جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شماره شش : برای ممد آقا قصاب

از روزهای تلخ و سخت دوران خدمتم زیاد برایتان نوشته ام . روزهایی که انگار ساعت ها و دقایقش کش می آمدند و شبی نبود که با چوبخط زدن به ماه های مانده از خدمت ، خوابم نبرده باشد .

از میان تمام آدم ها و رفقا و هم خدمتی های این یکسال و خورده ای اگر قرار باشد فقط از یکی از آنها ممنون و متشکر باشم بدون شک آن یکنفر کسی نیست جز : ممد آقا قصاب




وقتی بعد از چند ماه خدمت در یکی از شلوغترین و وحشتناک ترین میادین کرج که حتی افسرهای کادری هم از شنیدن نامش لرزه به تنشان می افتاد به چهار راه دانشکده منتقل شدم بسیار ناراحت بودم . آدمها به بدترین چیزها هم عادت می کنند و نسبت به تغییرات مقاومت نشان می دهند . روزهای اولی که به چهار راه دانشکده آمده بودم شدیدا عذاب می کشیدم . حس می کردم هیچ چیز بلد نیستم . دنیای این دو بخش با هم متفاوت بود . پل فردیس پر بود از ماشین و تریلی و دود و تصادف بدون هیچ مغازه و فروشگاهی و کاملا خالی از سکنه . کمی شبیه به پست های بازرسی بین شهری و چهار راه دانشکده پر بود از مسافرکش و مغازه و آدم های جورواجور درست مثل میدان وسط یک شهر شلوغ . حس یک روستایی تازه به شهر آمده را داشتم که از مناسبات و رسم و رسوم مردم شهر بی خبر است .
هر افسری برای خودش یک پاتوقی داشت . یکی می رفت ساندویچی یکی شیرینی فروشی یکی بوتیک و یکی عطر فروشی و یکی قهوه خانه و یکی آبمیوه بستنی فروشی پاتوق می کرد . شرایط  سخت خدمت و 12 ساعت مثل مجسمه سرپا ایستادن را نمی شد تحمل کرد و اگر این پاتوق ها نبودند از پا در می آمدیم . حالا چرا از بین این همه مغازه رنگ و وارنگ و جذاب من سر از مغازه ممد آقا قصاب درآوردم خودم هم یادم نمی آید .
اصلا یادم نیست اولین بار با چه رویی رفته ام توی مغازه اش و چطور سر صحبت را باز کرده ام و چطور رویم شده است بنشینم و استراحت کنم ؟ هر چه بود همان یکبار ممد آقا برخوردی با من کرد که تا روز آخر خدمتم پابند و پاسوز مرام و معرفتش شدم و گاهی اوقات همکارانم به شوخی می گفتند حضور من در مغازه ممد آقا از خودش بیشتر است .
با رفیق شدن من و ممد آقا پای باقی افسرها هم به مغازه اش باز شد و گاهی اوقات تعداد افسرهای راهنمایی و رانندگی حاضر در مغازه کوچک قصابی ممد آقا از تعداد افسرهای داخل پاسگاهمان هم فزونی می گرفت .
ممد آقا یکجوری پدرانه هوای ما را داشت . یکجور حمایت بی دریغ و بدون چشمداشت به جبران . یکجور که حس می کردی آمده ای توی مغازه بابای خودت ولو شده ای . صبح ها با بی ام و قهوه ای رنگش از جلوی من رد می شد و سه راه نهضت را دور می زد و جلوی مغازه می ایستاد . کرکره را بالا می داد و چایش را به راه می کرد و بعد از دور برایم سوت می زد و دست تکان می داد که بیا صبحانه بخوریم . جایتان خالی صبحانه را می زدیم و تا ظهر که شیفتم تمام بشود چند باری به بهانه خستگی یا گرم شدن می رفتم کنار آتش بخاری مغازه اش لم می دادم و از کاسبی هایمان با هم می گفتیم . او می گفت چند تا مشتری داشته و چقدر کاسب شده و من هم می گفتم چند نفر را جریمه کرده ام و چند تا قبضم مانده است .
وقت هایی که شیفت عصر بودیم هم عصرانه برایم ردیف می کرد . نان و پنیر و کره و مربا  و گاهی هم که کاسبیش خوب بود جایتان خالی جگر و جغول بغول یا واویشکا . اینطور برایتان بگویم هرچه طی آموزشی و خدمت توی پل فردیس لاغر شده و بودم و وزن کم کرده بود با محبت های ممد آقا چند ماهه جبران شد و شکممان بیرون زد .
ماه رمضان هم که دیگر آخر مرام کشی و معرفتش بود . وقتی عصر می شد ودیگر نایی برای حرف زدن و سوت کشیدن نداشتیم از پله های فلزی پشت مغازه بالا می رفتیم و همانجا ولو می شدیم تا موقع افطار که ممد آقا با سفره پر و پیمان افطاری بیدارمان می کرد . گاهی هم بی سیم را می سپردم به او که اگر فرمانده رسید خبرم کند و ممد آقا بی اندازه مسئولیت پذیر بود و مواظب .
اینطور بگویم آن چند ماه خدمت من در چهار راه دانشکده بخور و بخواب بود و تفریح و بدون شک بهترین دوران تمام خدمت سربازیم .
چند روز پیش همینطور یکهویی به ممد آقا زنگ زدم و احوالش را پرسیدم و با همان مهربانی همیشگی دعوتم کرد که بروم به مغازه اش و من یادم آمد این عید که بیاید ده سال است او را ندیده ام . ممد آقایی که حتی فامیلیش یادم نیست اما محبت هایش را هیچ وقت تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد .
دوست دارم قبل از عید بروم پیش ممد آقا . بروم و چند ساعتی کنار چرخ گوشت و ساطورش بنشینم و خاطره بگوییم . خاطره هایی که باورم نمی شود ده سال از آنها گذشته باشد .
اگر رفتم حتما عکسهایش را نشانتان می دهم ...