جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آمدیم نبودید شنا کردیم برگشتیم آقا



سرما خوردگی توی تابستان ضد حال بدیست

بی سواد مآبانه یک مشت قرص بالا می اندازم و سعی می کنم با یک لیوان آب خنک فرو بدهم

زیر باد کولر دراز می کشم و یک پتوی مسافرتی می کشم روی خودم

هم خر را می خواهم هم خرما را

هم انقدر گرمایی هستم که روشن بودن کولر را فرض لایتغیر تابستان می دانم

نه انقدر احوالم ردیف است که بدون پتو بخوابم

لذت رخوتناک نشئگی قرص ها آرام آرام می دود زیر پوستم و چشمهایم به سمت سنگینی می روند که تلفنم زنگ می خورد و کیامهر پشت خط می پرسد : دایی ! امروز نمی ریم استخر ؟



بابا وقتی بود هر هفته می رفت دنبال کیامهر و او را می برد استخر

و حالا من باید اینکار را بکنم

درست مثل ختم و عروسی هایی که باید به جای او بروم


می گویم : دایی جون . حالم خوب نیست . شب هم مهمون داریم . یه روز دیگه می برمت

و کیامهر می گوید : دایی ! امروز سه شنبه است ها

و سه شنبه همانروزی بود که بابا مرد .


مایو و حوله را بر می دارم و توی ساک می گذارم . مهربان لیست خرید می دهد و سفارش می کند که زود برگردم که مهمان داریم .

کیامهر را از خانه مادر بزرگش برداشته ام و مایو ندارد . بلیط خریده ایم و دم در بوفه منتظریم تا برایش مایو بخریم . خوب دندان مرا شمرده است . نقطه ضعفهایم را دقیق می شناسد . توی اسjخر مدام از بابا می گوید : بابا بزرگ همیشه خودش لباس تنم می کرد . بابا بزرگ همیشه برایم خوراکی می خرید . بابا بزرگ اصلا منو ول نمی کرد بره سونا و ...


ده دقیقه بیست دقیقه نیم ساعت . هرچه می نشینیم صاحب بوفه نمی آید . حالم خوش نیست . دست کیامهر را می گیرم و بلیط ها را پس می دهم و پولم را پس می گیرم . کیامهر غر می زند . می نشینیم توی ماشین . از پنجره به بیرون نگاه می کند و بغض دارد . می گوید : دایی بیشتر می موندیم . شاید میومد . و من هم می گویم :دایی حالم خوب نیست . مهمون داریم ایشالا یه روز دیگه و بعد یادم می افتد که اگر بابا بود هیچ وقت نمی گذاشت لبخند صورت سوگلی نوه هایش اخمی بشود . طاقت نمی آورم . می رویم توی پاساژ و برایش هم مایو می خرم هم عینک شنا .

در پوستش نمی گنجد و مدام مجیز می گوید و دلبری می کند .


توی استخر وقتی پا دوچرخه یادش می دهم انقدر ذوق می کند که نگو . خوشحال است که مثل آدم بزرگ ها آمده در قسمت عمیق . دست می اندازد دور گردنم و مرا می بوسد و می گوید : دایی ! تو کم کم داری از بابا بزرگ هم مهربون تر میشی . مرسی که منو دوباره آوردی . اگه بر نمی گشتیم روزم خیلی خراب می شد .



+ عکس مال امروز نیست .