جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نذری

مدرسه هایمان کنار هم بود اما زنگ شما رو نیم ساعت زودتر می زدند

که چشم پسر و دخترها به هم نیفتد

همه ناراحت بودند جز من

که دلم نمی خواست چشم کسی دیگر به چشمهای شما بیفتد


محرم بود

محرم یکی از سال های نوجوانی 

که با محرم های حالا خیلی توفیر داشت

سیصد و پنجاه و پنج روز را به عشق دیدن این ده شب می گذراندم


دسته که می آمد می دانستم شما هم می آیی

با چادر سفید گل گلی

که هیچ وقت نفهمیدم چرا گلهایش آبی هستند .


دسته که می آمد می دانستم شما هم می آیی

دست علی را می گرفتم که لای زنجیر زن ها گم نشود

و بعد که به در خانه شما می رسیدیم به مادرت می گفتم : نگران نباشید مرضی خانوم علی پیش منه

و شما با چادر سفید گل گلی ات

که هیچ وقت نفهمیدم چرا گلهایش آبی بود

رو می گرفتی و لبخند می زدی

لبخند می زدی و رو می گرفتی 


هرکس نذری داشت و من شمع نذر می کردم برای شام غریبان

که وقتی با علی و مرضی خانوم از جلوی خانه ما رد می شوید تعارفتان کنم

و شما شمع روشن کنید که حاجتتان روا بشود

نفهمیدم حاجت شما چه بود

اما شمع های نذری مرا که می گرفتید و روشن می کردید حاجت روا می شدم

محرم آن سال تابستان بود

مثل حالا هوا سرد نبود

باران نمی آمد

شمع هایی که روشن کرده بودید تا بعد از نصفه شب هنوز می سوختند و من نگاهشان می کردم


سوم امام بود که در زدید

اگر می دانستم شما پشت در هستید لباس قشنگ هایم را می پوشیدم

اما نمی دانستم که


مجمعه مسی خودش سنگین است

چهار تا کاسه ملامین پر از شله زرد هم که تویش باشد سنگین تر می شود

دو دستی گرفته بودید اما معلوم بود دستتان درد گرفته

گوشه چادر سفید گل گلی تان را که گلهای آبی داشت با دندان گرفته بودید و باد توی چادرتان می پیچید . سلام که کردید یک گوشه چادر از دهانتان افتاد و یک طره از موهایتان در هوا رها شدند

با دور آرام

مثل فیلم های سیاه و سفید

انقدر آرام

و انقدر سیاه و سفید

که آبی گل های چادر سفید گل گلی شما هم یادم نیست آبی بودند یا نه 


حتی بلد نبودم جواب سلامتان را بدهم چون تا به حال با هم حرف نزده بودیم روبرو

قبل تر ها من خیلی با شما حرف زده بودم اما نه روبرو

تمام آن چهار سال و خرده ای که خانه شما و خانه ما مثل مدرسه هایمان دیوار به دیوار هم بود

من کنار دیوار اتاقم که فکر می کردم اتاق شما پشت همان دیوار است

توی خواب و خیالم با شما حرف زده بودم

و شمای خواب و خیالم هم با من حرف زده بود

اما صدای شما توی خواب و خیال با صدای شما دم در خیلی فرق داشت


گفتی : بفرمایید . نذری

و من دیوانه به جای اینکه کاسه شله زرد را بردارم از سر شیدایی مجمعه مسی را با چهار کاسه شله زردش یکهو از دستتان گرفتم . موهایتان را با دست زیر چادر سفید گل گلی آبی فرو کردید و گوشه رها شده چادر را دوباره با دندان گرفتید و خندیدید و گفتید : آقا میثم ! همه اش که مال شما نیست . فقط یه کاسه بردارید

و دستهایتان را به سمت من باز کردید

و من چقدر خجالت کشیدم .


نذر شما قبول شده بود

مرضی خانوم نذر کرده بود خانه که خریدید سوم امام حسین شله زرد بدهد

اما کاش نذرتان قبول نمی شد

کاش شما همیشه مستاجر می ماندید

کاش شما نذری ها را نیاورده بودید

کاش دستهایتان را آنطوری به سمت من باز نمی کردید

کاش موهایتان آنطوری در باد رها نمی شدند


رویا خانوم !

کاش نذرتان قبول نمی شد

و هنوز توی رویای من پشت دیوار همین اتاق خوابیده بودید

و هر شام غریبان برای دیدن دوباره شما شمع نذر می کردم .





نظرات 9 + ارسال نظر
زهرا.ش سه‌شنبه 13 آبان 1393 ساعت 12:07 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

دستتون درد نکنه آقا بابک!
خیلی دلنشین بود!
چقدر دلم گرفته از این عزاداری هایی که هرسال پر صدا تر و هرسال کم معرفت تر می شن!!
نذری هایی که نه برای تبرک برای فخر فروشی توزیع می شن!!
دسته هایی که برای نمایش به راه می افتن!
اصلا از این نذری های تو ظرف یکبارمصرف هم دلم گرفته!!
نذری رو باید ریخت تو ظرف ملامین و گذاشت تو مجمعه مسی...

جعفری نژاد سه‌شنبه 13 آبان 1393 ساعت 12:40

دم شما گرم حاج آقا

سحر سه‌شنبه 13 آبان 1393 ساعت 15:13

خیلی حس خوبی داشت دست شما درد نکنه

دل آرام سه‌شنبه 13 آبان 1393 ساعت 19:38 http://delaramam.blogsky.com

چه خوب بود این...

الهه سه‌شنبه 13 آبان 1393 ساعت 20:59 http://khooneyedel.blogsky.com

چه تصویر آشنایی...بعضی رویاها باید رویا باقی بمونن...بس که گاهی واقعیت با رویاهامون فرق داره...درست مثل صدای رویا خانوم...
خیلی خوب بود

صدیقه (ایران دخت) سه‌شنبه 13 آبان 1393 ساعت 22:48 http://dokhteiran.blogsky.com

اخی چه حس خوبی داشت ... همه چیش ... حتی گلای آبی چادر مرضیه خانوم

ساسا چهارشنبه 14 آبان 1393 ساعت 10:32

چه قدر زیبا. ممنون

رویا پنج‌شنبه 15 آبان 1393 ساعت 14:52

وای خیلی قشنگگگگگ بوووود خییییییلی

ممنون

سمیرا شنبه 17 آبان 1393 ساعت 07:45

اون نذریا و کاسه های سفالی آبی چه عاشقایی که نیافرید و شیدا نکرد با ظرف یکبار مصرف که نمیشه عاشق شد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد