یکی از فانتزی های همنسلان من این بود که درست مثل رفقای فیلم ضیافت کیمیایی با هم یکروز خاص در آینده را تعیین کنیم و جایی با هم قرار بگذاریم . احتمالا شما هم با دوستان دوران مدرسه چنین قرار و مداری داشته اید .
فانتزی شیرینی بود که بروی کنج دنج یک کافه بنشینی و از صاحب ارمنی کافه بپرسی : ماتائوس به نظرت یادشون نرفته که ؟ و بعد چشم بدوزی به خیابان پشت پنجره و منتظر بنشینی که کدام رفیقت اول از همه می رسد و بعد ببینی رفقا یکی یکی با ماشین های لوکس و گوشی موبایل سر می رسند و ....
البته زمانه فرق کرده ...
دیگر نه داشتن ماشین خیلی افتخار است و نه موبایل کالای لوکس به حساب می آید .
من و همکلاسی هایم در دبیرستان شهید رجایی شهرک ناز چهار سال با هم درس خواندیم و سال 76 وقتی از هم خداحافظی می کردیم مثل همه همکلاسی ها قول و قرارهای زیادی برای دیدن دوباره هم گذاشتیم .
یکبار وقتی سرباز بودم با لباس افسری توی کافه ای در کرج همدیگر را دیدیم و قرار بعدی هم چون شهرستان بودم نشد که بروم .
یکی دو تا از بچه ها را طی این چند سال دیده ام . هم محلی های قدیم را که گاه و بیگاه می شود دید و صمیمی تر ها را در مراسم مختلف مثل عروسی من و عروسی خودشان یا روز خاکسپاری بابا .
حالا و در قرار سوم فردا می خواهیم برویم پارک چیتگر و دیداری تازه کنیم .
بعد از تقریبا 17 سال دیدن دوستان حال و هوای غریبی دارد .
هرچند توی فیس بوک و وایبر گاه گداری چشممان به عکس و کامنت هم می خورد و گاهی چند خطی برای هم دل و قلوه می دهیم اما اینکه بشود این گروه را دوباره جایی دور هم جمع کرد کمی دل می خواهد که بعضی ها ندارند .
رفاقت ها مثل قبل نیست . سالهاست که از هم بی خبریم . از خانواده و شغل هم خبر نداریم و سالهاست تبریک و تسلیت به هم نگفته ایم . بعضی هایشان آنسوی مرزها دارند زندگی می کنند . بعضی هایشان سری توی سرها درآورده اند و خوششان نمی آید با رفقای قدیمی دمخور بشوند و بعضی ها هم می گویند : خب که چی ؟
روز تعطیلی سر صبح برویم زیر باران بنشینیم که چه ؟
این شد که بعد از تقریبا یک ماه هر روز یادآوری و گوشزد و برنامه ریزی امشب آخر وقت فقط چهار نفرشان مطمئن گفتند که می آیند و قرار تا مرز کنسل شدن رفت . اما همین چهار نفر دور همی هم ضرر ندارد .
شاید باقی رفقا هم حوصله پیدا کردند و آمدند . خدا را چه دیدید ؟