جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

خوبی های بد مقوله عادت

شاید عجیب باشد اما اولین باری که عقلم انقدر رسیده بود که خودم به بهشت زهرا بروم همین چند سال پیش بود .


راستش کانترکت خوبی با حضرت عزرائیل داشتیم و زیاد طرف قوم و خویش ما نمی آمد . تا اینکه نظرش عوض شد و کلا قوم خویش و نزدیکان ما را کنترات برداشت .

معمولا اقوام ما را در همان قبرستان باصفای روستایمان در طالقان دفن می کردند و نیازی به رفتن به بهشت زهرا نداشتیم .

سال 89 و بعد از فوت پسر جوان یکی از اقوام سببی برای اولین بار به بهشت زهرا رفتم . تماشای از نزدیک بزرگترین قبرستان ابر شهر چند میلیونی تهران بیش از اینکه عجیب باشد برایم دهشتناک بود . مخصوصا صحنه هایی که جلوی غسالخانه بهشت زهرا دیدم . ساختمانی که مثل یک غول دژخیم و بدذات و منفور و بی رحم و انصاف ، مدام و بلا درنگ و لاینقطع و با سرعت چند ده جنازه بر دقیقه ، انسان می بلعد و جنازه تحویل می دهد .

من حدودا سی ساله آنروز کم مانده بود بنشینم یک گوشه و از تماشای تصاویری که هضمشان برای روحیه کودکانه و لطیفم ممکن نبود زار زار گریه کنم .

دقیقه به دقیقه تابوتی بیرون می آمد و سیاهپوش ها زیرش را می گرفتند و هروله کنان به سمت قبرها می رفتند و دلم با دیدن تک تکشان می گرفت و قلبم در آستانه لهیده شدن بود . مثل بچه ترسیده ای پا به پایشان گریه می کردم و زار می زدم .

تصویری از آنروز به خاطرم مانده که هیچ وقت فراموشم نمی شود . جنازه پسر جوانی روی دوش سیاهپوشان عزادار قرار داشت . جوانی اش را از عکسی که در دست خواهرش بود فهمیدم . شاید بیست ساله بود بینوا .

دخترک به حال خودش نبود و هیچ کس هم نمی توانست کنترلش کند . سیاه هم نپوشیده بود و اتفاقا لباسی شاد به تن داشت که اصلا متناسب حال و هوا و فضای  آنروز  نبود . دخترک مثل دیوانه ها شده بود . جلوی آن همه مرد سیاهپوش و جلوی تابوت برادرش راه می رفت .قاب عکس برادرش را چسبانده بود به سینه اش و سبدی به بغل داشت پر از گل های سرخ پرپر شده . هروله می کرد و گلها را با دست می ریخت جلوی تابوت برادرش و ضجه می زد و می گفت : برادرم نمرده . برادرم داماد شده . امشب عروسیه داداشمه


تا چند هفته بعد مدام آن تصاویر جلوی چشمم بود و حتی همین حالا هم یادآوریش قلبم را درد می آورد .


قبلا هم گفتم که طی همین چند سال یعنی از سال 89 تا حالا نزدیک به 16 نفر از اقوام و دوستان و نزدیکانی که تصویرشان در فیلم عروسی من و مهربان هست به رحمت خدا رفته اند . رفتن هرکدامشان دردآور و غم انگیز است اما امروز در بهشت زهرا احساس می کردم این تصاویر و صحنه ها دیگر مثل روز اول آزارم نمی دهند . انگار پوستم کلفت شده باشد . می دیدم که دامادهایم چطور موقع دفن آقا یحیی ضجه می زنند . گریه ام می گرفت و غصه می خوردم . با دیدن تابوت هایی که هر لحظه از غسالخانه بیرون می آمدند تاسف می خوردم و برایشان فاتحه می فرستادم و برای صاحبان ضجه ها و شیون هایی که می شنیدم طلب صبر می کردم اما هیچکدام از آن تصاویر مثل آن روز وحشتناک اردیبهشت 89 رویم تاثیر عمیق نداشت .


علتش ساده است . ما به بدترین و تلخ ترین و وحشتناک ترین اتفاقات زندگی هم عادت می کنیم اگر مکرر شوند .


امروز داشتم به این فکر می کردم که داشتن بعضی شغل ها شاید برای ما خیلی دشوار به نظر برسد .

پلیسی که هر روز با جنایت و قتل و تجاوز و زورگیری و سرقت  روبرو می شود 

قاضی یا وکیلی که صبح تا شب با مجرم و جانی و خائن و دروغگو سر و کار دارد

دکتر یا پرستاری که هر روز با خون و زخم و چرک و سوختگی و تصادف برخورد دارد

و کارمند و مرده شور بهشت زهرا که از کنار مرگ مردم نان به خانه اش می برد و روزی صدها جنازه و آدم داغدار و عزاردار می بیند .


اینها همگی به شغلشان عادت کرده اند

و شاید باید به آنها حق داد که از مواجهه با چیزهایی که در نظر ما زشت و ترسناک و سخت و تلخ هستند به اندازه من و شما تحت تاثیر قرار نگیرند و خونسرد باشند .