جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

پیرمرد و جاده




شاید اگر شما هم خوب فکر کنید مشابهش را در زندگی خودتان پیدا کنید .

آدم هایی که تاثیر خاصی در زندگی شما نداشته اند . برخوردشان با شما برخورد مستقیم و روبرو نبوده است . اسمشان را نمی دانید و تمام دانسته هایتان از آنها به چند جمله کلی محدود می شود .  اما در هفت توی پستوی خاطرات دور و درازتان یک گوشه ی دنجی خانه دارند و به قدر چند بایت از حافظه طولانی مدت شما را اشغال کرده اند .

شاید سال ها بگذرد و اصلا به یادشان نیفتید و بعد یکهو با دیدن یک جایی یا شنیدن خاطره ای یا به یاد آوردن کسی یکهو یادتان بیفتند و ذهنتان مشغول بشود که واقعا چرا من هیچ چیزی از این آدم نمی دانم ؟


پیرمرد درست شبیه همان روزهاست . همان روزهایی که من بچه بودم اندازه کیامهر . یک اتاقک کوچک دارد کنار جاده درست حوالی صمغ آباد و قبل از پلی که برای بچگی هایم علامت شروع پیچ و خم جاده طالقان بود . دایی صمد یک می نی بوس قرمز داشت و عاشق رانندگی توی جاده بود . همیشه وقتی به این قسمت از جاده می رسیدیم ماشین را می زد کنار و پیاده می شد و اسکناسی می گذاشت توی دست پیرمرد که روی یک صندلی روبروی آن اتاقک کوچک نشسته بود . دایی صمد می گفت نابیناست و کمک کردن به او ثواب دارد و من همیشه متعجب بودم از اینکه چطور ممکن است یکنفر که چشمهایش نمی بیند با لمس کردن اسکناس فرق ده تومانی و بیست تومانی را تشخیص بدهد ؟


خیلی سال از آن روز گذشته و من نمی دانم که او این کنار جاده نشینی را از کی شروع کرده و تا کی ادامه خواهد داد .

اسمش را نمی دانم و خبر ندارم اهل کدام روستاست . چه بلایی بر سر چشمهایش آمده و این همه سال چه خاطراتی از آدم ها و ماشین های گذری این جاده دارد . فقط می دانم که او برای من و مسافران قدیمی این جاده هویتی منحصر به فرد دارد . درست مثل یک علامت مخصوص که با دیدنش خاطره های زیادی را به یاد می آورید . تابستان امسال وقتی تمام طول مسیر برگشت از طالقان را با مادرم از خاطرات بابا و دایی صمد حرف زدیم دیدن پیرمرد شبیه دیدن آشنایی بود در سرزمینی غریب . دلم می خواست بپرسم هنوز دایی صمد یادش هست ؟ دلم می خواست بدانم هنوز فرق اسکناس ها را با لمس کردنشان می فهمد ؟ دلم می خواست اسم و رسمش را بدانم و اینکه داستان این بودن همیشگی اش کنار جاده چیست ؟

اما نه من سوالی کردم و نه او پاسخی داد .

بچه ها ، جاده ها را با حرفهای باباهایشان زندگی می کنند  . با خاطره ها و داستان ها و اطلاعاتی که از دیدن هر پیچ راه و درخت و تپه و کوه و رودخانه ای از دهان باباها بیرون می آید و به ذهن بچه ها سپرده می شوند و من چقدر دوست دارم پیرمرد تا روزی که من داستانش را برای مانی تعریف می کنم هنوز زنده باشد .



نظرات 21 + ارسال نظر
پروین سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 05:28

الهی بمیرم. چرا صورتش رو اینجوری پوشونده؟ :(

فکر می کنم به خاطر گرما باشه پروین خانوم

مریم گلی سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 07:51

باغبان سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 08:54 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

ساجده سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 09:32 http://www.ayatenoor.blogfa.com

مسیر خونه ما تا محل کارم یه مسیر 30کیلومتریه که بعضی وقتها خسته م میکنه. روزای اول به خاطر اینکه تنها دختر جمع توی سرویس بودم اصلا حس وحال خوبی نداشتم وهمه ش بیرون رو نگاه می کردم. همیشه توی یه جای مشخصی از جاده یه پیرمرد قدخمیده رو می دیدم که یه کیسه دستشه و یواش یواش داره راه میره. نمیدونم کجا میرفت اما جالب بود برام تا چند وقت دقیقا همون زمانی که ما به اون قسمت جاده میرسیدیم پیرمرد هم بود. خیلی دلم میخواست به راننده یه بار بگم بزنه کنار برم با اون آقا صحبت کنم که کجا میره و چی تو دستشه؟ حدس میزنم اون حوالی زمین کشاورزی داشت چون مطمئن بودم هیچوقت تو اون جاده سوار ماشین نمیشه که بخواد باماشین جایی بره چرا که پیرمرد دقیقا خلاف جهت ماشین ها راه میرفت. هوا که سردتر شد کمتر دیدمش.دیگه بعدشم ساعت کاری ما از 8به 7ونیم تغییر کرد ودیگه اصلا ندیدمش. خلاصه که بخشی از خاطرات سرکار رفتن من با تصویر این پیرمرد گره خورده.و الان خیلی دلم براش تنگ شده!
ببخشید طولانی شد.ی روزی قصد داشتم ی پست راجبش بنویسم اما پست شما رو که دیدم یهو دلم خواست که داستانشو بگم.

ما آدمها چقدر خاطره مشترک داریم :).

هر جاده ای یه نماد و علامت داره
علامتی که با دیدنش خیلی خاطره ها رو به ذهن آدم میاره
ممنون ساجده عزیز

فروغ سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 09:51

وای باورتون نمیشه وقتی که تیتر رو دیدم فقط تصویر همین پیرمرد رو که از وقتی یادم میاد قبل از پیچ طالقان رو چهارپایه اش میشینه اومد تو ذهنم.وقتی بیشتر خوندم فهمیدم خود خودشه. اسمش رو میدونستم اما الان دیگه یادم رفته،چون دو سه سالی هست طالقان نرفتم فکر کردم دیگه فوت کرده،خوشحالم که هنوز زنده هست...

مرسی فروغ

فروغ سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 09:56

وقتایی که با شوهر خاله ام میرفتیم طالقان وقتی که می ایستاد تا بهش پول بده همیشه از رو صدا میشناخت و بلند میگفت: چطوری مرتضی خان؟

چه جالب

مژگان سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 10:16

سلام خوب هستید؟من چند سالی اینجا رو میخونم اما هیچ وقت کامنت نزاشتم اما این دفعه این عکس خیلی برام اشنا بود و جالب چون منم این اقا رو دیدم اسمشو از پدرم پرسیدم گفت اسمش مش باب الله از روستای خوزنان طالقان و مثل اینکه مادرزادی نا بینا هست .گفتم شما رو هم در جریان بگذارم.عمو و عمه های من اعتقاد دارن هر وقت از اینجا رد میشن باید به این اقا کمک کنند و تعریف می کنند هر وقت به هر دلیلی نتونستن کمک کنند و رد شدند یه اتفاق بدی افتاده.موفق باشید.

ممنون مژگان از اطلاعاتت
همشهری در اومدیم

مژگان سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 10:31

ببخشید ظاهرا اسم روستای که پیرمردمال انجاست اق چری است و من اشتباه نوشتم ببخشید.

خواهش میکنم

نینا سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 11:10

مرد تنهایی جاده
بچه های اف بی پیج طالقان ازش نوشتن
--------------------------------
پیر مرد نشانه جاده طالقانه.
مامان همیشه بهش پول میده.
دیشب میخواستم تو اینستا بنویسم ولی...

ولی چی ؟

غزل سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 11:55

من گاهی وبلاگتون رو میخونم مثله اینکه همشهری هستیم
این اقارو برادرش اینجا میذارم تا خرجشو در بیاره
منم از بچگی میشناسمش و همیشه وقتی از کنارش رد میشیم بهش پول میدیم

مرسی غزل نمیدونستم
من همیشه فکر می کردم توی اون کلبه کوچیک کنار جاده زندگی میکنه

فروغ سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 12:38

شنیده بودم اهل زیاران هست.

نمیدونم فروغ

صدیقه (ایران دخت) سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 14:16 http://dokhteiran.blogsky.com

چقدر جالبه همچین شخصیتی که اینقدر برای من دور و غریبه، تا این حد برای بقیه نوشتاژیک و آشناس !!!!!!
چه جاده ی خاص و پرخاطره ای داره طالقان :)

برای همه که نیست
ولی کسانی که طالقان رفته باشند اکثرا میشناسنش

آوا سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 15:43

کل جاده ای که ازکوچیکی زیادتوش رفت و آمدکردیم تهران-دامغان بوده وهست..دامغان به دلیل ولایت پدری بودن
و تهران هم محل زندگی..الانم که خونواده همسر
اضافه شدن،یه شهراونورتره دامغان هم اومده رو
این مسیر..مشهدم چون دانشجویی ِیه مقطع
دیگم بود،اونم روی تموم این مسیرها...دوتااز
نقاط جاده تهران مشهدبرام همیـــشه بغض
آور و ناراحت کنندس چون هربار،با ردشدن
ازشون اشک به چشمام میاره..چون دوتا
ازبـــــهترین عزیزانم که درعنفوان جوانی
بودن رو اونجاها ازدست دادم.ومابقیش
اختصاص پیدامیکنه به جاهایی که پدر
جانم ازکوچـــــــــــــیکی تاریخچش رو
واسمون گفته ومــــن هم بالطبع به
اطرافیان و اگـــه عمری باقی باشه
به بچه هام و...خواهم گفت.جاده
رو دوس داشتم و دارم..همیشه،
حتی الاناهم وقتــــی توش قرار
می گیرم میل عجیبی به تموم
نشدنش دارم...دوس دارم برم
و برم و برم........جاده کتابچهء
ســـــناریوی تموم آدماییه که
توش رفت و آمدمیکنن..بنابر
این یکی ازارزشمندترین وبا
حرفـترین سخنوران خواهد
شد،روزی که به سخن در
آید............................
یاحق...

این قصه هایی که باباها موقع سفر از جاها تعریف می کنند خیلی خوبه
تو ذهن آدم حک میشه و تبدیل میشه به هویت اون جاده
خدا عزیزانت رو که رفتند رحمت کنه
ممنون آوا

صبا سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 16:12

سلام. نمیدونم چرا این پست اینقدر آشناست! انگار قبلا خوندمش!! خیلی عجیبه

تو اینستاگرام عکسش رو گذاشتم

صبا سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 16:13

عکسشو قبلا تو اینستا نذاشتید؟

بله

خورشید سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 18:45

یه آقایی هست، یه آقای میانسال،
با عینک دودی و کت چرم قهوه ای،
با کیف مردونه ی چرم دست چپش..
که صاف و محکم قدم برمیداره.
هر سه شنبه، از مدرسه که برمی گردم، از جلوی پل هوایی با هم همسفر میشیم تا دم مجتمع..
نه اسمش می دونم نه یه کلمه باهاش حرف زدم.

وقتی می بینمش دلم آروم میشه، انگار که یه عادت باشه دیدنش، انگار وقتی می بینمش حس می کنم همیشه مثل قبله، همه چی آرومه، دیدنش با عینک دودی و کیف چرم حس دیدن یه آشنا روبهم میده..
امروز که نیومده بود، فکر کردم چقدر دلم براش تنگ شده..


چقدر جالب

سحر سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 22:05

بعضی چیزا بهتره مثل یه معمای حل نشده باقی بمونن مجهول باشن تلخی واقعیتشون کمتر دل آدمو به درد میاره

شاید

عاطی چهارشنبه 28 آبان 1393 ساعت 01:45 http://www-blogfa.blogsky.com

این حسو تجربه کردم

همیشه تو راه تهران- اهواز و برعکس! روی یک ساختمان توی اراک اسم دوتا پسر نوشته شده بود.من هرسال منتظر بودم که برسیم به اراکو تجدید دیدار کنم با این نشونه. ولی متاسفانه از وقتی کمربندی زدن ندیدم اون ساختمان رو دیگه :(

یا اسم هزارتا وبلاگ و آدم که حتی یک بار نوشته هاشونم نخوندم!!!ولی خوابشان هم دیده ام.

جالبه
اما اگر یه روزی دوباره اون نشونه رو ببینی خیلی خاطره ها برات تجدید میشه

شیرین چهارشنبه 28 آبان 1393 ساعت 21:56

بابک جان من توی مسیر همیشه براش می ایستم نزدیک آقا جری بین صمغ آباد و زیاران...
محاله برم طالقان و چشمم دنبالش نباشه...دلم تنگ شد :(
ممنون که در موردش نوشتید...
کاش همه دست به دست هم بتونیم کمک شایانی بهش بکنیم.

سلام شیرین عزیز
راستش من با پول دادن به کسی که تکدی میکنه زیاد میونه خوبی ندارم اما این آدم فرق میکنه انگار . امیدوارم منم بتونم کمکش کنم

رها چهارشنبه 28 آبان 1393 ساعت 23:56 http://gahemehrbani.blogsky.com/

آخ گفتی... من هنوز هم از این دست اشخاص رو دارم تو زندگیم.

فروردین یکشنبه 2 آذر 1393 ساعت 00:45 http://ashteroh.mihanblog.com/

بعضی وقتا که میرم نون‌ بخرم، از دیدن ِبعضی مشتری‌های ِقدیمی ِنونوایی ِمحل خوشحال میشم
اینم یه جورشه :)

جالبه
منم همچین آدمهایی رو میشناسم
توی محل قدیمی مون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد