همیشه با مهربان بر سر این موضوع بحث داریم
وارد ریسایکل بین که می شوم می بینم یک عالمه عکس را پاک کرده است
عکس های ناواضح . عکس هایی که آدمهایش خوب نیفتاده اند . شات های تکراری از یک موضوع
اما من مرد پاک کردن هیچ عکسی نیستم
شاید دل تماشای دوباره بعضی عکس ها را نداشته باشم اما جرات پاک کردن بدترین عکس ها را هم ندارم . احساس می کنم باید تمام عکس های دنیا را نگاه داشت شاید روزی دوباره قیمتی بشوند . قیمتی نه از جنس ماده ، از جنس معنا . معنایی از جنس بغض و لبخند .
دیشب حدود ساعت دو یعنی درست همان موقع که داشتم پست قبلی را می نوشتم چند صد کیلومتر آنور تر ، آقا یحیی پدر بزرگ کیامهر و پدر همسر خواهرم مریم نشسته بود پشت فرمان ماشینش . شب کار بود در یکی از معادن زنجان ...
پشت فرمان نشسته بود و داشت سیب می خورد .
و بعد همانجا پشت فرمان و حین خوردن سیب نفس عمیقی کشید و تمام کرد
به همین سادگی ...
امروز تمام صحنه های روز لعنتی بیست چهارم دی ماه سال 92 برایم عینا تکرار شد .
به همان پررنگی و وضوح
یک مرد ، یک پدر ، یک همسر و یک پدر بزرگ
یک دقیقه قبل بدون هیچ مرض و ناراحتی داشت نفس می کشید و بعد یکهو قلبش ایستاد
کیامهر بینوا هم درست مثل مانی در کمتر از یکسال هر دو پدربزرگش را از دست داد .
کاش برای هیچکدامتان اتفاق نیافتد اما روزی که خبر مرگ عزیزی می آید بدترین روز دنیاست . روزهای قبل و بعدش خیلی ساده تر می گذرند اما همان روز لعنتی با ثانیه ثانیه اش روی جگر آدم ناخن می کشد .
شب عاشورای همین امسال بود
مهربان گفت دلش گرفته برویم بیرون
با حامد و مریم و کیامهر و مهربان و مانی و فروغ ، هفت تایی راه افتادیم توی خیابان . چند تا چای نذری خوردیم . یکجا هم عدسی که در آن سرمای ناغافل شب عاشورا خیلی چسبید .
سر خیابان هشتم مریم و حامد اصرار کردند که برویم خانه آقا یحیی چند دقیقه ای بنشینیم تا دسته های عزارداری بیرون بیایند . من مخالف بودم . رفت و آمد مستقیم با آنها نداشتیم و دیدارمان محدود می شد به مهمانی های مشترک . دوست نداشتم مزاحمشان بشویم بی تماس قبلی اما حامد دستمان را کشید و بزور رفتیم خانه آقا یحیی .
آقا یحیی به گرمی از ما استقبال کرد . شانه اش را بوسیدم و او هم پیشانی مرا و گفت : خدا آقای اسحاقی رو رحمت کنه .
مثل همیشه پر سر و صدا صحبت می کرد . طوری که وقتی حرف می زد بقیه باید ساکت می شدند .
پر سر و صدا بود اما پر حرف نه
و با وجود ظاهر پر سر و صدایش بی اندازه ساده بود و بی آلایش
گفت : دارد دندان در می آورد و ما کلی به حرفش خندیدیم .
گفت : شنیده بودم آدمها وقتی به صد سالگی می رسند دوباره دندان در می آورند اما من از همین حالا دارم دندان در می آورم . قرار بود بروند هیات خودشان و ما هم می خواستیم برویم که قسممان داد چند دقیقه ای بنشینیم . آقا یحیی رفت بیرون و اعظم خانم همسرش سفره شام انداخت . ما از خجالت داشتیم آب می شدیم . نمی خواستیم اینطور مزاحم بشویم . دو بار دیگر هم خواستیم رفع زحمت کنیم که اعظم خانم نگذاشت و گفت آقا یحیی گفته تا برنگشته ام نروند .
چند دقیقه نشستنمان شد دو ساعت که آقا یحیی برگشت با چند نایلون میوه و کلی عذرخواهی کرد که ببخشید در خانه میوه نداشتیم و ببخشید که همه مغازه ها بسته بوده و ناچار شده برود یک جای دور برای میهمان هایش میوه بخرد . بخشید که علاف شدید .
اینها را که یادم می آید بغضم می ترکد و گریه ام می گیرد .
اگر آن شب عاشورا نرفته بودیم خانه اش حالا اینطور دلم آشوب نبود . حال اینطور نمی سوختم و شاید با خبر رفتنش امروز مثل روزی که بابا رفت اشکم در نمی آمد .
آقا یحیی امشب جای خوبی است . شک ندارم
حتما همان اول کار رفته و بابایش را که بیست و خرده ای سال دلتنگش بوده بغل کرده و کلی دلش واشده
شاید آقا ولی را دیده باشد و به او بگوید مانی چقدر بزرگ شده و آن شب باتری کنترل تلوزیونشان را چند بار بیرون آورده است . شاید امشب نشسته پیش بابایم و دارد از کیامهر و رادین و مانی بلند بلند تعریف می کند و با هم غش غش می خندند .
اما خانه آقا یحیی امشب بدجور رنگ عزا و ماتم دارد
من این لحظه های لعنتی را تجربه کرده ام
می دانم چه فشار کمر شکنی روی خانواده اش هست
با اشک خوابشان می برد و تا صبح خواب بابایشان را می بینند و صبح وقتی بیدار می شوند از اینکه این دروغ حقیقت دارد دلشان می خواهد کاش از خواب بیدار نمی شدند .
فاتحه برای شادی اموات است و شک ندارم که روح آقا یحیی مثل زنده بودنش امشب شاد شاد است
لطفا برای آرامش خانواده اش دعا کنید .
خدا رحمت اش کنه و ره آقا حامد و مریم صبر بده .
خدا رحمتشون کنه.
بابابزرگا.. خیلی ماهن.
خدا صبر بده به خونواده شون.
کاش این تلخی ها تمومی داشت روحشون شاد
ای بابا
چرا همه پدر های خانواده شما دارن از دنیا میرن
آقا ولی - آقا حشمت - آقا یحیی
درسته عمر دست خداست ولی بد نیست دسته جمعی پولی بذارید و یه قربونی بکشید (البته اگر اعتقاد دارید)
انشالله خدا به همتون صبر بده
روحشون شاد و دل خانوادشون آروم انشالله.
خدا رفتگان همه رو بیامرزه ...
ای وای... چه غم انگیزه این رفتن ها... با اینکه هیچوقت ندیده بودمشون و نمیشناختمشون ولی خیلی برای خانواده و نزدیکانشون ناراحت شدم. روح همه رفتگان شاد باشه و دل بازمانده ها آرام
خدا رحمتشون کنه .. تسلیت میگم ..
یاد رفتن پدربزرگم افتادم .. اولین مرگی که به اون شکل و واضح تجربهش کردم .. 6 ساله بودم .. و اولین شب نبودن بابابزرگم خواب دیدم که همه توی حیاط بزرگ خونه جمع هستن و من بدو بدو میام و میگم بابابزرگ داره میاد، نرفته که .. هنوز خوابم رو به وضوح یادمه ............................
خدا رحمتشون کنه و به خانواده محترمشون هم صبر بده
خدل رحمتشون کته
نوشتتون بغض آوردو شکست...
روحشون شاد
روحشان شاد و قرین رحمت الهی باشد انشاالله ... بقای عمر بازماندگان
روحشون شاد.خدا به خونواده شون صبر بده
چقد تاثیر گذار مینویسید
منم با اینکه نمیشناختمشون کلی گریه م گرف
روحشون شاد
خدا صبر بده
خیلی سخته خیلی سخت
خدا رحمتش کنه و به خانوادهاش صبر بده
من خیلی عادت بدی دارم آقای اسحاقی که جز در موارد شادی و غم کامنت نمیزارم...
تسلیت میگم و امیدوارم خداوند به همه ی بازماندگان صبر بده
چه قصه غریبی ست مرگ...
و چه دعای نامستجابی که می گویند:
خذا آنروز را برای هیچکس نیاورد!
خدا رحمتشون کنه.
خدارحمتشون کنه و به
بازمانده هاشون صبر
بده..................
یاحق...
مثل باد سرد پاییز
غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید
که چه آفتی به من زد
رگ و ریشه هام سیاه شد
تو تنم جوونه خشکید
اما این دل صبورم
به غم زمونه خندید
---
روحشون شاد و آرزوی صبر برای خانواده اش
خدا روحشون شاد و رحمتشون کنه ، از خدا برای خانواده اش صبر میخوام
چی بگم!!!
روحش شاد و دل همه بازمانده هاش آروم....
رفتن عزیزان برای بازماندگان همیشه و همیشه سخت بوده و هست !
خدا روحشان را قرین رحمت کند .
خدایش بیامرزد.
روح همه ی رفتگان خاک شاد
روحشون شاد
شب سختی خواهد بود.... می دونم... تسلیت می گم...
خدا بیامرزه... واقعا شوکه شدم وقتی شنیدم.
روحشون شاد و خدا رحمتشون کنه.
خدا رحمتشون کنه
روحشون شاد
همیشه احساس میکنم اون آدمایی که یه همچین مرگی دارن رو خدا خییییییییییلی دوس داشته و داره!!!
شب اول تاریک است و سرد حتی اگر چلچراغ روشن باشد و چله تابستان باشد
روحشون شاد یادشون گرامی
تسلیت ما رو به ایشون برسونید
روحش شاد.
سلام. تسلیت میگم. خدا رحمتشون کنه. اشکم رو در آوردین! من در کودکی مادرم رو از دست دادم و مادرشوهر بسیار مهربانی داشتم که توی قلب من و همه جا داشت. اخر عید امسال در حال برگشت از سفر و نزدیک شهرمون بودن، زنگ زد و گفت دلم خیلی براتون تنگ شده، کاش می اومدین و می دیدمتون. گفتم باشه میایم. نیم ساعت بعد زنگ زدن که خونه هستیم و منتظرتون. تا من مانتو و روسری بپوشم دوباره زنگ زدن و جیغ و دادشون به هوا بلند بود. 5 دقیقه بعد اونجا بودیم و بنده خدا مادرشوهرم از دنیا رفته بود. به همین راحتی! هرگز اون تصاویر و اون شب لعنتی رو فراموش نمی کنم. تلخیش همیشه با منه!
خانواده ی شما هیچ مشکلی با بازگو کردن تمام وقایع زندگیشون در وبلاگ ندارند؟ چون با هویت اصلی می نویسید و حس کردم اکثر اهالی فامیل و دوست و آشنا هم میشناسن شما رو و وبلاگتونم گویا میخونن! البته یه سوالی بود که همینجوری به ذهنم رسید!! شاید یه جور کنجکاوی بود برام وگرنه قصد دخالت در انتخاب شخصی شما ندارم! ولی کمتر وبلاگی با این سبک دیدم و کلا شیوه ای که در پیش گرفتین جالب بوده برام! حس نمیکنین در آینده ممکنه مشکل ساز باشه براتون این قضیه؟! فکر میکنین میشه تا آخر همینطور ادامه داد؟
خدا بیامرزشون .
خدایش بیامرزد و ارامش و صبر بده به همه عزیزانش
خدا رحمتشون کنه
بیست و چهار دی ماه نود و دو خجسته روز دنیا اومدن پسر منه.یه جوری شدم گفتین روز لعنتی....خدا روح رفتگانو قرین رحمت خودش کنه.
تسلیت میگم به شما و مریم عزیز و جناب حامد و خانواده ی گرامیتون
امیدوارم غم آخرتون باشه و روح آقا یحیی قرین رحمت الهی
یاد استاد اسحاقی و آقا ولی گرامی.