جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

هم ریش

از قدیم می گویند : دعوا نمک زندگی است ...


ساعت نزدیک به دو شب است .

مانی خوابیده و احتمالا حوالی پادشاه دوم و سوم سیر می کند .

مهربان دارد تلوزیون می بیند و من هم پشت کامپیوتر نشسته ام .

مهربان با ناراحتی وارد اتاق می شود .

می پرسم : چی شده ؟

می گوید : فکر کنم بالایی ها دعواشون شده .

گفتم : الان ؟ ساعت 2 شب ؟

- آره . صدای گریه میاد .

دلم آشوب می شود . دعوای زن و شوهری وقتی انقدر بالا گرفته باشد که صدای گریه از طبقه بالا بیاید پایین باید نگران شد . می گویم : اینها که مشکلی نداشتند . برای چی دعواشون شده ؟

مهربان هم می گوید : نمیدونم . نگرانم بابک .


احتمالا می دانید که خواهر مهربان و همسر و دخترشان طبقه بالای ما زندگی می کنند . این همسایگی و فامیلیت هزار خوبی دارد و چندتایی هم بدی . یکی از بدی هایش هم اینست که خیلی اتفاقاتی که به هر دلیل دوست ندارید فک و فامیل از آنها با خبر باشد را نمی شود در عالم همسایگی پنهان و کتمان کرد .

باجناقم آدم خوبی است . البته گاهی از کوره در می رود .

خواهر همسرم هم فوق العاده مهربان است ولی گاهی بیش از حد به باجناقم گیر می دهد .

به باخود و بیخودش کاری ندارم اما هیچ چیز مثل گیر دادن زن ، یک مرد را مستاصل نمی کند .

خدا رو شکر میانه شان خوب است . مثل همه زن و شوهر ها گاهی بینشان شکرآب می شود اما نه در حدی که ساعت 2 شب با هم دعوا کنند و صدایشان بیرون برود .

به مهربان می گویم : خب میگی چیکار کنیم ؟

می گوید : زنگ بزن به بابک ( اسم باجناقم هم بابک است ) بگو بیاد پایین باهاش صحبت کن

می گویم : چی بگم این وقت شب ؟ نمیگه به تو چه مربوط ؟ اصلا به ما ربطی نداره


بالاخره با همفکری هم تصمیم می گیریم خودمان را بزنیم به کوچه علی چپ . همچین که انگار هیچ خبری نیست و هیچ صدایی نشنیده ایم فقط بابک را بکشیم پایین که آبها از آسیاب بیفتد .

رویم نمی شود زنگ بزنم . توی وایبر برای باجناق می نویسم : اگه بیداری بیا پایین یه چایی بخوریم .


پنج دقیقه بعد صدای در چوبی می آید .

باجناق گوشی به دست می آید تو و آرام می پرسد : بچه ها خوابن ؟

می گویم : مانی خوابیده ولی مهربان نه

سلام و علیکی می کند و به محض دیدن مهربان می گوید : چه باحال . ما هم داشتیم بالا همین سریال رو می دیدیم .

از حرفش حرصم می گیرد . من هم می گویم : چه جالب و لبخندی تصنعی می زنم .

با خونسردی می نشیند کنار میز ناهارخوری و دو شاخه شارژر موبایلش را به برق می زند .

جدیدا معتاد clash of clans شده و موبایل ثانیه ای از دستش نمی افتد . بعد هم از فتوحات جدیدش می گوید و اینکه چند تا سکه جمع کرده و چند تا آرچر دارد و چند تا اتک موفق و ناموفق داشته . تعجب می کنم چطور ممکن است یکنفر انقدر خونسرد باشد که بعد از یک دعوای زن و شوهری بنشیند و با موبایلش بازی کند ؟

من هم کتابی را که سه شنبه از کتابفروشی خریده ایم ورق می زنم و شروع می کنم در موردش حرف زدن و او همانطور که سرش توی بازیست گاهی به من نگاه می کند و به نشانه تایید سری تکان می دهد .


مهربان خیلی زیرپوستی طوری که کسی شک نکند یک ظرف شیرینی بر می دارد و از باجناق می پرسد : بچه ها بیدارن ؟ من یه دقیقه برم بالا یه سر بزنم و از در بیرون می رود .


حالا که تنها شده ایم دوست دارم سر صحبت را باز کنم و کمی نصیحتش کنم . که باید رعایت همدیگر را بکنید و اختلاف نظر منطقی است ولی دعوا کار خوبی نیست و یکسری حرمت ها بین زن و شوهر اگر بشکند هیچ جور نمی شود وصله و پینه اش کرد و از این دست نصایحی که ریش سفیدان فامیل معمولا به خورد جوان ها می دهند .

اما باجناق چنان غرق در بازی است که انگار از سیاره ای دیگر آمده است و از عوالم ما زمینی ها بی خبر است .

لیوان های چای را که می آورم سر میز ، مهربان در را باز می کند و با عجله صدا می کند : بابک


دلم هری می ریزد . چرا انقدر سریع برگشت ؟

چرا انقدر بلند صدایم کرد ؟

منظورش کدام بابک بود ؟ من یا باجناق ؟

در همان چند ثانیه فکرم هزار راه رفت . نکند اتفاقی برای خواهر خانمم افتاده که مهربان اینطور با عجله برگشت .


مهربان وارد آشپزخانه می شود و لبخندش را که می بینم دلم آرام می شود .

بابک !

به من نگاه میکند .

می پرسم : چی شده ؟

می گوید : اینو بندازش بیرون

و باجناقم اشاره می کند .

می پرسم : یعنی چی ؟

می گوید : دعوا کجا بود بابا ؟ باز این آبجی من خنگ شده آخر شبی داشته بلند بلند می خندیده .

نگاهی از سر عصبانیت به مهربان می کنم و می گویم : یعنی تو فرق خنده و گریه رو نمی فهمی ؟

مهربان می گوید : چه میدونم ؟ ترسیدم فکر کردم دعواشون شده .


باجناق با دهان باز دارد به مکالمات ما گوش می کند و با تعجب می پرسد : چی شده ؟

گفتم : هیچی بابا فکر کردیم دعواتون شده . گفتم بیای پایین آشتیتون بدیم . پاشو برو بیرون بابا حوصله نداریم . می خوایم بخوابیم .

باجناق در حالی که می خندد دوشاخه شارژر را از برق می کشد و لیوان چایش را بر می دارد و غرغر کنان کمی چای می خورد و می گوید : منم تعجب کردم . گفتم این وقت شب این باجناق چه مهربون شده . منو بگو فکر کردم چقدر منو دوست دارید . الان شکست عشقی خوردم اصلا .

من و مهربان هم سرش غر می زنیم که : برو بابا ! ساعت دو شب وقت مهمونی رفتنه ؟ والا مراعات هم خوب چیزیه . مردم چه رویی دارن به خدا . ساعت دو شب پا شده اومده چایی می خواد  . عجب غلطی کردیم با شما همسایه شدیما .


صدای پای باجناق را می شنوم که از پله ها بالا می رود و دوباره صدای پایین آمدنش به گوش می رسد . در را باز می کنم . لیوان خالی چای را به دستم می دهد و با خنده می گوید : بالا بری پایین بیای باجناق واسه آدم فامیل نمیشه . شب به خیر ژیان !



از قدیم گفته اند : همسایه خوب از فامیل بهتر است . حالا خودتان حساب کنید اگر یک فامیل خوب همسایه هم باشد چقدر از یک همسایه خوب خالی ، بهتر تر است .



+ هم ریش در لغت به معنای باجناق است .