شاید عجیب باشد اما اولین باری که عقلم انقدر رسیده بود که خودم به بهشت زهرا بروم همین چند سال پیش بود .
راستش کانترکت خوبی با حضرت عزرائیل داشتیم و زیاد طرف قوم و خویش ما نمی آمد . تا اینکه نظرش عوض شد و کلا قوم خویش و نزدیکان ما را کنترات برداشت .
معمولا اقوام ما را در همان قبرستان باصفای روستایمان در طالقان دفن می کردند و نیازی به رفتن به بهشت زهرا نداشتیم .
سال 89 و بعد از فوت پسر جوان یکی از اقوام سببی برای اولین بار به بهشت زهرا رفتم . تماشای از نزدیک بزرگترین قبرستان ابر شهر چند میلیونی تهران بیش از اینکه عجیب باشد برایم دهشتناک بود . مخصوصا صحنه هایی که جلوی غسالخانه بهشت زهرا دیدم . ساختمانی که مثل یک غول دژخیم و بدذات و منفور و بی رحم و انصاف ، مدام و بلا درنگ و لاینقطع و با سرعت چند ده جنازه بر دقیقه ، انسان می بلعد و جنازه تحویل می دهد .
من حدودا سی ساله آنروز کم مانده بود بنشینم یک گوشه و از تماشای تصاویری که هضمشان برای روحیه کودکانه و لطیفم ممکن نبود زار زار گریه کنم .
دقیقه به دقیقه تابوتی بیرون می آمد و سیاهپوش ها زیرش را می گرفتند و هروله کنان به سمت قبرها می رفتند و دلم با دیدن تک تکشان می گرفت و قلبم در آستانه لهیده شدن بود . مثل بچه ترسیده ای پا به پایشان گریه می کردم و زار می زدم .
تصویری از آنروز به خاطرم مانده که هیچ وقت فراموشم نمی شود . جنازه پسر جوانی روی دوش سیاهپوشان عزادار قرار داشت . جوانی اش را از عکسی که در دست خواهرش بود فهمیدم . شاید بیست ساله بود بینوا .
دخترک به حال خودش نبود و هیچ کس هم نمی توانست کنترلش کند . سیاه هم نپوشیده بود و اتفاقا لباسی شاد به تن داشت که اصلا متناسب حال و هوا و فضای آنروز نبود . دخترک مثل دیوانه ها شده بود . جلوی آن همه مرد سیاهپوش و جلوی تابوت برادرش راه می رفت .قاب عکس برادرش را چسبانده بود به سینه اش و سبدی به بغل داشت پر از گل های سرخ پرپر شده . هروله می کرد و گلها را با دست می ریخت جلوی تابوت برادرش و ضجه می زد و می گفت : برادرم نمرده . برادرم داماد شده . امشب عروسیه داداشمه
تا چند هفته بعد مدام آن تصاویر جلوی چشمم بود و حتی همین حالا هم یادآوریش قلبم را درد می آورد .
قبلا هم گفتم که طی همین چند سال یعنی از سال 89 تا حالا نزدیک به 16 نفر از اقوام و دوستان و نزدیکانی که تصویرشان در فیلم عروسی من و مهربان هست به رحمت خدا رفته اند . رفتن هرکدامشان دردآور و غم انگیز است اما امروز در بهشت زهرا احساس می کردم این تصاویر و صحنه ها دیگر مثل روز اول آزارم نمی دهند . انگار پوستم کلفت شده باشد . می دیدم که دامادهایم چطور موقع دفن آقا یحیی ضجه می زنند . گریه ام می گرفت و غصه می خوردم . با دیدن تابوت هایی که هر لحظه از غسالخانه بیرون می آمدند تاسف می خوردم و برایشان فاتحه می فرستادم و برای صاحبان ضجه ها و شیون هایی که می شنیدم طلب صبر می کردم اما هیچکدام از آن تصاویر مثل آن روز وحشتناک اردیبهشت 89 رویم تاثیر عمیق نداشت .
علتش ساده است . ما به بدترین و تلخ ترین و وحشتناک ترین اتفاقات زندگی هم عادت می کنیم اگر مکرر شوند .
امروز داشتم به این فکر می کردم که داشتن بعضی شغل ها شاید برای ما خیلی دشوار به نظر برسد .
پلیسی که هر روز با جنایت و قتل و تجاوز و زورگیری و سرقت روبرو می شود
قاضی یا وکیلی که صبح تا شب با مجرم و جانی و خائن و دروغگو سر و کار دارد
دکتر یا پرستاری که هر روز با خون و زخم و چرک و سوختگی و تصادف برخورد دارد
و کارمند و مرده شور بهشت زهرا که از کنار مرگ مردم نان به خانه اش می برد و روزی صدها جنازه و آدم داغدار و عزاردار می بیند .
اینها همگی به شغلشان عادت کرده اند
و شاید باید به آنها حق داد که از مواجهه با چیزهایی که در نظر ما زشت و ترسناک و سخت و تلخ هستند به اندازه من و شما تحت تاثیر قرار نگیرند و خونسرد باشند .