جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم

همیشه با مهربان بر سر این موضوع بحث داریم

وارد ریسایکل بین که می شوم می بینم یک عالمه عکس را پاک کرده است

عکس های ناواضح . عکس هایی که آدمهایش خوب نیفتاده اند . شات های تکراری از یک موضوع

اما من مرد پاک کردن هیچ عکسی نیستم

شاید دل تماشای دوباره بعضی عکس ها را نداشته باشم اما جرات پاک کردن بدترین عکس ها را هم ندارم . احساس می کنم باید تمام عکس های دنیا را نگاه داشت شاید روزی دوباره قیمتی بشوند . قیمتی نه از جنس ماده ، از جنس معنا  . معنایی از جنس بغض و لبخند .





دیشب حدود ساعت دو یعنی درست همان موقع که داشتم پست قبلی را می نوشتم چند صد کیلومتر آنور تر ، آقا یحیی پدر بزرگ کیامهر و پدر همسر خواهرم مریم نشسته بود پشت فرمان ماشینش . شب کار بود در یکی از معادن زنجان ...

پشت فرمان نشسته بود و داشت سیب می خورد .

و بعد همانجا پشت فرمان و حین خوردن سیب نفس عمیقی کشید و تمام کرد

به همین سادگی ...


امروز تمام صحنه های روز لعنتی بیست چهارم دی ماه سال 92 برایم عینا تکرار شد .

به همان پررنگی و وضوح

یک مرد ، یک پدر ، یک همسر و یک پدر بزرگ

یک دقیقه قبل بدون هیچ مرض و ناراحتی داشت نفس می کشید و بعد یکهو قلبش ایستاد

کیامهر بینوا هم درست مثل مانی در کمتر از یکسال هر دو پدربزرگش را از دست داد .

کاش برای هیچکدامتان اتفاق نیافتد اما روزی که خبر مرگ عزیزی می آید بدترین روز دنیاست . روزهای قبل و بعدش خیلی ساده تر می گذرند اما همان روز لعنتی با ثانیه ثانیه اش روی جگر آدم ناخن می کشد .



شب عاشورای همین امسال بود

مهربان گفت دلش گرفته برویم بیرون

با حامد و مریم و کیامهر و مهربان و مانی و فروغ ، هفت تایی راه افتادیم توی خیابان . چند تا چای نذری خوردیم . یکجا هم عدسی که در آن سرمای ناغافل شب عاشورا خیلی چسبید .

سر خیابان هشتم مریم و حامد اصرار کردند که برویم خانه آقا یحیی چند دقیقه ای بنشینیم تا دسته های عزارداری بیرون بیایند . من مخالف بودم . رفت و آمد مستقیم با آنها نداشتیم و دیدارمان محدود می شد به مهمانی های مشترک . دوست نداشتم مزاحمشان بشویم بی تماس قبلی اما حامد دستمان را کشید و بزور رفتیم خانه آقا یحیی .


آقا یحیی به گرمی از ما استقبال کرد . شانه اش را بوسیدم و او هم پیشانی مرا و گفت : خدا آقای اسحاقی رو رحمت کنه .

مثل همیشه پر سر و صدا صحبت می کرد . طوری که وقتی حرف می زد بقیه باید ساکت می شدند .

پر سر و صدا بود اما پر حرف نه

و با وجود ظاهر پر سر و صدایش بی اندازه ساده بود و بی آلایش


گفت : دارد دندان در می آورد و ما کلی به حرفش خندیدیم .

گفت : شنیده بودم آدمها وقتی به صد سالگی می رسند دوباره دندان در می آورند اما من از همین حالا دارم دندان در می آورم . قرار بود بروند هیات خودشان و ما هم می خواستیم برویم که قسممان داد چند دقیقه ای بنشینیم . آقا یحیی رفت بیرون و اعظم خانم همسرش سفره شام انداخت . ما از خجالت داشتیم آب می شدیم . نمی خواستیم اینطور مزاحم بشویم . دو بار دیگر هم خواستیم رفع زحمت کنیم که اعظم خانم نگذاشت و گفت آقا یحیی گفته تا برنگشته ام نروند .

چند دقیقه نشستنمان شد دو ساعت که آقا یحیی برگشت با چند نایلون میوه و کلی عذرخواهی کرد که ببخشید در خانه میوه نداشتیم و ببخشید که همه مغازه ها بسته بوده و ناچار شده برود یک جای دور برای میهمان هایش میوه بخرد . بخشید که علاف شدید .

اینها را که یادم می آید بغضم می ترکد و  گریه ام می گیرد .

اگر آن شب عاشورا نرفته بودیم خانه اش حالا اینطور دلم آشوب نبود . حال اینطور نمی سوختم و شاید با خبر رفتنش امروز مثل روزی که بابا رفت اشکم در نمی آمد .


آقا یحیی امشب جای خوبی است . شک ندارم

حتما همان اول کار رفته و بابایش را که بیست و خرده ای سال دلتنگش بوده بغل کرده و کلی دلش واشده

شاید آقا ولی را دیده باشد و به او بگوید مانی چقدر بزرگ شده و آن شب باتری کنترل تلوزیونشان را چند بار بیرون آورده است . شاید امشب نشسته پیش بابایم و دارد از کیامهر و رادین و مانی بلند بلند تعریف می کند و با هم غش غش می خندند .

اما خانه آقا یحیی امشب بدجور رنگ عزا و ماتم دارد

من این لحظه های لعنتی را تجربه کرده ام

می دانم چه فشار کمر شکنی روی خانواده اش هست

با اشک خوابشان می برد و تا صبح خواب بابایشان را می بینند و صبح وقتی بیدار می شوند از اینکه این دروغ حقیقت دارد دلشان می خواهد کاش از خواب بیدار نمی شدند .


فاتحه برای شادی اموات است و شک ندارم که روح آقا یحیی مثل زنده بودنش امشب شاد شاد است

لطفا برای آرامش خانواده اش دعا کنید .



نظرات 43 + ارسال نظر
هلیا دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 08:11 http://www.mainlink2.blogsky.com

خدا رحمت اش کنه و ره آقا حامد و مریم صبر بده .

خورشید دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 08:18

خدا رحمتشون کنه.
بابابزرگا.. خیلی ماهن.
خدا صبر بده به خونواده شون.

افروز دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 08:20

کاش این تلخی ها تمومی داشت روحشون شاد

آذین دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 08:46

ای بابا
چرا همه پدر های خانواده شما دارن از دنیا میرن
آقا ولی - آقا حشمت - آقا یحیی
درسته عمر دست خداست ولی بد نیست دسته جمعی پولی بذارید و یه قربونی بکشید (البته اگر اعتقاد دارید)
انشالله خدا به همتون صبر بده

نیمه جدی دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 09:11

روحشون شاد و دل خانوادشون آروم انشالله.

مریم گلی دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 09:41

خدا رفتگان همه رو بیامرزه ...

دل آرام دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 09:45 http://delaramam.blogsky.com

ای وای... چه غم انگیزه این رفتن ها... با اینکه هیچوقت ندیده بودمشون و نمیشناختمشون ولی خیلی برای خانواده و نزدیکانشون ناراحت شدم. روح همه رفتگان شاد باشه و دل بازمانده ها آرام

قاصدک دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 09:46

خدا رحمتشون کنه .. تسلیت میگم ..
یاد رفتن پدربزرگم افتادم .. اولین مرگی که به اون شکل و واضح تجربه‌ش کردم .. 6 ساله بودم .. و اولین شب نبودن بابابزرگم خواب دیدم که همه توی حیاط بزرگ خونه جمع هستن و من بدو بدو میام و میگم بابابزرگ داره میاد، نرفته که .. هنوز خوابم رو به وضوح یادمه ............................

ﻓَﺮے ﻣﺂ دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 09:55 http://godsblessing.blogfa.com/

خدا رحمتشون کنه و به خانواده محترمشون هم صبر بده

باغبان دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 09:56 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

خدل رحمتشون کته
نوشتتون بغض آوردو شکست...

محسن باقرلو دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 10:13

روحشون شاد

سید عباس موسوی دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 10:34

روحشان شاد و قرین رحمت الهی باشد انشاالله ... بقای عمر بازماندگان

رها دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 10:45

روحشون شاد.خدا به خونواده شون صبر بده

سهیلا دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 11:06 http://rooz-2020.blogsky.com/

اردی بهشتی دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 11:17 http://tanhaeeeii.blogfa.com

چقد تاثیر گذار مینویسید
منم با اینکه نمیشناختمشون کلی گریه م گرف
روحشون شاد
خدا صبر بده

سکوت دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 12:12

خیلی سخته خیلی سخت
خدا رحمتش کنه و به خانواده‌اش صبر بده

یاس دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 12:59

من خیلی عادت بدی دارم آقای اسحاقی که جز در موارد شادی و غم کامنت نمیزارم...
تسلیت میگم و امیدوارم خداوند به همه ی بازماندگان صبر بده

کاکتوس دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 13:33 http://www.kaktusss.blogfa.com

چه قصه غریبی ست مرگ...
و چه دعای نامستجابی که می گویند:
خذا آنروز را برای هیچکس نیاورد!

جعفری نژاد دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 13:39

خدا رحمتشون کنه.

آوا دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 14:15

خدارحمتشون کنه و به
بازمانده هاشون صبر
بده..................
یاحق...

آفو دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 14:16

مثل باد سرد پاییز
غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید
که چه آفتی به من زد
رگ و ریشه هام سیاه شد
تو تنم جوونه خشکید
اما این دل صبورم
به غم زمونه خندید

---
روحشون شاد و آرزوی صبر برای خانواده اش

بوسه ی زندگی دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 14:37 http://kisslife.blogsky.com

خدا روحشون شاد و رحمتشون کنه ، از خدا برای خانواده اش صبر میخوام

صدیقه (ایران دخت) دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 15:39 http://dokhteiran.blogsky.com

چی بگم!!!
روحش شاد و دل همه بازمانده هاش آروم....

سمیرا دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 17:14

رفتن عزیزان برای بازماندگان همیشه و همیشه سخت بوده و هست !
خدا روحشان را قرین رحمت کند .

نیره دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 19:28

خدایش بیامرزد.

سحر دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 20:01

روح همه ی رفتگان خاک شاد

رها- مشق سکوت دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 22:31 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

روحشون شاد

yasna دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 22:32 http://delkok.blogfa. com

شب سختی خواهد بود.... می دونم... تسلیت می گم...

امید دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 23:15

خدا بیامرزه... واقعا شوکه شدم وقتی شنیدم.

م.سهروردی سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 00:10

روحشون شاد و خدا رحمتشون کنه.

عاطی سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 00:18 http://www-blogfa.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه

رضوان سادات سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 00:30

روحشون شاد
همیشه احساس میکنم اون آدمایی که یه همچین مرگی دارن رو خدا خییییییییییلی دوس داشته و داره!!!

منجوق سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 00:54 http://manjoogh.blogfa.com

شب اول تاریک است و سرد حتی اگر چلچراغ روشن باشد و چله تابستان باشد

هورام بانو سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 08:31

روحشون شاد یادشون گرامی
تسلیت ما رو به ایشون برسونید

فامیل دور سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 08:50

روحش شاد.

باران سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 10:13

سلام. تسلیت میگم. خدا رحمتشون کنه. اشکم رو در آوردین! من در کودکی مادرم رو از دست دادم و مادرشوهر بسیار مهربانی داشتم که توی قلب من و همه جا داشت. اخر عید امسال در حال برگشت از سفر و نزدیک شهرمون بودن، زنگ زد و گفت دلم خیلی براتون تنگ شده، کاش می اومدین و می دیدمتون. گفتم باشه میایم. نیم ساعت بعد زنگ زدن که خونه هستیم و منتظرتون. تا من مانتو و روسری بپوشم دوباره زنگ زدن و جیغ و دادشون به هوا بلند بود. 5 دقیقه بعد اونجا بودیم و بنده خدا مادرشوهرم از دنیا رفته بود. به همین راحتی! هرگز اون تصاویر و اون شب لعنتی رو فراموش نمی کنم. تلخیش همیشه با منه!

aytak سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 13:32 http://moonlike1.blogsky.com

خانواده ی شما هیچ مشکلی با بازگو کردن تمام وقایع زندگیشون در وبلاگ ندارند؟ چون با هویت اصلی می نویسید و حس کردم اکثر اهالی فامیل و دوست و آشنا هم میشناسن شما رو و وبلاگتونم گویا میخونن! البته یه سوالی بود که همینجوری به ذهنم رسید!! شاید یه جور کنجکاوی بود برام وگرنه قصد دخالت در انتخاب شخصی شما ندارم! ولی کمتر وبلاگی با این سبک دیدم و کلا شیوه ای که در پیش گرفتین جالب بوده برام! حس نمیکنین در آینده ممکنه مشکل ساز باشه براتون این قضیه؟! فکر میکنین میشه تا آخر همینطور ادامه داد؟

خدا بیامرزشون .

فلیکا سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 18:09 http://felika.blogsky.com

خدایش بیامرزد و ارامش و صبر بده به همه عزیزانش

زهــــرا سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 21:50

خدا رحمتشون کنه

آی ناز چهارشنبه 12 آذر 1393 ساعت 12:53

بیست و چهار دی ماه نود و دو خجسته روز دنیا اومدن پسر منه.یه جوری شدم گفتین روز لعنتی....خدا روح رفتگانو قرین رحمت خودش کنه.

تیراژه یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 20:11 http://tirajehnote.blogfa.com/

تسلیت میگم به شما و مریم عزیز و جناب حامد و خانواده ی گرامیتون
امیدوارم غم آخرتون باشه و روح آقا یحیی قرین رحمت الهی

تیراژه یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 20:13 http://tirajehnote.blogfa.com/

یاد استاد اسحاقی و آقا ولی گرامی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد