جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

چند خط برای درد لامصب دلتنگی

خنده دار است ....

گاهی فراموشم می شود


وقتی یک حال خوشی دارم

وقتی اتفاق جالبی برایم می افتد

وقتی از چیزی بی اندازه دلخور و غمگین می شوم

وقتی مانی شیرین کاری جدیدی می کند

وقتی پول کم می آورم

وقتی کارم جایی گیر می کند

وقتی در کاری موفقیتی کسب می کنم


یکهو دستم می رود سمت تلفن که با بابا حرف بزنم و برایش تعریف کنم

که ...


امروز داشتم به بابا فکر می کردم

به اینکه بعد از رفتنش

تشویق هیچکس به اندازه او خوشحالم نمی کند

از هیچکس به اندازه او نمی ترسم و حساب نمی برم

خوشحالی هیچکس مثل او خوشحالم نمی کند

و احترام کردن هیچکس اندازه او برایم مهم نیست


وقتی دلم برایش تنگ می شود به آسمان نگاه نمی کنم

سرم را پایین می اندازم

نمی بینمش اما گاهی صدایش را توی خواب می شنوم که صدایم می کند

نمی بینمش اما توی چشم های مانی و کیامهر و رادین گاهی به من چشمک می زند

لبخند می زند و بی صدا محو می شود


دلتنگی درد لامصبی است

نه با عکس و فیلم

نه با دست کشیدن به اسباب باقی مانده

نه با مرور خاطرات

نه با محکم بوسیدن مادر

و نه حتی با فاتحه ای بر سر مزار

درمان نمی شود


بغض می کنم و حسرت می خورم وقتی این حقیقت یادم می افتد

که حتی اگر پیرمرد هم بشوم

هیچ آغوش محکمی دیگر مرا به یاد بغل های امن بابایم نخواهد انداخت

و ترس برم می دارد

که حتی مرگ پایان این دریغ و حسرت نباشد ....