جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نقاشی یک چشم رنگی بالای یک خط سیاهبنفش روی یک بوم سفید

عینک آفتابی اش را گذاشته بود روی سر بالای شال سبز رنگش

قد متوسطی داشت

چهره اش را نمی دیدم اما می شد حدس زد جوان است

عابر بانک ، کارت پولش را پس داد و دختر غر غری کرد و به مردی که به فاصله نزدیک پشت سرش ایستاده بود یک ببخشید گفت و دوباره کارت را درون عابر بانک قرار داد . دکمه ها را زد و دوباره عابر بانک کارتش را پس داد . مردی که پشت سرش ایستاده بود غرولندی کرد و دختر مستاصل شد و کارتش را گرفت و از زیر سایبان آبی رنگ عابر بانک بیرون آمد و به مرد گفت : بفرمایید .

آنجا بود که چهره اش را دیدم . سفید رو با چشمهای رنگی و موهای خرمایی رنگ . بی اغراق یکی از زیباترین صورتهایی که در تمام عمرم دیده بودم . اما چیزی که بیشتر از تمام اجزای صورت بی عیب و نقصش در نگاه اول به چشم می آمد یک خط سیاه زیر چشم چپش بود . یک خط سیاه مایل به بنفش .  یک کبودی به قول معروف : بادمجان زیر چشم .


از بچگی اینطوری بودم . برای آدمهایی که شده چند دقیقه ای کنارم ایستاده اند داستان ساخته ام . با خودم می گفتم این زن اگر هرجای دیگر جهان به دنیا آمده بود احتمالا مدل می شد . اما حالا به جای اینکه در فشن شوهای مطرح دنیا کت واک برود زیر ستیغ آفتاب گرم مرداد ماه دارد با خودپرداز بانک ملی کنار دادگستری کلنجار می رود .


حساب آدم با کسانی که حلقه ازدواج در انگشت دارند مشخص است . کسی که حلقه ازدواج در انگشت دارد متاهل است اما وقتی کسی حلقه دستش نمی کند نمی شود فهمید .

نمی شود فهمید که ازدواج نکرده یا اینکه ازدواج کرده و عادت به حلقه دست کردن ندارد یا اینکه دلش نمی خواهد  یا بدش می آید حلقه ازدواج دستش باشد .

مرد کارش با عابر بانک تمام شد . دختر اجازه گرفت تا زودتر از من برود و من هم عجله نداشتم . بدم نمی آمد داستان ناتمامم را تمام کنم . سر تکان دادم و او دوباره کارتش را در عابر بانک گذاشت .

حلقه در دستش نبود . کاغذهای توی دستش حدسم را تایید می کردند . از دادگاه آمده بود .

شاید زنی که همسرش او را به باد کتک گرفته و او هم تقاضای طلاق کرده 

شاید دختری که برادر غیرتی اش بادمجان زیر چشمش کاشته . نه هیچکس از برادرش شکایت نمی کند .

شاید مهریه اش را اجرا گذاشته . شاید می خواهد حضانت بچه اش را بگیرد . شاید مزاحمی آشنا  این بلا را سر صورت زیبایش آورده است .


خودپرداز دوباره کارت پول دخترک را پس زد . دخترک با عصبانیت بد و بیراهی به بانک گفت و نا امید کارتش را پس گرفت و به من اشاره کرد : بفرمایید .


گرمی نفس هایش را پشت گردنم احساس می کردم . نفس های بریده بریده و پر شتاب . نمی دانم چرا ولی هول شده بودم . انگار مراقب امتحان بالا سرت ایستاده باشد و چشم از برگه امتحانت بر ندارد . حتی اگر شیشه خرده ای نداشته باشی دستت می لرزد و مضطرب می شوی . بعد از دو بار اشتباه وارد کردن ارقام و اعداد بالاخره قبضی که در دستم بود پرداخت شد . کارت پول و رسید پرداخت قبض را برداشتم . انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شده باشد از عابر بانک دور شدم . اما سنگینی نگاه دختر را پشتم احساس می کردم . راه رفتنم سریع بود اما هنوز به قدم چهارم نرسیده صدایم کرد : ببخشید آقا !

مثل بازی مجسمانه خشکم زد . به طرف دختر برگشتم و صدایم را صاف کردم و پرسیدم : بله ؟

تونستید پول بگیرید ؟

نمی دانم چرا اما نمی توانستم توی صورت زیبای صاحب صدا نگاه کنم . با مشنگی احمقانه ای گفتم : پول ؟

انگار یادم رفته بود که جلوی عابر بانک ایستاده ایم . 

دوباره پرسید : از عابر بانک پول گرفتید ؟

چند ثانیه ای مکث کردم و بعد قبضی که توی دستم بود نشانش دادم و گفتم : قبض بود . پول نگرفتم .

کارت پولش را نشانم داد و گفت : ده بار امتحان کردم . پول نمیده . امکانش هست ؟ و همینطور که سوالش را می پرسید به سمت من آمد : امکانش هست بیست هزار تومن به من بدید و من این پول رو به کارتتون بریزم ؟


بدون معطلی کیف پولم را باز کردم و دو تا اسکناس ده هزارتومانی بیرون آوردم و به سمت دختر که فقط به اندازه یک قدم با من فاصله داشت گرفتم . با لبخندی همراه با شرم دستش را جلوی اسکناس ها گرفت و گفت : تشریف بیارید پول رو به کارتتون بریزم .

از رفتار بی فکرم احساس شرم می کردم . خانمی که روبرویم ایستاده هرچقدر هم زیبا اما من که نباید انقدر شل و پخمه باشم . کارتش را در عابر بانک فرو کرد و بعد از فشار چند دکمه از من شماره کارتم را پرسید .

شماره ها را دو تا دو تا برایش خواندم و او دکمه ها را فشار می داد . مدام چشمم می خورد به خط تیره زیر چشم چپش و وسوسه ای عجیب آشفته ام می کرد . دلم می خواست بپرسم کدام نامردی دلش آمده صورت تو را به این روز بیاندازد ؟


عابر بانک کارت را پس داد و اینبار دختر از عصبانیت می خواست فریاد بزند . نگاهی به من انداخت و گفت : لعنتی خرابه

و از کنار من گذشت و دور شد و من با دو تا اسکناس ده هزار تومانی توی دستم هاج و واج نگاهش کردم .


خانوم ! خانوم !

برگشت و با عصبانیت نگاهم کرد .

اسکناس ها را به سمتش گرفتم و بدون فکر گفتم : بفرمایید .

نگاهی متعجبانه کرد و گفت : دیدی که خراب بود .

گفتم : اشکال نداره . مهم نیست .

انگار کمی ناراحت شده باشد گفت : آقا من پول رو واسه کرایه تاکسی می خواستم . تو کارتم پول هست . 


نمی دانم این راه حل احمقانه از کجا به فکرم رسید که گفتم : هر وقت داشتید بندازید صندوق صدقات

لبخندی زد و گفت : بیست هزار تومن بندازم صندوق صدقات ؟ نه آقا میرم از یه عابر بانک دیگه میگیرم .

گفتم : خانوم هوا گرمه . این دور و بر هم عابر بانک نیست . بفرمایید


چند لحظه ای همانطور بدون اینکه حرفی بزنیم گذشت . انگار که معذب باشد گفت : حداقل شماره کارتتون رو بدین من براتون فوری می ریزم و خودکاری از توی کیفش بیرون آورد . تنها کاغذ دم دستم همان برگه رسید پرداخت قبض بود که به دستش دادم و دوباره شماره کارت را دو رقم دو رقم خواندم و او نوشت و بعد پرسید : اسمتون ؟ و من هم اسم و فامیلم را گفتم .


وقتی نوشتنش تمام شد با شتابزدگی بی دلیلی می خواستم بروم که گفت : لطفا شماره تماستون رو هم بدین که وقتی پول رو ریختم خبر بدم .

با وجود اضطرابی که داشتم می دانستم اینکار واقعا لزومی ندارد . یک حس موذی و لذتبخش داشت قلقلکم می داد . انگار شیطان خفته درونم توی دلش قند آب می شد . مقاومتی نکردم و شاید هیچ مردی در چنین وضعیتی نخواهد یا نتواند که مقاومت کند .



توی ماشین مدام لبخند روی لبم بود . باور کنید یا نه من در تمام عمرم چنین تجربه ای نداشته ام . مطمئن بودم که دختر دلیلی برای گرفتن شماره تماسم داشته و این دلیل هرچه که بود و به هر اتفاقی که منتهی می شد لبخند به لبم می آورد . 


یکی دو روز اول مدام منتظر بودم که زنگ بزند اما خبری نشد . آب ها که از آسیاب افتاد به جای فکر کردن به رویاهای فانتزی به این فکر کردم که هرچند ظاهر کارم خیرخواهانه بوده اما باطنا از سر انساندوستی و کار خیر به دختر کمک نکرده ام .اگر به جای این دختر زیبا مردی چنین درخواستی می کرد یا چه می دانم پیرزنی یا اصلا زنی که انقدر زیبایی اساطیری و مبهوت کننده در صورتش نداشت لابد خیلی راحت سر تکان می دادم یا به دروغ می گفتم که پول همراهم نیست . شاید اصلا اگر مبلغ بیشتر از اینها بود هم قبول نمی کردم .


قضاوت شما برایم مهم نیست اما طی این دو ماه هر بار که پیامکی می آید یا شماره ناشناسی روی گوشی می افتد همان حس لذت بخش به سراغم می آید . با خودم می گویم شاید همان دختر زیبا باشد که تماس می گیرد و می گوید پول را ریخته و تشکر می کند از اینکه به او اعتماد کرده ام و من هم خواهم گفت : ارزش اعتماد به آدم ها خیلی بیشتر از بیست هزار تومان است و او پشت خط لبخند خواهد زد .


به هر حال دختر قصه ما پولمان را پس نداد و زنگ هم نزد اما نمی دانم چرا حس می کنم حتی شده سالها بعد بالاخره یکروز توی کیفش برگه رسید پرداخت قبض مرا پیدا خواهد کرد و اسم و شماره مرا خواهد دید و تماس خواهد گرفت .


و بالاخره یکروز من از او خواهم پرسید : کدام نامردی دلش آمد که صورت زیبای تو را به این روز بیاندازد ؟



نظرات 29 + ارسال نظر
یه مریم جدید شنبه 19 مهر 1393 ساعت 04:50 http://newmaryam.blogsky.com

زیبا و پرکشش، با یک حس تعلیق خوب.
از خواندنش لذت بردم. ممنون.

سپاس مریم جان

افروز شنبه 19 مهر 1393 ساعت 08:10

اول صبح خوندن همچین پستی چقدر چسبید پستهای تو همیشه همینجوریه ادم رو شریک حست می کنی
من یه بار کیف پولم رو جا گذاشته بودم و وقتی از تاکسی می خواستم پیاده شم تازه متوجه شدم به راننده گفتم چند لحظه جلو عابر بانک صبر کن تا من از کارتم پول بگیرم و کرایه رو بدم گفت من وقت ندارم بنداز صندوق صدقات اون موقع دلم می خواست هم خودمو خفه کنم و هم اون راننده رو ادم خیلی معذب میشه این جور وقتا ....

ممنون افروز

هورام بانو شنبه 19 مهر 1393 ساعت 08:30

گاهی پست هات رو که میخونم چن لحظه میخکوب میشوم مخصوصا اون پست هایی که لابه لای کلماتش درد داره
الان واقعا نمیدونم چی بگم!

ممنون که میخونی هورام بانو

دل آرام شنبه 19 مهر 1393 ساعت 09:43 http://delaramam.blogsky.com

خیلی وقت بود که این مدلی ننوشته بودیا...
من به او حس درونی و این چیزها کاری ندارم اما گاهی آدم توی یه موقعیت هایی قرار میگیره که اصلا نمیتونه تشخیص بده درست ترین کار و راه چیه، انگار به کل سیستم تصمیم گیری منحل میشه...
کاش تو هم اسم و شماره اش رو میگرفتی..

دقیقا
بعضی وقتا موقعیتهایی پیش میاد که آدم قدرت تشخیص نداره

سمیرا شنبه 19 مهر 1393 ساعت 11:28 http://nahavand.persianblog.ir

قشنگ بود مثل همه وقتهایی که دلم میگیره بانوشته هات یا وقتهایی که شاد میشم..اینبار حس مبمهمی بود هم دلم گرفت هم حس شیطنتت بدجوری جذاب بود...به نظرمنم یه روز زنگ میزنه و شما میای و داستانشو می نویسی....

ممنون سمیرا
شاید

پدیده شنبه 19 مهر 1393 ساعت 12:37

سلام..
چند وقت بود اینجا سر نزده بودم...
مثل بقیه نوشته هاتون کشش ایجاد میکرد برای دنبال کردن، اما ....فکر میکنم اولش واقعی و ادامش داستان پرداخته ذهنتون بوده..درسته آیا؟
چرا وبلاگ مانی رو رمزدار کردین؟؟؟
من رمز میخوام

نه پدیده عزیز
تمامش واقعی بود

باغبان شنبه 19 مهر 1393 ساعت 13:18

منم مطمئنم بالاخره یه روز...

سمانه شنبه 19 مهر 1393 ساعت 13:42

خیلی قشنگ نوشتین... صداقتتون قابل تحسینه .

خیلی لذت بردم ، ممنونم .

ممنون از شما

روناک شنبه 19 مهر 1393 ساعت 13:45

الاهی...دخترک بیچاره.دلم میخواد فکر کنم اون کبودی آرایشی جهت جلب ترحم و گرفتن پول بوده.
..
ی وقتی ی شاعری ی جایی در این شرایط قرار گرفت و بعد اومد این بیت رو سرود.
دل و دین و عقل و هوشم,همه را به باد دادی
زکدام باده ساقی به من خراب دادی.

پرنیان شنبه 19 مهر 1393 ساعت 14:25 http://qooqnoosvar.blogfa.com/

دلم نمی خواست پستتان تمام شود
در روزگاری که از مردهایی در این موقعیت جفنگ می شنوی یا دروغ یا هزار خزعبل دیگر
خواندن چنین پستی با چنان راستی و چاشنی قلم جذابی
نمی توان جلوی اشک ها را گرفت
پیش پایتان تعظیم کردم و هزار آفرین گفتم
دست مریزاد!

شرمنده نکنید تورو خدا
لطف داری

پیروز شنبه 19 مهر 1393 ساعت 15:18

آفرین
باز هم لذت بردیم.

تشکر پیروز جان

سهیلا شنبه 19 مهر 1393 ساعت 16:39

دست مریزاد.....احسنت

من شنبه 19 مهر 1393 ساعت 19:48

آفرین بابک عزیز با این متن شیرین و خوب... هم اینکه شجاعت داشتی و حس هایی که خیلی از آدم ها توی زندگیشون تجربه می کنند و توان بیان کردنش رو ندارند رو تو صادقانه بیان کردی.لذت بردم

سپاس

رها شنبه 19 مهر 1393 ساعت 23:57

چه خوب بود... ممنون

ممنون از شما

صدیقه (ایران دخت) یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 01:22 http://dokhteiran.blogsky.com

خیلی خوب بود ... یه خط از نوشته ت رو که ادم بخونه دیگه نمیتونه ازش بگذره ... احسنت داره قلمت ... اقا اجازه دارم یکم بهت حسودی کنم ک اینقدر خوب می نویسی؟؟؟

شرمنده می کنی

تیراژه یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 02:54

چند وقت پیش برای کاری گذارم برای اولین بار به دادسرا و کلانتری و غیره افتاد که امیدوارم آخرین بار هم در عمرم باشد
چیزهای عجیبی دیدم.. مردی که با اتوی داغ به صورت همسرش کوبیده بود.. پسری که پدرش را با چاقو زده بود.. یک آقای به اصطلاح استاد! که چهار دانشجوی دخترش را اغفال؟ کرده بود.. عمویی که به برادرزاده اش..خواهرهایی که به خاطر ارثیه.. مادری که..
یک روز از آن روزها وقت نماز و غیره ی کارکنان نشسته بودیم در اتاق دادخواست، به کسی داشت دادخواستم را تنظیم میکرد گفتم "زیر پوست شهر" که میگویند همینجاست
آقای دیگری که کنارم نشسته بود گفت نه خانم.. این جا زیر پوست شهر نیست، زیر پوست شهر خبرهاییه که نه ما میشنویم و نه شما میدانید و نه کسی باور میکند..
اما خوشحال کننده است که آن دختر دروغ گفته باشد.. برگه های دادگاه و کبودی پای چشمش بخشی از سیاه بازی و دوز و کلکش بوده باشد.. وگرنه برای یک دختر زیبا و جوان زیر پوست شهر راه ها و کارهای راحت تر و سیاه تری هم هست برای کاسبیهایی با چند صفر بیشتر جلوی بیست هزارتومن..گرچه داستان نیمه تمامت و پست خوبت به این رقم آب خورده باشد، فدای یک خط قلمت..


مرسی تی تی جان

بانوی اردیبهشت یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 08:21

نمیدونم چرا نوشتنتون رو دوست داشتم ولی این شیطنت رو که میگید رو خوب درک نمیکنم. همین که باعث میشه به قول خودتون ۲۰ تومن به دخترک به خاطر ظاهر زیباش بدید و به یه پیرمرد احتمالا نه!! هرچند صداقت شما ستودنیه...

ممنون
خب احتمالا اگر آقا بودید بهتر درک می کردید

ف رزانه یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 09:21

آفرین به صداقتتون و این پست خوب ولی شما دیگه لازم نکرده برین صف عابر قبضارو هم بدین من پرداخت میکنم. اینجوری هم پولاتو به باد نمیدی هم دچار انواع احساسات نمیشی ... دیگه نبینم آ
سلام صبحتون بخیر


معمولا قبض ها رو اینترنتی پرداخت میکنم
اون روز خیلی اتفاقی شد
شما ببخشید

sokoot یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 11:34

shayad ham dokhar ghabz ro gom karde bashe

maybe

هورام بانو یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 12:06

20 مهر
بزرگداشت حافظ
دستاتو بنداز لای دیوانش
یه نفس عمیق از ته دلت بکش
بازش کن
بخونش
حسش کن
و این حس با همه دوستات تقسیم کن


بیاین امروز حداقل با خوندن یه غزل از حافظ تو جمع خونواده هم پاسدار ادبیات کهن ایران باشیم هم به کاشانه خود گرما و مهر و صمیمیت هدیه کنیم


بوی خوش تو هر که زباد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید...

ممنون هورام بانو

ارش پیرزاده یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 15:52

زیبای از اون دسته از حُسن هاست که وقتی نداشته باشیش صفت بدی نیست ... ) یعنی وقتی زیبا نباشی نمره منفی نداری ولی اگه زیبا باشی همه جا یه لایک بهت میدن ....
زشت بودن هم همینطور .. وقتی زشت نباشی هیچ اتافی نمیافته ولی وقتی زشت باشی یه نمره منفی داری هرچند همیشه همگان منکر دادن این نمره میشن ...
فکر کنم یه بارم تو وبلاگم نوشته بودم زشتی یه جور معلولیته ...
معلویتی که برای تو محدودیت ایجاد میکنه ...ولی هم محدودیتش سبک و لایته هم تحرمش ...
تو کائنات مقدار این ترحم مخفی که عرض شد دقیقا برابری میکنه با همین شعف از این هرزگی بعضا از همه سر میزنه ...
هیچکدمش حق و حقیقت نیست ولی وجود داره و واقعیت آدمیه
از این دست گرایشها که حقانیت نیست ولی واقعیت زندگی کم نیست
مثل تکراری شدن همسر مهربانت
مثل احتراتم به اشخاص پولدارتر
مثل برابری زن و مرد و خیلی چیزهای دیگه ...
شاید واسه همینه که واسه همه کامنت گذارن صداقتت چربیده به خیانتت

البته من اگه جای تو بودم میرسووندمش

ممنون آرش
راستش من این کار رو مصداق خیانت نمیدونم
حتی اگر اون خانم تماس می گرفت هم همینطور
من احساسم رو بیان کردم و بابتش متاسف نیستم

صبا یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 18:29

سلام
راستش برعکس بقیه با صداقتتون در مورد تعریف کردن ماجرا خیلی مخالفم
شما رو نمیگم ولی اگه قرار بود همه ازین صداقتها داشته باشن میدونید چه دلی شکسته میشد؟

صبای عزیز
با حرفت موافقم
من در زندگی مشترکم با مهربان بهش خیانت نمیکنم و امیدوارم هیچ وقت دلش رو نشکنم
در این مورد خاص هم فکر نمیکنم که خطایی از طرف من سرزده باشه

امیرحسین... یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 20:01

عیدت مبارک بابک جان
ایشالا چند روز دیگه برای یک تبریک دیگه هم خدمت میرسیم

ممنون رفیق

yeki یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 21:37

نوشته تون بد جور اعصابم رو خورد کرد و نسبت به مرد ها بد بین تر شدم. منتظر تماسین که چی بشه؟ همچین پستی رو از خانومتونم قبول میکنین؟

بابت خرد کردن اعصاب شما متاسفم

حسام یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 23:02

سلام؛

بابک ما پسریم و مثل توایم.فکر نمیکنم هر پسری که این مطلب را بخونه ، بر عکس تو چیزی به ذهنش برسه.فقط تو اینجا بیانش هم کردی که شاید کسی دیگر بیان نکنه.

ممنون.

ممنون از شما حسام عزیز

س دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 21:04

خانم شما باید خیلی باجنبه باشه که جرات کردین همچین پستی رو بنویسین. من که اینقدا با جنبه نیستم ولی ذات مردا قابل تغییر نیست نمیگم زنا زیبایی رو دوست ندارن ولی دیدگاه و احساس یک زن در شرایط مشابه با یک مرد خیلی فرق داره .به هر حال قلم زیبا و صداقت شما ستودنیست.ادعای زیبا بودن ندارم ولی این اتفاق برام خیلی افتاده مثلا در مراجعه به استادا برای درخواست نمره یا کمک درسی خیلی زودتر به نتیجه رسیدم گاهی وسوسه میشی ازاین امتیازت استفاده کنی گاهی هم حالت از کسایی که جلوت کم میارن به هم میخوره .

درست میگید
بعضی خانم ها از همین حربه استفاده می کنند برای سوء استفاده از طرف مقابل

نیمه جدی سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 00:39

به گمونم این قدر گرفتار بوده که یادش رفته بدهکاره. یعنی اونقدر حافظه ی بلند مدتش پر شده بوده که 20 تومن قرضشو رفته تو حافظه ی کوتاه مدت و بعد یه مدتم پاک شده.

رها - مشق سکوت سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 01:03 http://mashghesokoot.blogfa.com

چقدر صادقانه نوشته بودین حساتونو
خیلی خوبه که آدم بتونه اینقدر با خودش روراست باشه، و احساسات و افکارشو بپذیره و بیان کنه
من فکر میکنم اون خانوم اونقدر درگیر بوده که اون روزو یادش رفته و یه روز اتفاقی قبضو میبینه و یادش میفته و بدهیشو پرداخت میکنه

مترجم دردها سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 23:53

صادقانه نوشتنت را همی دوست داشتم برادر؛ و گر صادقانه بگویم به این اندیشیدم اگر مهربان بانو این را بخواند چه عکس العملی خواهد داشت؟!

سوالی که مدتهاست ذهنم را مشغول داشته این ست: "آیا برای مرد و زن نیاز است که ذهنیات خویشتن را بی پروا و با جزئیات به یکدیگر بگویند؟"

هنوز جوابی نیافتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد