جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

مسافر کوچولو 1

من یک مسافر کوچولو هستم و تازه به سیاره شما آمده ام .

اعتراف می کنم که شما آدم ها ، موجودات عجیب و غریبی هستید .

من  می توانم خودم را شبیه شما آدم ها کنم .

من می توانم خودم را غیب کنم .

من می توانم  در یک لحظه یک عالمه از این کاغذهایی که خیلی دوستش دارید

و اسمش پول است از جیبم بیرون بیاورم  .

من می توانم حرفهایی که توی دلتان می زنید بشنوم .

اما حافظه ام خیلی ضعیف است و اسمها را زود فراموش می کنم .

چند وقتی  مهمان شما هستم و خاطراتم را برایتان می نویسم .

 


امروز رفتم توی یک مغازه ماشین فروشی .

آقای مغازه دار خیلی چاق بود و سیبیل داشت .

یک ماشین سیاه رنگ رو نشونش دادم و گفتم که می خوام بخرمش .

آقای  مغازه دار می گفت این ماشین خیلی گرونه  و من نمی تونم  بخرمش .

چون  قیمتش خیلی ملیون تومنه

و من قیافم به آدمهایی که خیلی ملیون تومن تو جیبشون پول دارند نمی خوره .

از جیبم چند تا پول درآوردم و به او نشون دادم .

توی دلش به من گفت : مرتیکه عوضی یه لا قبای بوگندو


تو باید بری پیکان جوانان بخری الاغ

و شاگردش را صدا زد و مرا از مغازه بیرون انداختند .

 

خیلی گریه کردم . ماشین سیاهه  خیلی برق می زد و من دوستش داشتم .

جلوی یک مغازه  عینک فروشی عکس یک آقایی را دیدم .

دخترهایی که از جلوی مغازه رد می شدند عکس اورا به همدیگر نشان می دادند

و می گفتند : جووووووووون

از آقای عینک فروشی  اسمش را پرسیدم . گفت هنرپیشه است

اسمش یادم رفت . مهرام باران ؟ مهران راندان ؟ یادم نیست .

همون جووووووون صدایش می کنم . خودم را شبیه  جووووون کردم

لباسهایم مثل  جووووون شد و از همان عینکهایی که روی چشمش بود به چشمم زدم .

 


 

خیلی خوب بود .

توی خیابون همه مرا با دست نشان می دادند .

همه مرا دوست داشتند  و بوسم می کردند . حتی دختر خانوم ها 

که لبهایشان قرمز است و بوی خوبی می دهند

می گفتند روی دفتر برایشان نقاشی بکشم  .

دوباره به مغازه آقای ماشین فروش رفتم . او از پشت میزش بیرون پرید و مرا بوس کرد .

وقتی گفتم که اون ماشین سیاه را می خواهم کلیدش را بی معطلی به من داد

حتی از این کاغذهایی که عکس امام هم دارد از من نگرفت .

توی دلم غصه خوردم که چرا از دست این آقای سیبیلو ناراحت شده ام .

با اینکه سیبیل داشت خیلی مهربان بود .

اسم ماشین سیاه رنگ خیلی سخت بود و من یادم رفت .

اسمش شبیه این چیزهای کوچکی بود که خانومها وقتی میبینند جیغ می کشند .

سوسک یا لکسوسک  البته زیاد مهم نیست 

 

 

وقتی  سوار ماشین شدم ، همه مرا نگاه می کردند  و برایم دست تکان می دادند .

نفهمیدم به خاطر ماشین سیاه اینکار را می کردند یا چون شبیه آقای جوووون شده بودم .

خیلی آدمهای خوبی بودند . برای همه آنها روی دفترهایشان نقاشی کشیدم .

 

ماشین ها یی که از کنار من رد می شدند برایم بوق می زدند .

خوشبختانه ماشین سیاه رنگ من هم بوق داشت و من هم برای همه ماشین ها بوق می زدم .

البته همه آدمها مهربان نبودند .

مثلا ماشین سفید رنگی که وقتی برایش بوق زدم به من فحش داد و گفت :

مرتیکه گاریچی ! این همه راه . برو گمشو دیگه ...

 

سر یک چهار راه که چراغ  قرمز رنگ داشت وقتی برای ماشین جلویی بوق زدم

یک خانوم که خیلی خوشگل بود و بوی خوبی می داد سوار شد

وهمین که منو دید جیغ زد و گفت : شما واقعا مهرام بادبان هستی ؟

و من گفتم نه من مسافر کوچولو هستم و خودم را شبیه مهران بابان کرده ام

خیلی خندید و گفت قربونت برم که شیرینی ؟

و توی دلش گفت : جوووووووون

بعد مرا به خانه خودش برد و آنجا بود که من فهمیدم نمی شود به ظاهر آدمها اعتماد کرد

چون همین که لباسهایش را عوض کرد ،گفت : میخوام بخورمت .

و من خیلی ترسیدم و  خودم را غیب کردم .


 

نتیجه گیری :


ظاهر آدمها ممکن است خیلی با باطن آنها فرق داشته باشد

مثل آقای سیبیلو یی که فکر می کردم خیلی بد است اما در واقع

خیلی خوب بود و  مجانی  به من آن ماشین مشکی خیلی ملیون تومنی را داد .

یا آن خانوم خوشگلی که سوارش کردم و بوی خوبی می داد

و من فکر می کردم خیلی مهربان است اما نبود و می خواست مرا بخورد .




تا دوباره سر نطق ما باز شود و بفهمیم چه بلایی سرمان آمده که حوصله تماشای کامنتهای جوگیریات را هم نداریم بد ندیدیم که چند روزی پست های مسافر کوچولوی جوگیریات قدیمی را اینجا بازنشر کنیم تا هم دوستان جدید با مسافرکوچولو آشنا شوند و هم اینکه کرکره این خانه پایین نباشد و خاک نخورد .

ببخشید اگر نگرانتان کردیم الحمدالله همه چیز خوب است .