جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

خاطره ی آقای سونا و مرد عجیبی که توی مه فرو رفت

نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه که در حالی شبیه خواب و بیداری ،خاطره ای مات و مبهم به ذهنتان خطور کند . خاطره ای که زمان و مکان و آدمهای داخل آن ربطی به هم ندارند و تاثیر مهمی هم در زندگی شما نداشته . خاطره ای آنقدر گنگ و محو که شک می کنید آیا واقعا رخ داده یا تماما ساخته ذهن شماست . خاطره ای که طی سالیان متوالی در مواقعی بی ربط یکهو یادتان افتاده و با یادآوریش تعجب کرده اید . نمی دانید ارکان سازنده این خاطره درست سر جای خودشان نشسته اند یا اینکه خرده خاطراتی هستند که ذهن خاطره باز شما از زمان و مکان های مجزا جدا و مثل تکه های پازل کنار هم سوارشان کرده است .


خیلی کوچک بودم . شاید شش یا هفت ساله 

داخل یک ویلای ساحلی بودیم درست چسبیده به دریا

خانه ای بسیار شیک

که بیرون پنجره هایش باران می آمد و هوا ابری و تاریک بود .

صاحب خانه اسمش آقای سونا بود و از دوستان پدرم .

دوستی که سالهاست از او بی خبریم و حتی شماره تماسی از او نداریم .

شاید نام خانوادگی عجیب و خنده داری به نظر برسد اما من در تمام این سالها تا همین لحظه که دارم این کلمات را تایپ می کنم متوجه عجیب بودنش نشده بودم از بس که آقای سونا جنتلمن و موقر و دوست داشتنی بود .

چهره اش یادم نیست اما دیوان قطور آبی رنگ شهریار پدرم که هدیه ای بود از طرف او با امضاء و تقدیم او در ذهنم مانده است . دستخطی بسیار زیبا و امضایی زیباتر :

با احترام : عزیزِ عزیز سونا


یک پسر به نام علی داشتند و یک دختر به نام بهناز

بهناز بعدها مطابق اصل همیشگی "چه دنیای کوچیکیه" هم دانشگاهی دختر خاله ام شد و آن سالهایی که من راهنمایی بودم داشت مهندسی عمران می خواند در دانشگاه خواجه نصیر و یک تابلوی نقاشی هم کشیده بود که هنوز داریمش و اگر اشتباه نکنم به دیوار خانه مریم باید باشد .


یکبار هم مریم موقع برگشتن از خانه آنها برای یکی از عروسک های بهناز لج گرفت و با وجود انکار های پدر و مادرم آقای سونا عروسک را به مریم داد و او هم اسمش را گذاشت مرضیه و تا سالها بعد تنها و بهترین عروسکش بود . عروسکی بسیار زیبا با موهای بلوند که هم می خندید هم گریه می کرد و هم وقتی می خوابید چشم هایش باز و بسته می شد .


تلوزیون روشن بود و داشت فوتبال نشان می داد . شاید خنده دار باشد اما یادم هست که بازی اسپانیا و دانمارک بود . علی از من پرسید : طرفدار اسپانیا هستی یا دانمارک ؟ خوب یادم مانده چون تا آن روز اسم دانمارک را نشنیده بودم و نمی دانستم که طرفدار بودن یعنی چه ؟ گفتم دانمارک چون از اسمش خوشم آمده بود و علی گفت که بازی اسپانیا خیلی بهتر است .


مادرم احتمالا از آن سفر خاطرات واضح تری دارد اما من ترجیح می دهم همین خاطره گنگ و مبهم با همین شکل و روایتی که برایتان می گویم دست نخورده بماند . مخصوصا این بخش ماجرا که خاطره ای دونفریست بین من و بابا . خاطره ای که نمی دانم واقعا رخ داده یا زائیده تخیلاتم است . به هر حال من این خاطره را دوست دارم . چه واقعی باشد چه نباشد دوست دارم برایتان بنویسم تا با من به گور نرود .


بابا یک مرد شب بیدار بود . خیلی کم پیش می آمد که قبل از نیمه شب بخوابد مگر اینکه کسالت داشته یا بی نهایت خسته باشد . آنروز صبح زود هم دقیقا همینطور بود . بیدارم کرد و دستم را گرفت و با هم از ویلا بیرون رفتیم . شهر خلوت مطلق بود . هیچ ماشینی توی خیابان ها نبود  .

هوا گرگ و میش مایل به شب بود . احتمالا چهار و پنج صبح .

صدای موج های وحشی دریا می آمد . صدایی که ترسناک بود و مرا مجبور می کرد دستهای پدرم را محکم تر بگیرم . مه غلیظی سیلان داشت . انگار که توی ابرها راه می رفتیم . تا آن موقع مه را از نزدیک ندیده بودم . فضایی وهم انگیز داشت شبیه روایت های تلخ چارلز دیکنز از لندن قرن 19


بابا پرسید : کله پاچه می خوری ؟

و من سفیهانه پرسیدم : کله پاچه چیه ؟


توی کله پزی نشسته بودیم و از تصور اینکه قرار است مغز و زبان یک گوسفند را بخورم داشت حالم به هم می خورد . اما بابا هی اصرار می کرد که خوشمزه است . و سفارش می کرد که با آبلیمو بخورم که روی دلم سنگینی نکند . اعتراف می کنم که اولین تجربه کله پاچه خوردنم تجربه تلخ و بدی بود . یکی دو لقمه آن هم به اصرار بابا خوردم و بلعیدم و ابدا از طعم و مزه اش خوشم نیامد . هوا روشن شده بود و مه داشت کم کم ناپدید می شد . گلاب به رویتان همین که از مغازه بیرون آمدیم درست توی جوی آب روبروی کله پزی بالا آوردم .

گند زده بودم به آن خاطره مجردی پدر و پسری .

به گمانم نا امیدش کردم .

بابا صورتم را شست و وقتی مطمئن شد حالم خوب است راه افتادیم که به ویلا برگردیم .


صحت این خاطره را تا اینجا با دقت زیاد مطمئنم . چیزی که عجیب است همین موقع اتفاق افتاد . دقیقا وقتی که ما جلوی کله پزی ایستاده بودیم و بابا داشت سر و صورتم را می شست .  انقدر عجیب که با اینکه تصاویرش مثل روز برایم روشن است و فریم به فریم واضح و شفاف از جلوی چشمم می گذرند نمی توانم باورش کنم . انگار بین خواب و رویا دیده باشمشان . شبیه یک خوابی که یک شب دیده باشی و یادت رفته و بعدها با دیدن صحنه ای تعجب کنی و تنت بلرزد و با خودت بگویی من که  این را قبلا هم دیده بودم .


یک آقایی توی پیاده رو به طرف ما آمد .

شمایلی شبیه همفری بوگارت در کازابلانکا وقتی که در میان مه و غبار فرودگاه محو شد .

از دور آمد و به من و بابا نگاه کرد 

چشم دوخته بود به ما انگاری که بخواهد نام چهره آشنایی را توی خیابانی شلوغ به خاطر بیاورد .

همانطور خیره به ما نگاه کرد و بعد از جلوی ما رد شد .

بابا هم متوجه نگاه عجیب مرد شده بود .

مرد چند قدمی رفت و یکهو انگار که چیزی یادش آمده باشد با لبخند برگشت و با پدرم دست داد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد . بابا با حالتی بین کنجکاوی و شرمندگی با او صحبت می کرد و بعد از چند دقیقه مرد عجیب خداحافظی کرد و رفت . از بابا پرسیدم که این مرد که بود ؟

و پدرم در کمال خونسردی گفت : نشناختمش 



به سن و سالش نمی خورد شاگرد بابا باشد . شاید یک همکلاسی یا هم خدمتی قدیمی بوده اما برایم خیلی عجیب بود که چطور آن وقت صبح یک مرد غریبه در شهری غریبه پدرم را شناخته ولی پدرم او را به یاد نداشت .

و از آن عجیب تر اینکه یکی دوسال قبل که یاد این خاطره افتاده بودم  یک شب خاطره را با تمام مختصاتش برای بابا بازگو کردم .

بابا فقط لبخند زد و گفت : یادش نمی آید .