهی داره. نه؟
شما رو هم مگه تا حالا اذیت کردن؟

فرار پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 00:13

در ضمن شما که برا هم نوشابه باز می کنید و همو لایک می کنید بهترین کامنت رو اردی بهشتی نوشت. ولی فقط من لایکش کردم. واقعا براتون متاسفم و متوجه شدم اگه یه ادم سالم بینتون باشه اردی بهشتیه.

یه خاموش دیگه پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 00:20

به سهراب:

قصد توهین به شما رو نداشتم، کلی گفتم نه صرفا در مورد این پست، بلکه در مورد همه موارد مشابه دیگه هم همینطور ...
و اینکه اصلا منظورم اون چیزی نبود که شما برداشت کردید ... در مورد بحث امروز هم من نه طرفدار جناب اسحاقی هستم، نه شما یا فراز و ... اصلا شاید بهتر بود سکوت میکردم.
فقط خواستم بگم اگر دنیای مجازی یه خوبی داشته باشه اینه که میشه به دور از روزمرگی ها و حواشی که هر روز توی دنیای واقعی باهاشون درگیریم یه نگاه جدید داشته باشیم ...
نه اینکه اینجا هم ...
طبعا هر پست و نظری، مخالف و موافق خودش رو داره، مفهوم نقد هم همینه، ولی خوب کسی شمشیر از رو نبسته که ... یه لحظه فکر کنیم لایک خوردن و دیس لایک خوردن یه کامنت تا این حد ارزش داره؟؟؟
شاید بهتر باشه جنبه و ظرفیت همه مون یه مقدار بالاتر باشه، حتی شاید لازم باشه یه جاهایی کوتاه بیایم
این فقط یه نظر شخصی بود ....

شب همگی خوش

بابک اسحاقی پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 00:35

دوستان پست جدید گذاشتم
بیزحمت تشریف ببرید اونور
پرونده مختومه است
با تشکر از کامنت گذاران محترم

فراز پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 00:38

یه خاموش دیگه من همون اول هم گفتم لایک و دیسلایک برام مهم نیست . مشکلم اینه مردمی که از بی عدالتی مینالن اینفدر بی انصافن. لایک یعنی بسندیدن. چرا باید نظر کسی که به دانشمندان و نخبه های کشورمون توهین می کنه بسندیده بشه؟ چرا یکی که غریبست لینک معرفی می کنه به بدترین شکل باهاش برخورد میشه ولی اگه اشنا باشه نه؟ و ... و ... و ...

نویسنده بی وبلاگ پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 02:55

با احترام به نظر همه دوستان

فکر می کنم این بحث بیش از حد کش پیدا کرد در حالی که لزومی نداره

فقط این نکته رو محض اظلاعتون عرض کنم که من قبل از این چند بار اومدم و این وبلاگ رو خوندم و بعدش مطلبمو برا آقای اسحاقی ایمیل کردم و اصلا هم انتظار نداشتم که ایشون پابلیشش کنه و اگه هم پابلیش نمیشد به مافیایه سیسیل ربطش نمیدادم ....

مساله کاملا واضحه و نیازی به توضیح بیشتر نداره ، اینجا یه مکان با امکان بازدیدعموم هستش و هر کسی در مقابل کامنت ها و لایک ها و دیسلایکهای خودش مسئوله و لا غیر

و مورد بعدی اینکه جناب آقای فراز از بدترین زاویه ممکن به کامنت خانم تیراژه نگاه کردن ...
در حالی که ایشون نکته کاملا بجا و ظریفی رو با فراست تمام ذکر کردن که بشدت قابل تعمقه و....
و مثال شاخصش وضعیت امروز مملکت ماست که نخبگانمان دولت را محتاج کمک 45 هزار تومنی مردم کردند ....

و در پایان اینکه موضوع سوالات بعدی نمایندگان مجلس از دولت مشخص شد:

چرا ذر کامنت های پست بعد از پست لحظات ناب وبلاگ بابک خان اسحاقی به دانشمندان و نخبگان توهین شد ؟
چرا کامنت ارزشی فرازخان بیشترین دیسلایک را خورد؟
جناب رییس جمهور شخصا جواب ذهند.

فراز پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 10:00

اقای نویسنده بی وبلاگ اولا عرض ادب و احترام
من خواستم بحث تموم یشه ولی انگار شما دوست ندارید.
ثانیا با این دیدی که شما به کامنت تیرازه نگاه کردی بهترین دوستش هم نگاه نکرد. کجای دنیا به مسئولین میگن دانشمندان و نخبگان؟!!!
ثالثا من گلایه هامو گفتم و گلایه ای از شما نکردم. من خودمم به خودم دیسلایک زدم و اصلا برام مهم نیست. دلیل دلخوریم رو گفتم که بی انصافی و تاثیربذیری مردمیه که دارم باهاشون زندگی می کنم. وگرنه نه من اینجا کسی رو می شناسم و نه کسی منو می شناسه که واکنش بقیه برام مهم باشه.
شما که اینقدر خوب بلدی تحلیل(ماله کشی) کنی کامنتهای مستهجنی که تو کامنتهای دیگه بین دوستان رد و بدل شد. کامنت تیرازه که دختره و راجع به اندام خاص مرد صحبت کرده. شدیدترین برخورد با کسی که لینک معرفی می کنه در حالیکه اگه اشنا باشه هیچ برخوردی نمیشه رو چطور تحلیل(ماله کشی) می کنید؟
این سوالاییه که شما باید در گفت و گوی ویزه ی خبری باسخگو باشید.
نمیدونم رئیس جمهور هستید یا نه. ولی به عنوان تحلیلگر(ماله کش) میتونید باسحگو باشید.
سایه عالی مستدام

ضحی پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 11:25

حالا اینکه آقا فراز اون کامنت آقا مهرداد رو از بین اوووون همه کامنت یادش مونده و هیییییی مطرحش می کنه انگار که خیلی سوخته رو هم تو رو خدا در مجلس مطرح کنید تا جای شبهه باقی نمونه!!

فراز پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 11:28

ضحی باشه بهش میگم. مجلس در راس امور است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد