جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آغاز مدرسه

مدرسه ما اصلا شبیه مدرسه نبود . اصلا شهرک کوچک ما مدرسه نداشت .

مدرسه ما یک خانه ویلایی بود که اتاق هایش را تبدیل کرده بودند به کلاس .


اولین روز مهرماه سال 64 مامان دستم را گرفت و به سمت مدرسه رفتیم

اصلا آدم های آن موقع با آدم های امروز خیلی فرق داشتند

دوران جنگ بود . دوران صف ایستادن برای همه چیز

دوران زندگی یارانه ای - کوپنی

مثل حالا نبود که بابا و مامان ها برای اولین روز مدرسه ی بچه هایشان اشک بریزند

فرش قرمز بیاندازند و بچه ها در میان فلاش های دوربین ها و با سرود و آواز و خنده و نقل و نبات و شیرینی بروند و تفریح کنند .

مدرسه ها بر خلاف امروز که سعی دارند با رنگ و لعاب و لبخند و هدیه مدرسه را جذاب و دوست داشتنی جلوه دهند از همان اول کار گربه را دم حجله می کشتند .  اعتقاد داشتند اگر همین ابتدا رشته کار از دستشان در برود دیگر نمی توانند اوضاع را کنترل کنند . برای همین معمولا به جای اینکه ما را به آموزش علم و دانش علاقه مند کنند بیشتر برایمان خط و نشان می کشیدند . که اینجا مدرسه است نه خانه . قانون دارد . برای تکان خوردن هم باید اجازه بگیرید . برای دستشویی رفتن باید صبر کنید . برای آب خوردن باید صف بایستید .


من بچه اول خانه بودم و پر از غرور مردانه

حتی وقتی صورتم را بخیه می زدند گریه نکردم

برای همین هیچ ترسی از روز اول مدرسه نداشتم .

اما وقتی توی خیابان دیدم که یک پسر بچه همسن من دارد ضجه می زند و مادرش دارد دست بچه اش را به زور می کشد و مثل اسکی روی آسفالت او را به مدرسه می برد هری دلم ریخت .

همه توی حیاط خانه ویلایی که قرار بود مدرسه ما باشد جمع شده بودیم . از دیدن این همه آدم جدید ترسیده بودم و دست مادرم را فشار می دادم. بچه های کلاس بالایی با شور و شوق داشتند بازی می کردند اما کلاس اولی ها مات و مبهوت تماشا بودند . مادرم گفت : در همین فرصت کوتاه برود و چند تا نان برای خانه بخرد . البته معلوم بود از قبل برای این کار نقشه کشیده است چون زنبیل قرمزش را به همراه آورده بود .

از او قول گرفتم که وقتی بچه ها می روند داخل کلاس حتما باشد و راهنماییم کند . مادر قول داد اما نمی دانست نانوایی شلوغ است . زنگ مدرسه از همین چکش هایی بود که به یک تکه فلز می خورد . ناظم بچه ها را به صف کرد و بچه ها را به کلاس فرستاد و من مدام به در حیاط مدرسه نگاه می کردم شاید مادرم بیاید اما نیامد .


بله من روز اول مدرسه گریه کردم ...

نه از ترس درس و مدرسه

گریه کردم چون می ترسیدم مادرم دیگر دنبالم نیاید .



نظرات 24 + ارسال نظر
طاها دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 20:37 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

من همینکه دیدم مادرم نیست شروع کردم به گریه کردن،اونم نه فقط روز اول بلکه تا هفته اول وضع همین بود ...

خوب خاطره زنده می کنی؛خووووووب

سلامت باشید و شاد

ممنون طاها

کلبه تنهایی دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 21:57

من گریه نکردم ولی شدیدا عصبانی بودم که مجبورم همه وقتم و اونجا تلف کنم بدترین روز زندگیم بود هنوزم باورم نمیشه این مصیبت رو از سر گذروندم و دیگه مجبور نیستم برم مدرسه اول مهر که میشه استرس دارم

من با اینکه اون حس و حال رو دوست داشتم اما دوقبول دارم که تکرار شدن همه اون روزها درد آوره
اما یک کم تجربه حس و حالش رو دوست دارم

صدیقه (ایران دخت) دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 23:20 http://dokhteiran.blogsky.com

این اولین اول مهری هست ک بوی کتاب و درس و مشق نداره ... خیلی حس خالی بودن دارم...
یاد پارسالمون به خیر با اون دور همی عالی ...
راستی قرار بود یه رادیو جوگیریات داشته باشیم از صدای خواننده های مرحوم... هنوز به اکران نرسیده؟

سلام صدیقه جان
یاد اون بازی به خیر
متاسفانه الان وقتش رو ندارم
ایشالا در فرصت بهتر اون رادیو رو درست می کنم

دل آرام دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 23:41 http://delaramam.blogsky.com

اااا مدرسه ما هم شبیه مدرسه نبود. یه مدلی بود، یه حیاط بزرگ که دور تا دورش رو شش - هفت تا اتاق گرفته بود که اسمشون رو گذاشته بودن کلاس...
من روز اول مدرسه گریه نکردم. اتفاقا خیلی هم متعجب به بچه هایی که بی وقفه گریه میکردن و بعضا جیغ میزدن که "مامانمو میخوام" نگاه میکردم. اون سالها مامانم دانشجو بود، به نبودنش عادت کرده بودم... به ندیدنش... ولی اون روز مامانم باهام اومده بود مدرسه. وقتی توی کلاس معلم و مادرها جلسه گذاشته بودن و حرف میزدن من برای خودم توی حیاط دنبال دوست میگشتم... یعنی تا این حد خنگ بودم...
اما برادرم... زار میزد... میگفت از مدرسه بیزاره... کی فکرشو میکرد پسرکی که روز اول مدرسه اونجوری التماس میکرد که برگردونیمش به خونه، حالا برای گرفتن دومین فوق لیسانسش روانه دیار غربت شده باشه...
چه روزهایی بود... چه چیزهایی مرور شد برام...

پاییزت قشنگ و روزهاش پر رنگ و شاد

خب من تا اونروز اصلا از خونه دور نشده بودم و شدیدا به حضور مادرم عادت داشتم
مهد و پیش دبستانی هم نرفته بودم
پاییز شما هم قشنگ دلی جان

نسیم سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 00:34

اولین روز مدرسه رفتن من خواهر کوچیکم دنیا اومده بود

از یه طرف خونه پر مهمون از طرفی حس از چشم مادر افتادن و از طرف دیگه غم ترک اجباری خونه

حس بدی دارم از اول مهر با اینکه خودمم معلمم

خب شرایط شما ویژه بوده
من اول مهر رو خیلی دوست داشتم
ولی از روز دوم به بعد شرایط تغییر می کرد

آوا سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 01:24

اولین روزمدرسه من سال69 بود.شش سالگی
به مدرسه رفتم.گریه نکردم امایه عالمه بغض
داشتم وچون قدوقواره م خیلی کوچیک بود
ازهــــمه،حتی بچه های سال بالایی می
ترسیدم..دبستانِ من بعدازگذشت سال
های سال هــــنوزم باهمون تیپ پابرجا
ست و اگــــــــــــــــــه لطفی بکنن فقط
گهگاهی رنگ به درودیوارهاش میزنن
ومن ازاینکه هنوزم دارمش تاخاطرات
قشنگ ابتداییم واسم تداعی بشه
خیلی خوشحالم و بااینکه خیلی
دلم تنــگ ِ اون روزامی شه ولی
دروغ چرا! ازاینکه کلا ازسیستم
7صــبح بیدارشدن ِ مدرسه و
دانشــــــــــگاه خلاص شدم
کلی مسرورم.........اولین
ساعات پایــیز93 برهمه
مبارک..................
یاحق...

پاییز شما هم مبارک

مرجان سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 07:57

من اولین بار بود که ترس جدا شدن از خانواده رو تجربه می کردم. وقتی پدر و خواهر بزرگترم من رو بردن مدرسه اونقدر گریه کردم که خواهرم موند سر کلاس!! روز بعدش هم بابام منو که رسوند گفت ساعت 12 میام دنبالت زیر اون درخت... بعدش من سر کلاس هر یه ربع نیم ساعت یه بار میگفتم خانوم اجازه! اون بنده خدا هم فکر می کرد من میخوام برم دستشویی. وقتی بهم اجازه میداد راه میفتادم میومدم دم در، سرک می کشیدم ببینم بابام رسیده یا نه؟ مبادا یه وقت بیاد ببینه من نیستم و بعد برای همیشه بره!!!
خانم معلم پرسید چیه؟ مگه نمیخواستی بری دستشویی؟! گفتم نه، فقط میخواستم ببینم بابام اومده یا نه؟! اونم خندید و گفت حالا خیلی مونده... ساعت 12 همه باباها با هم می رسن!!! .....................
دوران مدرسه با این که شاگرد خیلی خوب و درسخونی بودم ولی همیشه برام سخت بود! راستش هنوزم که هنوزه بعد از گذشت حدود 17 سال، نه دلم واسه مدرسه تنگ میشه نه چیزی!!!

آخیییی
دقیق درک می کنم چه حسی داشتی

باغبان سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 08:02

روز اول مدرسه مادرم نیومد دنبالم
یادم میاد منو رسوند مدرسه به یکی از بچه ها که میشناخت اشاره کرد گفت باهم دوس باشین و رفت.من قبلش کودکستان و آمادگی نرفته بودم اولین بار بود پا توی همچین محیطی میزاشتم برام همه چی غریب و ناآشنا بود حتی زنگ تفریح.
ظهر یه لحظه دیدم صدای زنگ اومد پشت سر بچه ها از کلاس اومدم بیرون نگاه کردم دیدم جلو در چقد شلوغه همه دارن از در مدرسه میرن بیرون . با خودم فک کردم اینا چرا دارن میرن بیرون؟این ور جلو کلاسا شیفت بعد از ظهر وایساده بودن تو صف.من رفتم وایسادم تو صف اونا.برنامه اول مهر شیفت بعد از ظهر هم که تموم شد ناظم بعد از ظهریا اومد کارت روی مقنعه امو خوند گفت تو برای شیفت صبحی الان باید بری خونه!
چرا اینجا وایسادی؟؟دیگه یادم نمیاد مامانم زنگ زده بود یااونا زنگ زدن مامانم بیاد ...یادم نمیاد بقیشو...
یعنی فک کنم خنگولترین بچه کلاس اولی بودم من.


شانس آوردی خانوم ناظم فهمید
وگرنه با این استعداد شاید هنوزم سر کلاس اول نشسته بودی

باران پاییزی سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 08:23 http://baranpaiezi.blogsky.com

روز اول مدرسه بود و یه عالمه بچه وول میخورد توی حیاط دبستانمون. من از همون بچه گی روابط عمومی خوبی داشتم. خاهر بزرگم که کلاس چهارم بود رفت سر کلاس و ما کلاس اولی ها هنوز معلم مشخصی نداشتیم. از این کلاس به اون کلاس می بردنمون. با یکی از بچه ها دوست شدم که هیچوقت بعد از اون روز توی مدرسه ندیدمش. گریه ای هم در کار نبود، فقط حس فضولی و کنجکاوی بود که مامان همیشه ی خدا حرص میخورد که حواسمو جمع کنم.
دلم هیچوقت برای مدرسه تنگ نمیشه و مرور خاطراتش هیچ حسی رو برام بهمراه نداره.

خاهر زاده ی من دیروز رفته بود جشن شکو فه ها وقتی بهش زنگ زدم برام از مدرسه تعریف کن که چطور بود میگه برای بقیه ی خاله ها حرفهای منو تعریف کن حوصله ندارم برای یکی یکی شون تعریف کنم روز اول رو. یعنی بچه های الان در مقابل کودکی و صداقت ما در حد بروسلی هستند بخدا


واقعا معلم های کلاس اول خیلی حوصله دارند که با همچین وروجک هایی سر و کله میزنن

سمیرا سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 08:33 http://nahavand.persianblog.ir

منم با مامانم رفتم مدرسه...مهر 67 ...توی همون سالهای جنگ و ترس و پناهگاه...دم در مدرسه به مامانم گفتم تو دیگه برو الان فک میکنن من بچه ننه م! فکرکن بچه هفت ساله ادعای استقلال داشتم شدید...همون روز اولم رفتم سر صف شعر خوندم! من هنوزم عاشق مدرسه م...حیف که زود تموم شد

از اون بچه ها بودی که خیلی ها بهت حسودی می کردن
مطمئنم

هورام بانو سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 09:07

روز اول مهر قشنگ یادمه حس زیبایی بود آمیخته با دلتنگی و کمی ترس
همیشه مدرسه رو دوست داشتم
اول مهر با دیدن کتاب و دفترای بچه ها قند تو دلم آب میشد متاسفانه بدلیل پاره ای از مشکلات نتونستم بیشتر از کاردانی بخونم...
تا اینکه اولین روز کاریم مصادف شد با یک مهر
باورم نمیشد منم مثل بقیه یک مهر دارم آماده میشم تا مامانم زیر قرآن ردم کنه
امروز دومین سالگرد شروع کارمه کار ایده الی نیست اما برا من خوبه تو این دو سال حقوقم از 100 تومن شده 200 هزار تومن و این برا من که یه زمانی کمال گرا بودم کافی نیست اما واقیتها رو باید قبول کرد ومن الان خوشحالم که دارم از پشت میز کارم از اول مهر برات مینویسم

مهرت پر مهر ،
مهربان آقا...

سلام هورام بانو جان
واقعنی شما واسه 200 تومن میری سر کار ؟
دعا کن من پولدار بشم خودم استخدامت می کنم با 250 تومن

نینا سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 10:46

یادم میاد تابستون همون پاییزی که میخواستم برم کلاس اول بابا فوت کرده بود و من یه غمی از نبود پدر داشتم یادمه اون سال مامان با پدر دوستم منو و دوستمو بردن مدرسه تامثلا بابا داشته باشم
بعد مراسم صف و خوشامد گویی تو اون حیاط بزرگ که پر بود از دختر بچه های مدرسه ای ورودیه گل میدادن به بچه ها
گلایل های سفید که مادرای شهدا میدادن
من همون سالی که بابا فوت کرد کلاس اول رفتم با 2 تا گل رز زود برگشتم خونه
داداشم، برادر بزرگم عشق همه زندگیم، داشت میرفت شهرستان برای دانشگاه. گلای رزمو دادم بهش و عین سیریش چسبیدم به گردنش و رفت.
من از همون پاییز بدون بابا، آب بابارو یاد گرفتم. بدون بابا ، بابا آب داد و یاد گرفتم.
من همون پاییز از این شهر دور شدم چون جنگ بود چون مادر بزرگ بیتاب بود چون مادر تحمل موشکباران نداشت تحمل آژیر خطر نداشت.
من گریه کردم نه برای اون چیزهایی که همه گریه کردن. من گریه کردم برای همه نبودنهایی که سالها باید یدک میکشیدم

خدا رحمتشون کنه
کامنتت خیلی خوب بود نینا
بی شوخی از همه پست های وبلاگت هم قشنگ تر بود

باران پاییزی سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 11:38 http://baranpaiezi.blogsky.com

نینا جان خدا پدرت رو رحمت کنه و عزیزانت رو برات نگه داره.
امیدوارم دیگه توی زندگی هیچ اول هایی برات سخت نباشه و خاطرات خوب از خودش برات به یادگار بگذاره

سکوت سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 11:41

با اینکه حالا که بزرگ شدم اصلا اول مهر و بازگشایی مدارس رو دوست ندارم اما هیچ وقت یادم نمیره که اولین روزی که رفتم مدرسه چقدر اشتیاق داشتم. اصلا یادم نیست که مامانم اولین روز با من بود یا نه. اما گریه ی بچه های دیگه رو خوب یادمه و اینکه من توی دلم چقدر بهشون خندیدم.
اولین روز مدرسه اولین دوست همشاگردی و اولین لقمه‌ی نون و پنیر و گردو که با هم خوردیم
یادش بخیر

من از چند روز قبل شور و شوق داشتم
کیف و کتاب و کفش و لباسم رو بالای سرم می چیدم از شوق زیاد

فامیل دور سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 11:43

هر چند که اون موقع ها منظورم 4000 سال پیش هست اینقدرها علم پیشرفت نکرده بود ولی من از گریه بچه ها تعجب میکردم و با خود می‌گفتم اینا چقدر لوس هستن. بعد چون مدرسه دو تا کوچه دورتر از خونه بود بعد از تعطیلی هم محترمانه خودم برگشتم خونه. حالا بچه ها تو کوچه مدرسه هم باشن باید سرویس بیاد دنبالشون. خدائیش پدر و مادرهای ما حال میکردن اینقدر ما مطیع و سر به راه بودیما!!!

مگه زمان شما مکتب خونه نبود ؟

محسن باقرلو سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 16:24

خاطرات تصویری دهه شصتی ها به بهانه اولین روز مدرسه
http://www.asriran.com/fa/news/356981/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D9%87%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3

دم شما گرم
تجدید خاطره خوبی بود

خورشید سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 17:18

با سلام.
بنده همین الان از اول مهر برگشتم.
دارم می میرم از خستگی.
فردا دو تا امتحان دارم.
حلال کنید اگه زنده از مدرسه برنگشتم.

در ضمن..

اول مهر خر است.
بله.

خورشید سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 17:21

قربان باغبان با اون اول مهرش... عزیزم.

ولی عین برق و باد می گذره ها...
انگار همین دیروز بود بازی اول مهر..
آخی..

یادش به خیر

خورشید سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 17:29

لینک آقای باقرلو محشر بود.

دوران دبستان منم بود خیلیاشون.

بیوطن سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 19:51

کامنت نینا رو دوس داشتم

منم

هما سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 22:12

بس که دنبال یه خاطره از روز اول مدرسه رفتنم گشتم و هیچ نیافتم به این نتیجه رسیدم که حتما من از روز دوم رفتم مدرسه

رضوان چهارشنبه 2 مهر 1393 ساعت 01:13

لایک به کامنت جناب باقرلو
انقد دلم میخاد یه بار دیگه کتاب کلاس اول رو از نزدیک ببینم!!!!

شیطون بلا چهارشنبه 2 مهر 1393 ساعت 09:19 http://http://zendegiemojaradi.blogfa.com/

خیلی یادم نیس روز اول مدرسه رو.....
فقط یادمه که من و آبجی 2قولوم با خواهر بزرگمون که آموزگار همونجا بود رفتیم مدرسه ، خیلیم خوشحال بودیم 2تایی
همیشه دوست داشتم خواهرم آموزگارم میشد ولی نمیدونم چرا هیچوقت آرزوم محقق نشد!

منجوق یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 00:00 http://manjoogh.blogfa.com

من از مدرسه می ترسیدم . چشمهام پر اشک بودن اما از بابام بیشتر می ترسیدم و نگذاشتم اشکم بریزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد