جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شاید ساندیس های بهشت دلش را زده باشند

دوباره خواب بابا را دیدم

خوابی که مثل همیشه دوست نداشتم تمام شود 

برعکس تمام خوابهای این نه ماه می دانستم که مرده است و متعجب بودم

و مدام می پرسیدم : بابا تو که مرده بودی چطور دوباره زنده شدی ؟


قرار بود او را برسانم جایی

توی ماشین نشسته بودیم و من رانندگی می کردم

مدام قربان و صدقه اش می رفتم و از اینکه برگشته بود ذوق می کردم

بابا ولی فقط می خندید

رسیدیم به یک پل نیمه کاره

فقط یک راه باریک وجود داشت و هیچ ماشینی هم از آنجا رد نمی شد

مثل یک خیابان متروکه

بابا پیاده شد و به سمت دکه روزنامه فروشی رفت

دنبالش رفتم و به شوخی گفتم : مگه شما مرده ها سیگار هم می کشید ؟

نمی دانم چرا فکر می کردم رفته سیگار بخرد ؟

وقتی رویش را برگرداند دیدم یک شیشه آب معدنی دستش گرفته و دارد می نوشد

گفت : خیلی تشنه ام شده بود


از خواب پریدم

و یک بطری آب معدنی از یخچال برداشتم و تا ته سر کشیدم