جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

کلوچه فومن را داغ بخورید

هرچه فکر میکنم اسم آن سه راهی یادم نمی آید

یکی از سه راهی های قدیم و معروف کرج بود

روبروی همان سینمای قدیمی و مشهور کرج

که اسمش یادم نمی آید

همان سه راهی که یکطرفش می رود میدان کرج

و یکطرفش سمت سه راه نهضت

و یکطرفش به سمت خلج آباد و کلاک و جاده چالوس

که خدا رو شکر اینها را یادم هست .

یکروز سرد پاییزی بود دم دمای غروب

هوا تاریک شده بود و من اضافه بر سازمان ایستاده بودم سر پست

این اضافه ایستادن را در فرهنگ لغات پاسگاهی می گفتند "مداومت کار"


مداومت کار ایستاده بودم سر همان سه راهی که اسمش یادم نیست درست روبروی همان سینمایی که اسمش را به خاطر ندارم و داشتم پست می دادم . سردم بود و گرسنه هم بودم .

پنج صبح از خواب بیدار شده بودم و شش رسیده بودم سر پست اصلی که پل فردیس باشد . یکروز مزخرف و پرتصادف را انقدر سوت زده بودم و جریمه نوشته بودم که نای راه رفتن نداشتم . ساعت 1 ظهر که پستم تمام شد افسر نگهبان گفت که بعد از ظهر مداومت کار باید بروی سر همان سه راه روبروی همان سینما و من انقدر خسته بودم که ناهار نخورده دراز به دراز افتادم روی موکت های گلی و کثیف و بوگندوی پاسگاه و با دهان باز خوابم برده بود و به چشم بر هم زدنی ساعت شده بود 3 که صدایم کردند . سرمای گزنده ای بود و سوزش داشت گوشم را می برید . یک کاپشن چرمی داشتم که به هزار عشق روی شانه هایش دو تا درجه زده بودم . خوشگل بود و من سرباز وظیفه را شبیه افسرهای کادری می کرد اما خیلی گرمکن نبود . برف و باران را می گرفت اما سوز و سرما را نه .

چقدر دلم می خواست به جای یک افسر لیسانسیه بدبخت ، یکی از این صدها عابر پیاده ای باشم که داشتند تند تند از سوز سرمای پاییز فرار می کردند تا به خانه هایشان بروند . یا جای یکی از این صدها راننده و مسافری که توی ماشین گرمشان نشسته بودند و توی ترافیک آن سه راهی لعنتی که اسمش یادم نیست بخاری روشن کرده بودند . یا یکی از این ده ها زوج عاشقی که دست همدیگر را گرفته بودند و وارد آن سینمایی می شدند که اسمش را به خاطر نمی آورم .

تازه یادم افتاد که از صبح هیچ چیز نخورده ام . یعنی خستگی و سرما اجازه نداده بود که گرسنگی یادم بیفتد . 





یکهو بویی به مشامم خورد که شیرین بود

مثل عطرهای گرانقیمت مردانه

شبیه بوی خوش زولبیا و بامیه ای که از زیر زمین قنادی ها دم دمای افطار ماه رمضان به بیرون می زند

مثل تام کارتون موش و گربه انگار از زمین کنده شده باشم مست و ملنگ رفتم سمت مغازه ای که بو از آن بیرون می آمد . یک مغازه کوچک و تاریک با تنوری داغ و فقط یک لامپ صد وات خسته درست شبیه پیرمرد گیلک صاحب مغازه

صحبت زیادی بین ما ردو بدل نشد

فهمید برای چه آمده ام

انگار پیرمرد توی آن مغازه کوچک و تاریک رسالتی داشت برای سیر کردن آدمهایی که بوی شیرین کلوچه های داغش را دنبال کرده باشند . پرسید : کلوچه فومن خوردی تا حالا ؟

گفتم : من کلوچه دوست ندارم ولی اینا خیلی بوی خوبی دارن .

یکی از داغ ترین هایشان را با دست کند و گذاشت توی دستم

و من هیچ وقت لذتی را که با گاز زدن اولین تکه آن کلوچه فومن در جانم دوید فراموش نمی کنم .