پنجشنبه شب مهمان داشتیم ...
مامان چند روزی گرفتار یکی از همین ویروسهای جدید شده بود و یک هفته ای افتاده بود توی خانه . هرچه هم اصرار می کردیم که بیا خانه ما می گفت که ویروسش بسیار وحشی تشریف دارد و دکتر قدغن کرده و از ترس مریض شدن مانی و مهربان در این حال و روز دوست دارد تنها باشد . من هم که به جهنم
پنجشنبه حوالی ظهر زنگ زد . صدایش هنوز گرفته بود ولی می گفت حالش بهتر شده است . بعد پرسید : غروب مرا می بری امامزاده سر خاک بابات ؟
بعد از ده ماه هنوز وقتی از بابا حرف می زند صدایش بغضی می شود . گفتم که شب مهمان داریم . گفت : به نرگس میگم پس . گفتم ببین نرگس می بردت یا نه ؟ اگه نبرد خودم می برمت .
بعد هم برای اطمینان زنگ زدم به نرگس که گفت : غروب می خواهد برود امامزاده و مامان را هم می برد .
جایتان خالی مهمانی خلوت و خوبی بود . خیلی هم خوش گذشت اگر دلتان نخواهد .
مهمان ها حول و حوش ساعت 3 صبح رفتند و من هم توی فیس بوک گنجی پیدا کرده بودم و هی می کاویدم و کیف می کردم طوری که نفهمیدم کی هوا روشن شد . تا 2 بعد از ظهر خواب بودم و نفهمیدم چطور شد که که ساعت چهار بعد از ظهر شد . مطابق هر روز زنگ زدم تا حال مامان را بپرسم که گفت از الکتریکی یک سیم سیار خریده است که کار نمی کند . اگر حوصله داشتی بیا دنبالم برویم عوضش کنیم . در مورد دیروز پرسیدم که گفت برای نرگس مهمان رسیده و امامزاده نرفته اند و دلش هوای بابا کرده است و اینها ...
با مهربان و مانی شال و کلاه کردیم که هم مامان را ببریم امامزاده هم اینکه برویم الکتریکی سیم سیار را عوض کنیم .
ماشالا همچین تر و فرز از پله ها پایین جست که جا خوردم . گفتم : مامان جان شما هم خوب پشت تلفن نقش بازی می کنی ها . نه صدایت گرفته و نه بد حال به نظر می آیی . خندید و گفت : اتفاقی عطسه ای کرده است و صدایش باز شده است .
همین که نشست سیم سیار را بیرون آورد و نشانم داد و گفت : ببین سوراخ هایش انگار کوچیکن . دو شاخه تویش نمی رود . گفتم : اینها باید استاندارد باشن بعید میدونم . و دوشاخه خود سیم سیار را در یکی از پریز هایش فشار دادم که داخل نشد و کمی زور زدم که موفق شدم . گفتم که سیم سیار سالم است فقط باید یخورده بیشتر فشارش بدهی مادر جان .
توی راه جایتان خالی کلی خندیدیم . مامان خاطرات دوران دانشگاه مرا تعریف می کرد و از سفری که با مریم و نرگس به سمنان آمده بودند . به امامزاده که رسیدیم اذان را گفته بودند و هوا تاریک شده بود . جمعه های قبرستان حال و هوای عجیب و غریب دارد . یکجور خلوتی دلنشین و غم انگیزیست بلاتوصیف . خنکای ملسی هم در فضا بود .
آقا مانی بین قبرها راه می رفت و کیف می کرد و من هم از دور هوایش را داشتم . مامان با چادر مشکی نشسته بود کنار خاک بابا و با موبایل آهنگ محبوبش از حمید عسکری را گذاشته بود و گریه می کرد .
سنگ قبر بغل بابا مال یک حاج آقایی است که چند ماه پیش تر از پدرم به رحمت خدا رفته . طی این چند ماه که بابا و حاج آقا با هم همسایه شده اند خانواده های ما هم با هم رفیق شده اند . رفیق سلام و علیکی البته .
روی سنگ قبر حاجی پر بود از گل طوری که نمی شد نوشته های روی سنگ را خواند . پیش خودم فکر کردم که حتما سال حاجی بوده که سنگ قبرش اینطور رونق گرفته . گلها را که کنار زدم دیدم حاجی مهمان دارد . پایین سنگ که قبلا خالی بود عکس مردی هست که به تازگی فوت شده و گلها هم احتمالا برای مراسم چهلم همان آقا بوده است .
مامان که همان حین گریه هایش داشت مرا می پایید ماجرا را پرسید که برایش توضیح دادیم که چون قبرها دو طبقه هستند سنگ قبرها هم دو قسمت می شوند و قسمت پایین برای مستاجر طبقه بالا است .
کمی ساکت شد و پرسید : پس اسم منم اینجا می نویسید ؟ و به قسمت پایین سنگ قبر بابا اشاره کرد که به خاطر بزرگ بودن عکس بابا و توضیحات و دو بیت شعری که رویش نوشته ایم قسمت پایین سنگ جای چندان زیادی هم ندارد .
گفتم : خدا نکنه . ایشالا صد سال زنده باشی
گفت : نه مادر . مگه بابات معلوم بود میره ؟ منم زود میرم پیشش . و دوباره زد زیر گریه
خواستم فضا را تلطیف کنم .
نگاهی به قسمت خالی سنگ بابا انداختم و گفتم : مامان ولی خداییش جاش کمه . اصلا جا نیست واسه شما چیزی روی سنگ بنویسیم ...
مامان هم دست کرد توی کیسه نایلونی همراهش و سیم سیار را بیرون آورد و دوراهی را با زور توی سوراخ پریزش فشار داد و گفت : جا واسه منم هست . ولی باید حرفهاش را یخورده بیشتر فشار بدهی مادرجان .