جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

اندر حکایت مالیات بر ارث آقا جانم رحمه الله (2)

پروسه انحصار وراثت خودش یک دنیا دردسر داشت . مراجعه به شورای حل اختلاف و بیست بار کپی کردن همه مدارک و دویست بار بالا و پایین رفتن از پله ها و آگهی به روزنامه که ما چهار نفر تنها وراث مرحوم پدرم هستیم و اگر بعد از بیست روز کسی نیامده باشد و ادعای خواهر و برادری نداشته باشد یک برگه کاغذ به دستمان می دهند که من و مریم و نرگس و مامان تنها وراث آقای اسحاقی هستیم . و بعد اداره دارایی و شروع ماجرای مالیات بر ارث . کلیه دارایی های پدرم باید درج می شد . از حساب بانکی و خط موبایل و تلفن و آب و برق و گاز گرفته تا ماشین و باغ و آپارتمان و ملک ...

مثلا برای باغ طالقان نامه دادند به اداره دارایی طالقان و آن نامه را بردیم و آنها جواب دادند و برای حساب های بانکی هم برای بانک ها نامه نوشتند و آنها هم موجودی حساب بابا را در نامه ای دیگر پاسخ دادند . خودتان تصور کنید چنین پروسه ای در چنین بروکراسی اداری سرگیجه آور و بلبشو چقدر اعصاب خرد کن و زمانبر و فرساینده می شود . حالا اینها به کنار بررسی دارایی ها در خود اداره دارایی خودش یک ماراتن عذاب آور و الیم جداگانه بود . مثلا برای یک مغازه بیست متری توی یکی از خیابان های فرعی شهر سه تا نامه مجزا برای بخش های مختلف اداره دارایی فرستادند . یکی برای خود بخش مالیات بر ارث و یکی هم برای بخش مشاغل و یکی هم برای بخش املاک و مستغلات . هرکدام از این بخش ها هم علاوه بر برو فردا بیاهای معمول و مرسوم اداره جات دولتی بایستی یکبار تشریف بیاورند مغازه را ببینند و کارشناسی بکنند و از بد روزگار ما هم خوردیم به بحبوحه شلوغی اداره دارایی در روزهای تسلیم اظهار نامه ها و خر بیار و باقالی بار کن . این شد که کاری که از اوایل امسال کلید خورده بود قریب به شش ماه وقت برد و رسیدیم به اینجا که می دانید و برایتان در پست قبل گفتم .


خسته و درمانده از پله ها بالا می روم . خانم کارمند برگه آ چهار سفیدی به دستم داده تا به مبلغ مالیات اعتراض بنویسم و به رئیس بدهم . چشمم می خورد به صف ارباب رجوع های جلوی اتاق رئیس . به فرض هم که رئیس تخفیف بدهد و 18 میلیون بشود 15 میلیون . 15 میلیون از کجا بیاورم که این گره لعنتی را باز کنیم ؟ زنگ می زنم به نرگس و مبلغ را می گویم و او هم شروع می کند به قصه بافتن که نگفتم چنین کنیم و چنان؟


همان اوایل که می خواستیم کفش های سربی پایمان کنیم و عصای آهنی دست بگیریم و برویم به جنگ اداره دارایی یک بنده خدای کاربلدی پیشنهاد داده بود که با چند ترفند می شود مالیات بر ارث را دور زد . مثلا یک قولنامه جعلی برای اموال پدرم بسازیم که قبل از فوتش فلان چیز را به من و بهمان چیز را به خواهرهایم فروخته و حتی محضرخانه آشنا هم داشت که با مبلغی رشوه این نقل و انتقالات را قانونی کند و اینطوری مالیاتی شامل حالمان نمی شد . اما من کله شق گفتم که کار غیر قانونی نمی کنم .البته نمی دانستم که قرار است نقره داغمان کنند .


از آب سرد کن طبقه سوم یک لیوان آب خنک بر می دارم و می ریزم روی آتش درونم و همانجا مستاصل می نشینم روی یک از صندلی های آبی رنگ طبقه سوم . پاشنه پایم درد می کند . قرار بود بروم فیزویتراپی اما هنوز وقت نشده است . دلم می خواهد پایم را در بیاورم و کمی مشت و مالش بدهم بلکه دردش تسکین بگیرد . یکهو رضا را می بینم که از اتاق رئیس بیرون می آید . گل از گلم باز می شود انگار یک فامیل نزدیک را در یک کشور غریبه و دور دیده باشم . محکم همدیگر را بغل می کنیم و ماچ و بوسه حواله هم می سازیم . می پرسد اینجا چکار می کنی رفیق و من هم سیر تا پیاز داستان را بازگو می کنم . لبخند می زند و دستم را می گیرد و می رویم توی یکی از اتاق ها شلوغ طبقه دوم اداره دارایی و یک استکان چای قند پهلو می گذارد جلوی دستم و کاغذهایم را تماشا می کند .


رضا همسایه قدیمی ما بود . چند سالی از من کوچکتر است و در حقیقت هیچ وقت با هم رفیق و دمخور نبوده ایم اما چنان تحویلم می گیرد که انگار رفقای جانی بوده ایم . بعد از سالها روز تدفین بابا همدیگر را دیدیم . من توی غسالخانه با اشک و گریه مشغول شستن بابا بودم و او پشت شیشه با صدای بلند زیارت عاشورا می خواند و گریه می کرد .


رضا چند تا زنگ به اینور و آن ور می زند و می گوید : چرا از اول نیومدی پیش خودم ؟  و من هم می گویم خبر نداشتم تو اینجا کار می کنی . با هم می رویم زیر زمین اداره و بخش مالیات بر ارث . همه به پای رضا بلند می شوند و آقای رئیس هم اینبارتحویلم می گیرد و می پرسد چرا از اول آشنایی نداده ام ؟ اینجاست که پیشنهادات سازنده به سویم سرازیر می شوند .


می روم پیش مامان و سند ازدواجشان را می گیرم و توی دادگستری برابر اصل می کنم . یک اظهار نامه جدید می گیریم و اظهار می کنیم که مهریه مادرم پرداخت نشده و آقای رئیس هشتاد هزارتومان مهریه سال پنجاه و شش را به نرخ روز تبدیل می کند که رقم قابل توجهی از مبلغ کل دارایی ها کسر می شود . چند تا فاکتور بیمارستان و کفن و دفن و قبرستان هم ضمیمه اش می کنیم . رضا خودش پرونده را دست می گیرد و مدام از پله ها بالا و پایین می رویم . نامه ها توسط رئیس هایی که نمی شناسم پاراف می شوند و بالاخره بعد از دو سه روز دوندگی 18 میلیون و ششصد هزار تبدیل می شود به هشت و نیم میلیون تومان . رقمی که شاید اگر روز اول گفته بودند خیلی ناراحتم می کرد اما حالا با چنان خوشحالی مفرطی دارم فیش ها را پرداخت می کنم که انگار توی بانک یک جایزه ده میلیونی برده ام . دلم برای وضع بی سر و صاحابمان در این مملکت می سوزد . بعد یاد حرفهای رفیق از فرنگ برگشته ام می افتم که می گوید در بلاد کفر مردم گاهی تا نصف درآمدشان را مالیات می دهند و ما اینجا فقط به فکر دور زدن و فرار هستیم . شاید حق داریم و شاید هم نه . اگر دولت ما هم همان خدماتی را که به خارجی ها می دهد به ما می داد ما هم لابد دست و دلمان برای دادن این پول ها می رفت . اما در مجموع این داستان درد دارد . اینکه اینجا بدون پول و پارتی کار مردم راه نمی افتد . خدا رو شکر که ما داشتیم و این پول را دادیم اما اگر یک بدبختی نداشته باشد چه ؟ نداشته باشد خرج دفن و کفن و مرده اش را بدهد ؟اینکه تا پرداخت کامل مالیات  نتواند چندرغاز پول توی حساب بانکی آن مرحوم را بعد از چند ماه دوندگی بردارد ؟



فیش های پرداختی را برای آخرین امضا می برم پیش رئیس کل . نگاهی معنا دار به پرونده می اندازد و یادش می افتد که من آشنای رضا هستم . بعد از کلی منت که من رضا را خیلی دوست دارم و پسر خوبی است و اگر هر کسی جز او بود چنین تخفیفی نمی دادم می پرسد بالاخره چقدر کم شد ؟ و من می گویم ده میلیون

چشمهایش گشاد می شود و با خنده می گوید : شما که ما رو ورشکست کردید .

می خندم و می گویم : آقای رئیس من دو سال افسر راهنمایی و رانندگی بودم . وقتی می خواستم کسی رو جریمه کنم می گفتم : صد هزار تومن جریمه ات میشه و باید ماشینت رو بخوابونیم . بعد وقتی برگه جریمه بیست هزار تومنی رو بدستش می دادم می خواست دستم رو ماچ کنه . شما هم دقیقا همین بلا رو به سر ما آوردید .

رئیس هم می خندد و می گوید : داستان همینه آقای اسحاقی . باید به مرگ بگیریم تا این جماعت به تب راضی بشن ...





نظرات 21 + ارسال نظر
بوسه ی زندگی دوشنبه 10 شهریور 1393 ساعت 22:57 http://kisslife.blogsky.com

عجب ...

بله

فاطمه شمیم یار دوشنبه 10 شهریور 1393 ساعت 23:32

سلام بابک جان
اجازه هست فقط سلام کنم و...

اجازه ما هم دست شماست خانم ناظم
سلام علیک

پرگل دوشنبه 10 شهریور 1393 ساعت 23:41

خدا پدر بزرگوارتونو بیامرزه

ممنون

پیرامید سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 00:11 http://lifeformyself.blogsky.com

اوفففففففف.... خدا از آقا رضا راضی باشه!

ایشالا

پونی سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 01:06

یاد دوران دبیرستان افتادم

همکلاسی دهاتی بیچاره ما بخاطر یک درس نمره ناچیز و نداشتن پارتی مردود شد بقیه با پول چایی و کادو قبول شدند

متاسفانه

هما سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 01:51

سلام...

سلام علیک

مریم نگار سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 08:46

خب خدارو شکر که آقارضا پیداش شد...
به این نتیجه میرسیم که هروقت جایی کارمان در اداره ای گیر کرد...برویم یکی یکی درب اتاقهارو باز کنیم و دنبال چهره آشنایی بگردیم بلکه از قوانین مخفی نگه داشته شده..پرده برداری بشه !!!

یا شانس و یا اقبال

سمیرا سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 08:48 http://nahavand.persianblog.ir

خدا این آقا رضاها رو از مملکت و ادارات ما نگیره که اگه نبودن پروسه اداری و کاغذ بازی دیوونه مون می کرد....

من که شانس اوردم

ساسا سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 09:31

خدا پدرتون رو بیامرزد.
عجب روزگاریست. هنوز با درد از دست دادن عزیزی کنار نیومده باید درگیره اینجور نامه نگاریها شد.

ممنون

نینا سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 09:41

ما هم از این پروسه ها گذراندیم چه بسا بد تر
فوت در قبل پدر و مادرش خودش داستان دیگری بود.
ولی این که به مرگ میگیرن تا به تب راضی بشن واقعیتیس.
من هم امکانات مناسبی در خور یک شهروند بدن و بدونم به عدالت این مالیات کسر میشه راضیم.

همینطوره

سکوت سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 13:43

بدین گونه من هم جواب سوالی که توی کامنت پست قبل گذاشته بودم رو گرفتم.
خدا را شکر که حالا به هر نحوی کارتون راه افتاد.

خدا رو شکر

باران پاییزی سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 15:36 http://baranpaiezi.blogsky.com

10 میلیون ؟؟؟؟؟؟؟؟ یا خدا!!!!!!!!!!!
اینجور کارا میکنن بعد میگن ملت چرا اختلاس می کنن. آخه یکی نیست بهشون بگه شما ها هستین دیگه راه اختلاس و دور زدن همدیگه رو به ملت یاد می دید. ملت ما هم مستعد ... والا

فسقلی سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 18:33 http://bishilehpileh.blogsky.com

خداوند رحمت کنه پدر بزرگوارتون استاد فرهیخته ی ادب و هنر، اسحاقی بزرگ رو و به شما و خصوصا مادر عزیزت صبر و طول عمر با عزت و برکت بده. قربانت، رفیق بی معرفتت، مهدی

ممنون مهدی جان

ف رزانه سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 19:18

سلام
بالاخره نوشتین... الان که پستارو خوندم فهمیدم چقدر دلم تنگ شده بود واسه نوشتنتون

خدا پدرعزیزتون رو بیامرزه...

لطف داری

بهارهمیشگی سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 19:21

سلام...خدا پدرتون رو رحمت کن
خوشحالم که دوباره اینجا به روز شده

ممنون

سما چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 10:34

سلام
خدا پدرتون رو بیامرزه. این پروسه متاسفانه برای ما هم شروع شده. خدا رو شکر ما قبلش پیش بینی یه سری از موارد رو کرده بودیم.
بابا مهر مامان رو داده بود ولی جایی ثبت نشده، الان با همون مهریه ی مامانم ما باید از اداره ی مالیات یه چیزیم طلب کنیم!

آهو چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 20:04

چی بگم آقا بابک عزیز ؟ خدا رو شکر که مسئله شما بدون رشوه دادن حل شد . و امیدوارم روزی رو ببینم که قانون تو این مملکن حکمفرما باشه برای همه و هممون راضی باشیم . حتی اگر مالیات زیادی هم پرداخت کنیم . خدا رحمت کنه پدر بزرگوارتون رو . چی بودند که یه همسایه قدیمی اینطور به دنبال رفع مشکل بچه هاشونه . روحشون شاد

وانیا پنج‌شنبه 13 شهریور 1393 ساعت 22:54

سلام بابک
الان ویرم گرفته مهریه مامانت به نرخ امروز چقد شده(ایکون ی ادم سر به هوا ) نزن نزن خودم میرم

آقای رگبار یکشنبه 16 شهریور 1393 ساعت 16:41

دوستی داشتم که کانادا ساکنه . یه باری که اومده بود ایران می گفت شما این جا خیلی خوش می گذرونین .برام باعث تعحب بود . خودش توضیح داد اون جا ما اگه قراره کاری برامون انجام بشه میشه واگه نباد انجام بشه نمیشه دیگه اما و اگر و بند پ نداره و مام وضعیتمون مشخصه . اما شماها میرین تو یه اداره ای بهتون می گن نمیشه و شمابه در و دیوار می زنین و این و اون رو می بینین و رشوه می دین تا بهتون بگن میشه و اون وقت ببیه چقده خوشحال میشین !!
حالا جکایت کار توست . مرتیکه رئیس اداره همچین گفته که ما رو متضرر کردین که انگار برای این پول زحمت کشیده بوده

A پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 00:24

حرف دل ما رو زدی کاش ما هم یک آشنا داشتیم

مجتبی شنبه 5 تیر 1395 ساعت 05:56

حکومت ایران یتیم نوازی می فرمایند

پدر من سرطان داشت . بالای صد میلیون تومن خرج کردیم و در حالی که داغ پدر بر دلمان بود دارایی نامحترم یازده میلیون ناقابل یتیم نوازی فرمودند و پس از اعتراض به هفت میلیون یتیم نوازی تبدبل نمودند.
بهشون گفتم به مرگ میبندید که به تب راضی شویم
همان حرفی که رییس به شما زده
امیدوارم که خرج دوا و دکتر کنن این پولو .
ملکی که مال خودمان است اینها پولشو میگیرن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد