جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نه از من نه از تو

+ در تذکره الاولیا ِ عطار نیشابوری حکایتی زیبا آمده است به این مضمون :


" روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می‌خواند . آوازی شنید که :

ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می‌‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟

شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از «رحمت» تو می‌دانم و از «بخشایش» تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟

آواز آمد: نه از تو؛ نه از من "



++" NDE به روایت مستاجر طبقه چهارم " اولین پست من در هفتگ منتشر شد .



اسکاتور



معدن چادرملو یکی از بزرگترین معادن سنگ آهن ایران است و شهر بافق به دلیل مجاورت با بزرگترین معادن سنگ آهن ایران از دیرباز مورد توجه و رفت و آمد معدن شناسان  و معدن داران و معدنکاران  بوده و هست . ( شما البته استادید . مراد از معدنکار کسی است که در معدن کار می کند نه کسی که معدن را می کارد که صد البته معدن کاشتنی نیست . توضیح واضحات دادم خودم می دانم )

خیلی از پیرمردهای بافقی علاوه بر اینکه زبان انگلیسی بلدند اکثرا به کار ماشین آلات معدنی مثل بیل و بولدوزر هم تسلط دارند . عکسی که می بینید یک بیل مکانیکی قدیمی است که در یکی از میادین شهر بافق قرار دارد . به عبارتی بابا بزرگ بیل های هیدرولیکی پیشرفته امروزیست . ماشینی با عمر چندین ده ساله
ماشینی که به جای سیستم های پیشرفته الکتریکی و هیدرولیکی بیل های نسل جدید تماما مکانیکی است .

در انگلیسی بیل مکانیکی را EXCAVATOR می نامند و بافقی ها با لهجه شیرینشان هنوز هم که هنوزه به بیل مکانیکی اشتباها می گویند : اسکاتور

عکس برای دی ماه (سال) گذشته است است  حین ماموریتم به معدن چاه گز ...

اگر می شد جای خالی چیزها را توی ماشین های قدیمی اسکن  و تماشایشان کرد
آن وقت شاید به جای یک بدنه پوسیده و زنگ زده فلزی می شد جای یک عالمه عکس را دید
عکس نامزدهای در حال لبخند در شهرستانی دور
عکس بچه ای که دلش برای دوری بابایش تنگ شده
عکس خواننده ها و هنرپیشه های مشهور برای سرگرمی و رفع خستگی
نامه های از سر نگرانی پدر و مادرها
فیش های حقوقی چند تومانی
روزنامه ها و مجله های قدیمی
آن وقت در همین فضای کوچک چند متر مکعبی می شد یک گنج از خاطرات مصور پیدا کرد .

اگر ماشین های راهسازی و معدنی هم مثل هواپیماها جعبه سیاه داشتند
آن وقت این پیرمرد آهنی زبان وا می کرد و چه خاطرات تلخ و شیرینی می توانست تعریف کند .
در حافظه آغشته به زنگار و گریس و روغنش چه قصه هایی نقش بسته و می شد چه داستان های شنیدنی با آن ساخت .
تصور کنید چه آدمهایی با چه آرزوهایی آمده اند پشت فرمانش نشسته اند
چه درد و دل هایی که کرده اند
چه خنده ها و گریه هایی که نکرده اند
چه سختی و گرسنگی و تشنگی هایی که نکشیده اند
چه سرما و گرمایی که نچشیده اند
چه آوازهایی که خوانده اند
و چه بغض هایی که از سر دلتنگی گلویشان را دودستی فشار نداده است .

راستش نمی دانم اسم این میدان چیست .
شاید نام یک شهید
شاید نام یکی از مفاخر بافق
شاید نام یکی از اصول دین
و شاید به نام صنایع و معادن
هرچه باشد مهم نیست اما اگر من جای شهردار بافق بودم اسم این میدان را می گذاشتم میدان اسکاتور
و اگر کسی می پرسید اسکاتور چیست می گفتم
اسکاتور حکایت خیلی از مردمان این کشور است
که روی خاکی زندگی می کنند آمیخته با گنج های پنهان و پیدا
گنج هایی که با زور و زحمت همین مردم کشف و استخراج می شوند
و جز حسرت و فقر سهمی از آن عایدشان نمی شود .


+ این پست را نهم اسفند پارسال نوشته بودم .
نمی دانم چه شد که فراموش کردم دکمه انتشارش را فشار دهم ؟