جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

عصای پیری

من معذرت می خوام پسرم . میدونم کار درستی نکردم اما باور کن مجبور بودم .


( مانی ) : چرا ؟

اول به خاطر خودت و دوم به خاطر مامانت و در نهایت یه کمی هم به خاطر خودم بود که ناچار شدم ...

اصلا میدونی ؟ اون قدیم ندیما یکی از مهمترین دلایلی که باعث می شد پدر و مادرا بچه دار بشن این بود که به کمک فرزندشون نیاز داشتن . یعنی بچه دار می شدن که بچشون رو بفرستن سر زمین کمک دستشون باشه با هم کشاورزی کنن . یا گاو و گوسفند رو بسپرن بهشون که ببرن چرا .


(مانی ) : چرا ؟

نه اون چرا . منظورم چراست یعنی چریدن


( مانی ) : منظورمنم همون چرا بود . یعنی چرا به کمک بچه هاشون نیاز داشتن ؟

خب زمونه با الان فرق داشت پسرم . مردم سه دسته بودن یا کشاورزی می کردن یا دامداری یا  جنگ و دعوا . بنابراین هرچی جمعیت یه خانواده بیشتر می شد اون خانواده قدرت بیشتری داشت . مثلا وقتی یه بابایی هفت تا پسر داشت توی محلشون با هر کی دعواش می شد می ریختن سرش هشت تایی انقد میزدنش تا دیگه پر رو بازی در نیاره . در واقع اون قدیما پدر و مادرا وقتی بچه دار میشدن یجورایی سرمایه گذاری می کردن . مث الان نبود که هر کدوم از بچه ها بره سر خونه زندگی خودش حاجی حاجی مکه . همه با هم توی یه خونه زندگی می کردن . هرکی هرچی کار می کرد و نون در میاورد میومدن سر یه سفره با هم میخوردن .درسته که الان زمونه فرق کرده ولی هنوز یه نموره از اون حس منفعت طلبی تو وجود ما پدر و مادرا هست . مثلا من انقد دوست دارم تو یخورده بزرگ تر بشی بهت بگم : مانی بابا برو یه لیوان آب بیار بابایی بخورم . یا مثلا کمک کن این خریدا رو ببریم خونه . یا برو در پارکینگ رو باز کن می خوام برم بیرون . توقع زیادی ازت ندارم پسرم در همین حد .

ولی خب پسرم اگه از چهل و پنج هزار و پونصد تومن یارانه ات بگذریم  تو تا این سن فقط برای ما هزینه داشتی . یعنی از بابت بدنیا اومدنت ما هیچ سودی کسب نکردیم . یعنی من به عنوان یه بابا که از همون بدو بدنیا نیومدنت تا حالا این همه زحمت کشیدم . واست خرج کردم . واست اسباب بازی و لباس و پوشک خریدم . واست کارتون خریدم . واسه ات میوه خریدم شیر خشک خریدم . مریض بودی بالا سرت نشستم . گریه کردی تا صب بیدار موندم حق ندارم یه سود کوچولو از تو ببرم ؟

اینجوری نیگا نکن پسرم . من که گفتم کارم اشتباه بود . من که معذرت خواستم .


(مانی )  : چرا ؟

ای بابا . چرا نداره که . پسرم خب بانک شلوغ بود . مردم همه داشتن با هم حرف میزدن . مامانت غر می زد منم مرخصیم داشت تموم میشد . اون خانومه پشت بلند گو می گفت : شماره 124 به باجه 2 بعد شماره ما 208 بود . تو اصلا میدونی از 124 تا 208 چند تا فاصله است ؟

 میدونی وقتی بانک به اون بزرگی فقط دو تا باجه داشته باشه و 84 نفر تو صف باشن یعنی چی ؟ نمی فهمی دیگه پسر گلم . یه چیزایی هست که شما بچه ها نمی فهمین . ما باباها ناچاریم یه کاری کنیم بر خلاف میلمون . فکر میکنی من خوشم میاد تو اذیت بشی و دردت بیاد و گریه کنی ؟

من فقط یه گاز کوچولو از دستت گرفتم . البته قبول دارم خیلی هم کوچولو نبود ولی باور کن ما بچه بودیم باباهامون دستمون رو گاز می گرفتن بعد گولمون میزدن میگفتن برات ساعت خریدیم . ما نه تنها گریه نمی کردیم . کلی هم ذوق می کردیم که ساعت دار شدیم . بعد شما انقدر نازک نارنجی هستید که می زنید زیر گریه . بیزحمت درک کن پسرم من واقعا در شرایطی بودم که نیاز داشتم تو گریه کنی .  دیدی که نقشه مون هم گرفت . تو زدی زیر گریه و اون آقای مهربونی که کت و شلوار خاکستری داشت و پشت باجه می نشست دلش سوخت و کارمون رو بدون نوبت راه انداخت .


 

نتیجه گیری :

ما باباها و مامان های عصر جدید انتظار نداریم که بچه هایمان عصای دست دوران پیری ما بشوند . چون مطمئنیم تا آن موقع که ما پیر بشویم تکنولوژی انقدر پیشرفت کرده که نیاز به عصا نداریم . ما بابا ها و مامان های عصر جدید فقط از شما بچه ها انتظار داریم اگر گاهی ناچار شدیم کاری کنیم که شما اذیت شدید بشینید پای حرفمون کلاهتون رو قاضی کنید و اگه دیدید حق با ماست . ما رو ببخشید ....


+ این یک داستان طنز بود ...