جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

روزتون مبارک خانومای محترم

اول اینکه فردا روز زن و مادر است .

این روز رو به مامان ناهید عزیزم و همسر نازنینم مهربان بانو و خواهرهای گلم مریم و نرگس و همه خانم هایی که این وبلاگ رو میخونن چه اونایی که مادر هستند چه اونایی که قراره بزودی مادر بشن و چه اونایی که ازدواج نکردند و قصد مادر شدن هم ندارند و چه اونایی که قصد ازدواج و مادر شدن دارند اما خب کسی نمیاد بگیرتشون  اما در وجود همشون یک حس بالقوه و مقدس مادرانگی وجود داره تبریک میگم .


مامان عزیزم !

بعد از رفتن بابا ! تو تنها یادگار من از گذشته ها هستی . یادگاری ارزشمند که مثل شاهکارهای هنری نمیشه براشون قیمت و ارزش مشخص کرد . دعا می کنم تا همیشه زنده و سلامت باشی و من گوشه چادرت رو مثل بچگی هام تو مشتم بگیرم که تو سیاهی های روزگار گم نشم . دعا میکنم همیشه زنده و سالم باشی و من بتونم غلامی بکنم برات . امیدوارم همیشه زنده باشی و من هر وقت خسته و آشفته ام بتونم دست و پاهای نازنینت رو ببوسم که حالا هم برای من پدر هستند هم مادر . دعا می کنم انقدر زنده باشی که اژتا زنده ام بتونم با بوئیدن پیراهنت تمام دلتنگی هامو دوا کنم . زنده باشی که بتونم به آغوشت بیام ببوسمت و  سرم روی دامنت بذارم و اشک بریزم و خستگی هامو در کنم .

روزت مبارک مامان


مهربان عزیزم !

زندگی مشترک ما داره شش ساله میشه و حالا از این زندگی دو نفره یه میوه ناز داریم که شیرینی بودنش و دیدن لحظه به لحظه بالیدنش رو به تو مدیونم . تو با صبر همه بدخلقی های منو تحمل میکنی و وقتی که دستت رو می گیرم ترسی از فرداهایی که ممکنه سخت و ترسناک باشند ندارم . آرزو میکنم خدا این قدرت رو به من بده که بتونم همه  آرزوهاتو برآورده بکنم و همون مردی باشم که وقتی دوست بودیم بهت قول دادم . همون کسی که تا عمر داره در کنار تو برای خوشبخت کردنت با روزگار میجنگه و حاضره برای همیشه خوشحال بودنت بمیره .

روزت مبارک مهربان




و دوم اینکه

یک داستان مهیج چند قسمتی از امشب ساعت 22:22 دقیقه شروع میشه و هر شب درست در همین ساعت شما میتونید یک قسمت جدید از این داستان رو بخونید . امیدوارم قصه انقدر کشش و جاذبه داشته باشه که هر شب راس ساعت 22:22 منتظر خوندن قسمت های بعدیش باشید . من که بی صبرانه منتظرم تا بخونید و نظرتون رو بدونم . فکر کنم هفته جذابی در جوگیریات پیش رو خواهیم داشت ...





بوق زدن ممنوع

افرادی که مدتی در کشورهای خارجی زندگی می کنند داستان هایی از رعایت حقوق شهروندی در بلاد کفر نقل می کنند که دهان شنونده ایرانی باز می ماند . با خودت می گویی انگار اینها موجوداتی هستند که از جایی دیگر آمده و روی این کره خاکی سکنی گزیده اند شاید هم برعکس ...




 


 

دوستی که به تازگی اقامت استرالیا را گرفته بود در بازگشت از سفر چند ماهه اش داستانی تعریف کرد به غایت عجیب . می گفت به تازگی خودرویی خریده بود و رعایت قوانین سختگیرانه استرالیا و بخصوص رانندگی در سمت چپ و فرمان در سمت راست و عادت کردن با این روش رانندگی چقدر برایش مشکل و دردسر ساز بوده است . از خودروهایی می گفت که در فاصله چند ده متری به احترام عابر پیاده توقف کامل می کردند و وقتی عابر از عرض خیابان می گذشت به راه خود ادامه می دادند . از راهنما زدن بلا استثناء همه رانندگان و رعایت دقیق سرعت در معابر شهری می گفت و جریمه های سنگین نقدی و مجازات کیفری متخلفینی می گفت که تنها اندکی پایشان را از مرزهای قانون فراتر گذاشته بودند .

یا یکبار که من و مهربان و مانی به منزلشان رفته بودیم و فهمید که ما صندلی کودک نداریم و مهربان تمام مسیر مانی را بغل گرفته بوده است هم گفت که اگر این عمل خلاف را در استرالیا مرتکب شده بودیم احتمالا هر دوی ما را جریمه سنگین می کردند و احتمال داشت به شائبه عدم صلاحیت والدین قیمومیت فرزندمان از ما سلب بشود و مانی را به خاطر داشتن پدر و مادری که سلامت عقل ندارند به بهزیستی بسپارند .

بماند که ما در خلال تعریفات دوست عزیزمان با دهان باز داشتیم تماشایش می کردیم و مدام تعجب می نمودیم .

دوستمان داستانی هم تعریف کرد که شنیدنش خالی از لطف نیست .

می گفت برای خرید به یک مرکز خرید چند طبقه در شهر ملبورن رفته بوده و ماشینش را در پارکینگ پارک کرده بوده است . بعد از چند ساعت وقتی قصد خروج از پارکینگ را داشته متوجه می شود که حفاظ امنیتی پارکینگ بالا نمی رود و به غیر از یک دستگاه هوشمند هیچ چیزی هم نیست که بشود مشکلش را با او در میان بگذارد . دستگاه هوشمند فقط یک شیار داشته به قاعده عبور یک کارت سوخت و این دوست ما هم با نا امیدی هر کارتی که فکر می کرده در این شیار فرو کرده اما حفاظ امنیتی باز نشده که نشده . در همین خلال چند تا خودرو هم که قصد خروج از پارکینگ داشته اند پشت ماشین او صف بسته بوده اند . تصور کنید در این حال و با این فشار عصبی چقدر شرمندگی و خجالت برای آدم پیش می آید . بالاخره از ماشین پیاده می شود و از خودروی پشتی سوال می کند که چطور باید از پارکینگ خارج شد ؟ راننده با آرامش پاسخ می دهد که بایستی کارت مخصوص پارکینگ داشته باشد که فروشگاه این کارت را رایگان با اولین خرید از فروشگاه به مشتریان می دهد و چون اولین بار است که از این فروشگاه خرید کرده باید برود به یکی از طبقات انتهایی ساختمان و کارت پارکینگ را تهیه کند . دوست ما هم با عجله خودش را به آسانسور می رساند و در طبقات بالایی مشکلش را برای آنها توضیح می دهد و بعد از نشان دادن مدارک شناسایی و گواهینامه و مدارک خودرو برایش یک کارت هوشمند  صادر کرده اند و او هم کارت را برداشته و با عجله از آسانسور پایین می آید و خودش را به ماشین می رساند . تمام این مراحل تقریبا پانزده دقیقه طول کشیده بوده است و نزدیک به بیست - سی ماشین که راهشان بسته شده بوده پشت ماشین ایشان صف بسته بودند . می گفت از عجله زیاد حتی در ماشین را نبسته بوده و خودرو روشن مانده بوده است . بعد کارت را وارد دستگاه هوشمند می کند و حفاظ باز می شود و از پارکینگ بیرون می آید . ماشین های پشت سر بدون هیچ اعتراضی یک به یک کارت می زنند و خارج می شوند و از کنارش می گذرند . دوست ما خودش هم انقدر متعجب شده بود که می گفت برایش باور کردنی نبوده انقدر احترام . می گفت نه اعتراضی کردند و نه بوقی و نه بد و بیراهی . همه ساکت و آرام توی خودرویشان نشسته بودند و منتظر بودند تا راه باز شود . همین ...



چند روز پیش رفته بودم پمپ بنزین . توی ردیفی که منتظر بودم یک خانوم مشغول بنزین زدن بود و یک آقای راننده تاکسی هم پشت ایشان داشت سوختگیری می کرد . آقای راننده تاکسی بنزین را زد و پولش را داد و نشست توی ماشینش . خانوم اما کمی دیرتر کارش تمام شد . بعد داشت در باک را می بست که آقای راننده تاکسی برایش چراغ زد . یعنی عجله کن . بعد خانوم کارت سوختش را از دستگاه بیرون آورد و از کیفش پول درآورد . تا مسئول پمپ باقی پول خانوم را بدهد چند ثانیه ای گذشت . آقای راننده سرش را از شیشه بیرون آورد و با صدای بلند گفت : خانوم ! بجمب بابا کار داریم .

خانوم با دستپاچگی آمد و نشست توی ماشین و یکهو یادش آمد که سوییچ را روی در باک جا گذاشته است . سریع پیاده شد و آمد و سوئیچ را برداشت . راننده تاکسی یک بوق زد که زن بیچاره یک قد پرید و دستش را به نشانه معذرت خواهی بالا آورد . بعد که سوئیچ را از روی در باک برداشت رفت و نشست و تا ماشین را روشن کند وراننده تاکسی یک بوق دیگر نواخت و دوباره فریاد زد : چیکار می کنی خانوم ؟

زن بیچاره که هول شده بود نتوانست دنده و کلاج را هماهنگ بگیرد و ماشین یک پرش کوچک کرد و خاموش شد . اینبار راننده تاکسی دستش را چنان روی بوق گذاشت که تمام پمپ بنزین برگشتند به تماشا . زن بینوا با دستپاچگی ماشین را روشن کرد و به گوشه ای کشاند و راننده تاکسی با سرعت تیک آفی کشید و از کنارش رد شد و یک گاریچی هم به او گفت .

با دیدن این اتفاق ناخودآگاه یاد خاطره دوستم افتادم و آن ماشین هایی که یک ربع منتظر ایستاده بودند و هیچ اعتراضی نکردند و این راننده تاکسی بیشعور که تحمل نداشت چند ثانیه توی پمپ بنزین بایستد .


بد نیست به عنوان درس اول احترام به حقوق شهروندی کمی تحمل و گذشت را در طول روز و موقع رانندگی چاشنی کارمان کنیم . گاهی توی ترافیک سنگین دو تا ماشین به خاطر چند متر ناقابل چنان با هم کلکل و دعوا می کنند که انگار این چند ثانیه تاثیر مرگ و زندگی در کارشان دارد . هرچند با یک گل بهار نمی شود اما این جمع پریشان و همیشه عجول و عصبانی یک کل است که از من و شماها تشکیل شده دیگر . اگر تک تک من ها رعایت کنند شاید حال این کل پریشان هم خوب تر بشود به امید پروردگار ...




+ پنج لحظه ناب زندگی عطر برنج


+ پنج لحظه ناب زندگی تند و خند


+ پنج لحظه ناب زندگی  حرفهای پنهانی دلم