جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

همه می خواستیم بق بق بق باشیم

خب احتمالا مطلع هستید که من برادر ندارم . وقتی که بچه بودم هم نداشتم . مریم و نرگس فکرشان پی بازی های دخترانه بود و من برای یک برادر همسن و سال که بازی پسرانه بلد باشد له له می زدم . این بود که سعی می کردیم یک بازی هایی اختراع کنیم که هر دو جناح از آن لذت ببرند . نه آنقدر پسرانه باشد که دخترها بدشان بیاید و نه آنقدر دخترانه باشد که توی ذوق خودم بخورد . و باور نمی کنید چه بازی های محشری اختراع کرده بودیم . بازی هایی که وقتی یادشان می افتم به خودم و ذهن خلاق کودکیم افتخار می کنم . داستان بازی های بچگی مفصل است و شاید یکروز سر فرصت اسمشان رو و نحوه بازی را برایتان نوشتم .اما توی این پست می خواهم از بعضی قراردادهای بچگی بنویسم . قرادادهای ساده ای که شاید حالا خیلی مسخره به نظر برسند اما آن موقع برای خودشان خیلی حیثیتی بودند .


معمولا روزهای عادی که هر سه تایی به مدرسه می رفتیم از صبحانه مفصل خبری نبود . در حد یک لقمه نان و پنیر مختصر بیشتر نبود . اما صبحانه مفصل مال جمعه ها بود . جمعه ها هر پنج تایی می نشستیم پای تلوزیون . معمولا شبکه دو صبح های جمعه کارتون نشان می داد . بامزی و واتو واتو و هادی و هدی و قلقلی و اینها . همانطور که تلوزیون می دیدیم صبحانه هم می خوردیم . یک قاشق چایخوری خیلی معمولی داشتیم شبیه باقی قاشق های چایخوری با کمی تفاوت . این قاشق داخلش یک خال سیاه داشت . از منظر قاشق بودن بخواهیم بحث کنیم این خال سیاه یک عیب محسوب می شد اما ما همچین دیدگاهی نداشتیم و این خال سیاه را نشانه برتری و تفاوت قاشق مذکور می دانستیم . نمی دانم چرا اما اسم آن قاشق چایخوری را گذاشته بودیم قاشق مقدس . یعنی خیلی اتفاقی با مریم و نرگس کل کل داشتیم که قاشق مقدس دست هرکس بیفتد بقیه باید به او احترام کنند . یکجورهایی مثل علامت مخصوص میتی کومان بود . وقتی قاشق مقدس دست هرکس می افتاد با افتخار به بقیه نشانش می داد و آنها باید به احترام قاشق مقدس جلوی او تعظیم می کردند . در این فقره من استثنائا خیلی خوش شانس بودم و معمولا روزهای جمعه و موقع صبحانه های دورهمی قاشق مقدس به من می افتاد و مریم و نرگس را مجبور می کردم به من تعظیم کنند . تا اینکه این تکرر شانس به آنها فشار آورد و و تئوری توطئه شان گل کرد و گفتند حتما کاسه ای زیر نیم کاسه هست که تو همیشه قاشق مقدس را صاحب می شوی . این بود که دیگر تعظیم نکردند و با هم دعوایمان شد و دعوا را بردیم نزد قاضی اعظم که بابای خدا بیامرز بود . ماجرا را گفتیم که چنین قراری گذاشته ایم و دخترها از قرارداد تبعیت نمی کنند و آنها هم گفتند که قاشق مقدس هیچ وقت به دست آنها نمی رسد و خسته شده اند از بس که تعظیم کرده اند . این شد که بابا گفت برای اینکه این مشکل پیش نیاید قاشق مقدس را نوبتی کنیم و هر هفته یکی از ما آن را بردارد . از همانجا مفهوم نوبت را یاد گرفتیم و دیگر بحثی بینمان پیش نیامد . چند وقت پیش توی خانه مامان دوباره آن قاشق مقدس را دیدم و از قضا مریم و نرگس هم بودند . نشانشان دادم و آنها هم به یاد خاطرات خوش گذشته تعظیم و احترام کردند .



یکی دیگر از بحث های همیشگی ما هم بق بق بق بود . همان پسرک تیتراژ برنامه کودک شبکه یک که دستش را پشت کمرش گرفته بود و مدام از یک گوشه تلوزیون می رفت به گوشه دیگر و انقدر قدم می زد تا کبوتری بیاید و پرده را بالا ببرد و آرم برنامه کودک را نشان بدهند . همیشه سر اینکه کداممان بق بق بق باشیم دعوایمان می شد و همین نوبتی کردن به دادمان رسید . نوبتی شد . یکروز من یکروز مریم و یکروز نرگس . مثل همان پسرک دستمان را می گرفتیم پشتمان و عین او انقدر چپ و راست می رفتیم و مثل او بالا و پایین می پریدیم تا برنامه کودک شروع بشود .

یادش به خیر چه روزگار خوشی داشتیم و چه دغدغه ها و حسادت های کوچکی ...