جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

گلدونا رو آب بدیم ...

برای خرید مایحتاج خانه وارد میوه فروشی می شوم

مشغول سوا کردن سیب زمینی و پیاز هستم که پسر بچه کوچکی همراه مادرش وارد مغازه می شود و با صدا بلند رو به صاحب مغازه می گوید : عمو ! سلام

میوه فروش جواب سلام می دهد .

پسر بچه به سمت من و آقایی می آید که کنار من مشغول خرید سیب زمینی و پیاز است .

به مرد کنار من سلام بلندی می کند و مرد با تعجب نگاهی به پسر بچه می اندازد و بعد هم به مادرش نگاه می کند تا شاید او را بشناسد و بعد سری تکان می دهد . بعد پسر بچه با همان صدای بلند و با لبخند می گوید : سلام عمو

من هم لبخند می زنم و به گرمی می گویم : سلام پسر گلم

پسر بچه دستش را دراز می کند و با من دست می دهد و سریع به سمت هندوانه ها می رود و همین که خانمی با دختر کوچکش وارد مغازه می شود با خوشحالی به سمت آنها می رود و سلام می کند .

مادر پسر بچه خریدی که کرده حساب می کند و دست پسر بچه را می گیرد و از مغازه خارج می شوند و پسر بچه برای همه دست تکان می دهد و خداحافظی می کند .

مردی که کنار من ایستاده پوزخندی می زند و رو به من می گوید : عقب افتاده بود نه ؟

می گویم : قیافه اش که مشکلی نداشت . چطور مگه ؟

نگاه عمیق و کارشناسانه ای به سیب زمینی ها می اندازد و خیلی خونسرد می گوید : آخه به همه سلام می کرد .

دلم می خواهد بگویم : عقب افتاده تویی مرد حسابی با این ذهن مریضت که آدمی را که به همه سلام می کند عقب افتاده می دانی . اما حرفم را قورت می دهم .

آقای میوه فروش خرید هایم را حساب می کند و من موقع خروج از مغازه به مردی که کنارم ایستاده بود لبخند می زنم و می گویم : سلام

و از تماشای چهره متعجبش قند توی دلم آب می شود .