جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شماره پنج : برای آقای بوف

احتمالا این پست عجیب ترین پست بهمن ماه باشد .

چون قرار است این پست را برای کسی بنویسم که تقریبا و تحقیقا هیچ چیزی از او نمی دانم . کسی که اسم واقعیش را نمی دانم و نه تا به حال با هم حرفی زده ایم نه تا به حال صدایش را شنیده ام و نه می دانم کجای این عالم خاکی و توی چه شهر و کشوری و توی کدام منزل یا شرکتی این چند خط را می خواند . کسی که هیچ تصوری از سن و سال و شکل و قیافه و خلق و خوی او ندارم .





راستش را بخواهید اصلا یادم نیست که آقای بوف اولین بار برای کدام پست جوگیریات کامنت گذاشت . نمی دانم چرا هیچ وقت هیچ کامنتی توی کامنتدونی جوگیریات ننوشته است و نمی دانم چرا تمام کامنت هایش را خصوصی ارسال می کند .

آقای بوف موجودی جالب ، مرموز و به شدت برایم عزیز است .

کسی که هر وقت کامنت خصوصیش را می بینم ناخودآگاه ذوق می کنم .

کسی که دانه به دانه کامنت هایش برایم قوت قلب بوده و عزیز

کامنت های خصوصی آقای بوف درست حکم نامه هایی را دارد برای یک سرباز صفر غریب مانده در غربت وقتی یک غروب جمعه دلگیر پشت غذاخوری پادگانی دورافتاده دستخط رفیق نادیده اش را می خواند .


لابد شما اگر جای من بودید دلتان می خواست از آقای بوف بیشتر بدانید . کنجکاوی حس عجیب و مرموزیست درست مثل دوستی مرموز من و آقای بوف . اما من آقای بوف را همینطور مرموز دوست دارم . مردی لوتی منش شبیه همفری بوگارت که با بارانی بلند و کلاه شاپو درست مثل فیلم کازابلانکا پشت مه و غبار های سیاه و سفید و صفر و یکی لبخند کم رنگی روی لبش دارد و برایم دست تکان می دهد . من آقای بوف را همینطور که هست دوست دارم . همینطور غریبه آشنا


بارها خواسته ام برایش ایمیل بفرستم اما نشده است .

بارها دلم خواسته نامی نشانه ای یا شماره تماسی از او داشته باشم و قصه اش را بشنوم اما نشده است و شاید هیچ وقت هم نشود .

اما یک حسی ته دلم می گوید  یکروز خیلی خیلی اتفاقی توی خیابان یک نفر دستش را می گذارد روی شانه ام و می گوید : تو بابک اسحاقی هستی ؟ و من می پرسم : بله ، شما ؟

و او لبخند می زند و می گوید : من بوف هستم .

همان کسی که همیشه برایت کامنت های خصوصی می گذاشت .