جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

افسر نوشت : آتیشت میزنم جناب سروان ( قسمت دوم)

از طرفی به شدت ترسیده بودم و از سوی دیگر حسابی عصبانی بودم . خودم را برای نشان دادن یک عکس العمل درست و حسابی آماده کرده بودم . با عصبانیت رو به مرد کردم و با صدای بلند پرسیدم : چی گفتی ؟


گفت : یه کاری می کنم که آتیش بگیری ...


جدیت مرد هنگام ادای کلمات باعث ترسم می شد . هیچکس نمی توانست با یک مامور نیروی انتظامی اینطور با تحکم صحبت کند . هرچقدر هم گردن کلفت باشد حق ندارد چنین حرفی بزند . بواسطه کارم که کار پر تنشی هم بود متاسفانه خیلی از راننده ها دل خوشی از ما افسرهای راهنمایی و رانندگی نداشتند . شاید توی دلشان فحش و بد و بیراه می گفتند اما در عمل معمولا ادب را رعایت می کردند اما این بابا سر نترسی داشت . به قول معروف نفسش از جای گرم بلند می شد و من مستاصل شده بودم که در جوابش چه عکس العملی نشان بدهم ؟


چند بار از دهنم در رفت که بگویم : "مثلا چه غلطی می خوای بکنی؟ " اما پشیمان شدم و حرفم را خوردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم . نفس عمیقی کشیدم تا خون به مغزم برسد . سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم . قبض جریمه را با ناراحتی از شیشه پایین ماشین داخل بردم و به دست مرد دادم و گفتم : " خب . آتیشم بزن ببینم "


مرد نگاهی به قبض جریمه انداخت و گفت : الان که نه . سر وقتش


از یک طرف دستم به بی سیم بود تا به محض درگیری به پاسگاه گزارش بدهم و از طرفی خودم را آماده کرده بودم تا اگر رفتار غیر طبیعی از او سر بزند با هم درگیر بشویم . گفتم : شما کی هستی اصلا ؟

گفت : حاج ابراهیم

گفتم : حالا هرکی . چطوری می خوای یه مامور نیروی انتظامی رو آتیش بزنی حاجی ؟

قبض جریمه را مچاله کرد و انداخت توی داشبورد و گفت : من حاج ابراهیمم . صاحب رستوران .... جاده چالوس . تو جاده چالوس بگی حاجی ابراهیم همه میشناسن . رفتی تا حالا جناب سروان ؟

با عصبانیت گفتم : نه خیر نرفتم

با اطمینان گفت : حالا میری

هر وقت سال . هر ساعت شبانه روز . صب یا شب از جلوی رستوران ... که رد شدی یه نگاه بنداز تو پارکینگ اگه ماشین من بود که هیچ اگه نبود برو بگو من از طرف حاجی اومدم .

گفتم : خب که چی ؟

گفت : هیچی دیگه . برات یه قزل کبابی میذارم تو بشقابت به این هوا ( و بعد دستش را به اندازه ابعاد یک کیسه برنج باز کرد ) که باهاش انگشتاتم بخوری

عصبانیتم کم کم تبدیل شد به لبخند . معلومم شد حاج ابراهیم از اول هم داشته با تهدید شوخی می کرده .

گفتم : خب ؟ چه ربطی به آتیش داره مرد مومن ؟ زهر ترکم کردی

حاجی ابراهیم هم زد زیر خنده و گفت : دیگه همین دیگه . قزل رو میزنی تو رگ و میگی حاجی ببخشید جریمه ات کردم . منم نگات میکنم و میگم نوش جونت جناب سروان . اینطوری آتیش میگیری از شرمندگی



بعد از آن روز چند باری همدیگر را دوباره همانجا دیدیم و کلی خندیدیم و با هم رفیق شدیم . البته قسمت نشد برویم رستوران حاجی و قزل بخوریم و آتشمان بزند ولی یکی از خاطره های خوب دوران خدمتم همان مکالمه من و حاجی بود در خصوص آتش زدن .



نظرات 19 + ارسال نظر
lightwind یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 00:13

24 ساعت انتظار، به لبخندی که الان از روی لبام کنار نمیره می ارزید

خدا رو شکر
ایشالا همیشه لبخند بزنید

دل آرام یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 00:13 http://delaramam.blogsky.com

چه مرد خوش مشربی بوده با اینکه جریمه شده ولی بازم زده به شوخی و بگو و بخند!
بگو خب نمیتونی مثل آدم شوخی کنی؟ حتما باید زهره مردم رو آب کنی؟ حتما باید اینهمه استرس بدی؟ آخه حاجی نمیگی با خودت شاید این جناب سروان در آینده ای نه چندان دور وبلاگ نویس بشه و بیاد این خاطره رو تعریف کنه و کلی مردم رو بذاره توی شش و بش؟ آخه این رفتار درسته؟


خداییش آدم جالبی بود
اصلا عین خیالشم نبود که جریمه اش کردم

رها یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 00:26

شما هم مارا آتیش زدین با حدسیاتمان
عمرن امشب پست نخوانده٬ میخوابیدم!

سحر یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 00:55

چه فکرا که نکردیممممممممممم
البته شاید در باغ سبز نشونتون میداده حالا اگه راست میگین یه سر برین رستورانش ببینیم شایدم واقعا می خواسته آتیشتون بزنه
نکنه خودتونم ترسیدین که تا حالا نرفتین ؟؟!!

والا اتفاقا چند باری هم از جلوی رستورانش رد شده ام اما حدس میزنم بعد از اینهمه سال وقتی برم و بگم که من همن افسری هستم که ده سال پیش جریمه ات کردم و حالا اومدم کباب مفتی بخورم احتمالا جدی جدی آتیشم میزنه

طـ ـودی یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 00:59

شبیه فیلما بود انگار!!!!
هستن این آدما پس

بله که هستن

یه مریم جدید یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 05:26 http://newmaryam.blogsky.com

خیلی خوب بود. عجیب غافلگیر شدم. هنوز هم یه لبخند پت و پهن دارم!

خدا رو شکر
همیشه به لبخند

مریم گلی یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 07:18

خیلی باحال بود بابک جان ... سر صبحی با روحیه خوبی کار توی تامین اجتماعی پر تنش رو شروع کردم... ممنون و باز هم ممنون که انقدر خوبی

قربان شما
ایشالا که همیشه روحیه تون خوب باشه سر کار

افروز یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 08:38

دم حاجی گرم و البته شما ... میدونی با جماعت ایرانی شوخی کردن هم دل می خواد چون اکثرا جنبه شوخی رو نداریم و تو همون برخورد اول دست به یقه میشیم خوب خودتو کنترل کردی افرین

ممنون از تشویقت خواهر

رضوان سادات یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 09:07 http://zs5664.blogsky.com/

عجب آدم باحالی بود که تونست انقد شما رو بترسونه!!!
حیف که نرفتی رستورانش!!!
حالا به جای جاده چالوس یه آشنایی چیزی تو جاده هراز نداشت اگه شما نتونستی بری ما به جات بریم آتیشمون بزنه؟؟؟


والا دیگه کارت پایان خدمت اومد نشد تو جاده هراز آشنا پیدا کنیم

هورام بانو یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 09:41

امان از دست تو بابک خان اسحاقی
من موندم آدمایی که میخورن تو تور شما شبیه شمان یا شما یه جوری مینویسین که اینجوری به نظر بیاد

مطمئنا هر کس دیگه جز شما بود خیلی ساده از کنار این اتفاق میگذشت اما شما با نوع قلمتون یه روز مارو گذاشتین توخماری: خندیدیم خدا خیرتون بده پوزخند:

قربان شما
انصافا خاطره ای نبود که بشه فراموشش کرد

باغبان یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 10:17 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

خاطره های خوبتون مستدام
ممنون برا ما هم تعریف کردین
ولی جسارتا اگه به روح اعتقاد دارین لطفنی دیگه ادامه دار ننویسین:)

چرا آخه ؟
حالا غیر از این پست ولی بعضی وقتا بعضی قصه ها انقدر طولانی میشن که نمیشه دنباله نداشته باشن

ساجده یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 10:17

گفتم شوخی کرده :)

بله جدی جدی شوخی کرد

صدیقه (ایران دخت) یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 12:27 http://dokhteiran.blogsky.com

گفتم که آتیشت زده :)
چه ادمای باحالی پیدا میشناااا ....
ولی خدایی خوب تونستید خودتونو کنترل کنید تو شرایطش ... من بودم حتما جنگ درست میکردم

پس خوب شد که شما سربازی نرفتی

رها- مشق سکوت یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 12:46 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

چه مرد خوش اخلاقی بوده
آدم هوس آتیش گرفتن میکنه

آره والا

جعفری نژاد یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 14:03

دون پاشیده، گول اینجور آدما رو نخوریااااا...

شک ندارم الان کلی ساله یه صندلیه راک گذاشته جلو رستوران، نشسته زل زده به جاده منتظره از راه برسی ببره ماهی کبابی! بهت بده عوض جریمه در بیاد

جعفری نژاد یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 14:04

خودم پیش پیش میگم: بسوزه پدر تجربه :-))))))

خورشید یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 16:55

آقای اسحاقی...؟
نه به اون خشونت قسمت اول..
نه به این خندون و مهربونی قسمت دوم..
یعنی چه اصلا آقا داستان های دنباله دار...؟

بد کاری کردم خورشید ؟
واقعنی آتیشم می زد خوب بود ؟

محسن باقرلو یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 17:29

البت اون تجربه ای که ممد حسین میگه
ماهی نبوده کفتر بوده ! یه کفتر که سیگار می کشیده !!

محسن باقرلو یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 17:30

راستی منم همون که lightwind فرمودن !

جانم ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد