جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شماره یک : برای خانم شین

از وقتی یادم می آید عاشق بوده ام .

یعنی از وقتی که خودم را شناخته ام یکنفر بوده است که هر شب با خیال و آرزوی او خوابم برده باشد . از خیلی بچگی حتی قبل از این که معنای خیلی از مفاهیم را فهمیده یا حس کرده باشم . پیش از فهمیدن فرق بین زن و مرد و حتی قبل از درک مفهوم جنسیت و خیلی پیش تر از تجربه معنا و مفهوم "عین" و "شین" و "قاف" من دوست داشتن جنس مخالف را تجربه کرده بودم اما اینکه دختری مرا عاشقانه دوست داشته باشد کم پیش آمده است . شاید هم او یا آنهایی که دوستم داشته اند مثل خودم جرات گفتنش را نداشتند و عشقشان به مرور کم و کمتر شده و یا شاید با عشقی دیگر جایگزینش کرده باشند .


دبیرستان ما یک مدرسه نمونه مردمی بود .

یک ملاک ثروتمند به امید اینکه روزی زمین هایش گران بشوند و دور و بر املاک دور افتاده اش تمدنی شکل بگیرد رفته بود وسط بیابان دو تا مدرسه بزرگ ساخته بود و وقف آموزش و پرورش کرده بود و نام خودش را هم بزرگ بر سر در مدرسه ها کوفته بود .

یکی از این مدرسه ها پسرانه و دیگری دخترانه بود .

ما با سرویس می رفتیم و برمی گشتیم و چون در اطراف مدرسه هیچ مغازه ای وجود نداشت و بیابانی بیش نبود کسی از مدرسه بیرون نمی رفت . ساعت آمد و شد و ما و دخترها هم طوری تنظیم شده بود که یک وقت چشممان توی چشم هم نیفتد و حلال و حرام نشود خدای نکرده ....

فقط روزهای پنجشنبه ساعت تعطیلی هر دو مدرسه یکی می شد .

یک عالمه می نی بوس و اتوبوس همزمان با هم می ایستادند جلوی مدرسه ما و فرصتی پیش می آمد برای دخترها و پسرها که با شیطنت برای هم ادا و اطوار در بیاورند و علائم عاشقانه رد و بدل کنند .

آن موقع محدودیت ارتباط پسر و دختر خیلی خیلی بیشتر از امروز بود . تلفن های همراه هم نبودند و اگر شماره تلفنی رد و بدل می شد بایستی خطرات زیادی به جان می خریدی . من نه اعتماد به نفس برقرار کردن ارتباط با دخترها را داشتم و نه جرات شماره دادن . در عوالم خودم مدام عاشق می شدم و شبها با تصور صورت عشقم خوابم می برد و بزرگتر می شدم و عشق هایم عوض می شدند بی اینکه هیچکدامشان بفهمند حتی دوستشان دارم . این وسط دختر های همسایه و محل بخت بیشتری داشتند برای اینکه معشوق خیالی تصوراتم باشند تا دخترهای مدرسه بغلی . چرا که موقع فوتبال توی کوچه می شد تماشایشان کرد . می شد با چند یک پا دو پای ریز و قیچی برگردان زدن امیدوار بود در دلشان جایی باز کنم یا اگر برادر کوچکی داشتند فردین بازی کنم و هوایشان را داشته باشم و خودم را در چشمشان عزیز کنم .


آقای قاف معلم جغرافی ما بود . از دوستان صمیمی پدرم و رفت و آمد هم داشتیم اما نه رفت و آمد خانوادگی . بابا می رفت منزل آقای قاف و آقای قاف هم به خانه ما می آمد اما مادرم و همسر آقای قاف دورادور با هم سلام و علیکی جزئی داشتند فقط . می دانستم که آقای قاف دختری دارد به نام خانم شین . قبل تر ها یعنی قبل از اینکه به دبیرستان بروم وقتی مریم و نرگس را می بردم کلاس زبان چند باری خانم آقای قاف و دخترشان خانم شین را که به همان موسسه می رفت دیده بودم .

وقتی دبیرستانی شدیم خانم شین دوست صمیمی دختر عمه ام شد و به همان دبیرستان دخترانه ای می رفت که در کنار دبیرستان ما بود . بعضی وقتها صبح ها که سر کوچه منتظر سرویس مدرسه بودیم پشت شیشه اتوبوس مدرسه دخترانه دختر عمه ام را می دیدم .  یکسال از من کوچکتر بود و ما مثل خواهر و برادر با هم بزرگ شده بودیم . توی میهمانی ها هم بدون هیچ مشکلی با هم سلام و علیک می کردیم ولی شرایط بیرون از خانه طوری بود که نمی توانستیم به هم آشنایی بدهیم . یعنی مجبور بودیم خودمان را به کوچه علی چپ بزنیم که یک وقت کسی فکر کند ارتباطی بین ما هست .

توی اتوبوس دخترانه یک دختر خانمی هم بود که خیلی زیبا بود و چشم های رنگی داشت و پنجشنبه ها همه چشم ها دنبال او می گشت . من هم مثل بقیه دوست داشتم ببینمش . نمی دانم چرا هیچ وقت هم از دختر عمه آمارش را نگرفتم .

بگذریم ...

دختر عمه ام چند باری خیلی تلویحی گفته بود که فکر می کند خانم شین مرا دوست دارد چون مدام از او در مورد پسر داییش که من باشم سراغ می گرفت .

نمره جغرافیایم در امتحانات ثلث اول 20 شد . راستش را بخواهید خودم هم تعجب کرده بودم . چون آقای قاف دوست بابا بود خوب خوانده بودم اما انتظار 20 گرفتن هم نداشتم . همکلاسی ها این نمره را به حساب دوستی بابا و آقای قاف گذاشتند اما یک حسی به من می گفت من این نمره 20 را از لطف خانم شین دارم که احتمالا ورقه مرا صحیح کرده است .


آن سال تحصیلی می گذشت و در امتحانات ثلث دوم دوباره از جغرافیا 20 گرفتم . خانم شین هیچ وقت خودش را به من نشان نداد و بالتبع من هم احساس خاصی به او نداشتم فقط به خاطر همان حرف های دختر عمه ام که خیلی هم نمی شد از صحت و سقمشان مطمئن بود  یکجور حس غرور را تجربه می کردم . به هر حال دوست داشته شدن حس خوبیست . حتی توهم دوسته داشته شدن هم خوب است .


بهار سال بعد توی یکی از مهمانی های فامیلی دختر عمه تعریف کرد که با خانم شین دعوایش شده است . ماجرا هم از این قرار بود که گویا خانم شین از دختر عمه ام یک مقدار اسکناس نو برای عیدی دادن در عید نوروز گرفته است چون شوهر عمه ام کارمند بانک بود و همیشه عیدی هایش اسکناس های نو و تانخورده و پر طرفداری بودند .

بعد از عید دختر عمه چند باری پیگیر پولش می شود که از قرار مبلغ خیلی کمی هم بوده است و خانم شین هم یکروز با عصبانیت توی مدرسه پول را پرت می کند جلوی دختر عمه من و جلوی همکلاسی هایش به او می گوید : بگیر اینهم پولت . در ضمن من دیگه هیچ احساسی به پسر داییت ندارم .


دخترعمه این ماجرا را با شوخی و خنده تعریف می کرد اما من یک چیزی در درونم شکست و فرو ریخت . ناراحت شدم . از دست خانم شین ناراحت شدم . آخه من این وسط هیچکاره بودم .  خانم شین هیچ علامتی مبنی بر دوست داشتنم نفرستاده بود و هیچ تلاشی هم برای اینکه بفهمم دوستم دارد نکرده بود . یکهو آن حس خوب  و موهوم دوست داشته شدن و آن غرور و اعتماد به نفس ناشی از آن حس را گم کردم .

خودخواهانه بود اما تمام پنجشنبه هایی که من توی اتوبوس مدرسه دخترانه دنبال صورت آن دخترک چشم رنگی می گشتم یک خیال خوبی هم داشتم که شاید خانم شین هم آن طرف دارد دنبال صورت من می گردد . و با این اتفاق ناگهان این حس خوب خراب شد و فرو ریخت ....


اولین پست بهمن ماه را برای خانم شین می نویسم که حتی چهره اش یادم نیست . این پست را نه از سر دلخوری و ناراحتی بلکه برای تشکر می نویسم . خانم شین اولین دختری بود که حس کردم مرا دوست دارد و این دانستن  ، حس خیلی خیلی خوبی در روزهای نوجوانی به من داد .یکجور اعتماد به نفس . اعتماد به نفسی که با تعمیم دادنش به تمام دوست داشتن ها خودم و تصور اینکه معشوقه هایم چقدر از فهمیدن اینکه کسی عاشقشان شده است حال خوبی پیدا می کنند " برایم فوق العاده لذت بخش بود .


خانم شین . قاف ! می دانم اینجا را نخواهی خواند اما از شما ممنونم

خانم شین . قاف ! شما برای اینکه عشق من باشید فقط یک "عین" کم داشتید .


راستی ثلث سوم آن سال جغرافی 18 شدم ...