نیما ملقب به بد مشدی هم یکی از صمیمی ترین دوستان وبلاگی جوگیریات بود .
دوستان قدیمی حتما یادشان هست که نیما و ممد اراکی چه آتشی توی کامنتها راه می انداختند . جفتشان ،هم محمد و هم نیما مثل بچه های بیش فعال از دیوار صاف بلاگستان بالا می رفتند و آتش می سوزاندند .
حکایت رفاقت و دوستیشان هم غریب بود . چنان عاشقانه رفیق بودند که فکر نمی کردی روزی بشود از هم جدایشان کرد . نیما از مشهد بود و محمد از اراک اما صبح تا شب توی هر سوراخ سمبه این دنیای مجازی که دست می کردی دستشان توی دست هم بود و داشتند مرض می ریختند . داستان مال چهار سال پیش است . همان روزهای محشر سال 89
همان روزهایی که بلاگستان محله برو و بیا بود
شبیه محله های قدیمی
سیاه و سفید
محشر
بی تکرار ...
خیلی حیف شد
نیما و محمد
که مثل دو قلوهای افسانه ای دقیقه ای دستشان از دست هم باز نمی شد
که یکجور عشق و رفاقت عجیب بینشان بود
که فکر نمی کردی روزی ممکن است حتی از هم دلخور بشوند
زدند به تیپ و تاپ هم و ....
محمد خوشبختانه یا متاسفانه هنوز هم هست
دیگر وبلاگ برایش جذابیتی ندارد
اما هست
توی وایبر و اینستا و فیس بوک چراغ خاموش و کم کار است
و هر چند وقت یکبار چنگی به سر و صورت هم می زنیم و گیس همدیگر را هم می کشیم
ممد اراکی داداش کوچیکه من است توی بلاگستان
از عزیزترین هاست
اما نیما یره بد مشهدی رفت که رفت ....
در مجموع سه بار همدیگر را دیدیم
یکبار اردیبهشت 90 توی نمایشگاه کتاب
یکبار مهرماه مهرماه همان سال توی فرودگاه مهرآباد
و یکبار هم تابستان سال 91 وقتی یک شب بی خبر از همه جا آمد دم خانه ما برای تسلیت فوت حاجی عبدالله
و نفهمیدم کی آمد و کی رفت ؟
و در تمام این چند سال که آمده است تهران برای کارشناسی ارشد
نه به هم زنگی زده ایم و نه قراری برای دیدن گذاشته ایم
نیما دیگر آن نیمای پرشور وبلاگی نبود
یکباره دنیای وبلاگ و وبلاگی ها را یکجا بوسید و کنار گذاشت
درست مثل کسی که خاطره بدی از محله اش دارد و دیگر پایش را هم به آنجا نمی گذارد
و سالی شاید سالی یک یا دوبار اتفاقی گذرش به جوگیریات می خورد
یک رد محوی از خودش توی کامنتها می گذارد
و من با خواندن کامنتهایش حسرت می خورم و آه می کشم
که ای کاش بر می گشتیم به آن روزهای خوش سال 90
و توی مسنجر به نیما و محمد می گفتم که
مهم نیست دهه نود پربازدید ترین وبلاگ بلاگستان بشود یا نه
مهم همین رفاقت شماست که دیگر تکرار نخواهد شد ...
هشتمین پست بهمن ماه را برای همشهری امام هشتم ، نیما نوشتم
نیما یره مشدی
نیما بد مشدی
پست های بهمن ماهتون بیش از حد روتین و تکراری شده. بیشترین جاذبه ی جوگیریات تنوع مطالبش بود. یک روز داستان یک روز نقد یک روز معرفی دوستان روز دیگه بازی و صفحه رو که باز می کردیم با مطلب غیرمنتظره روبرو می شدیم. ولی من که خواننده ی ثابت اینجا هستم جذابیت پست های این ماهتون برام کم شده و منتظر اسفندم تا تنوع به مطالب برگرده. فکر کنم اگه خاطره بازی و تقدیر از دوستان با فاصله زمانی صورت بگیره غیرمنتظره تر و هیجان انگیزتر باشه و لطمه ای به تنوع مطالب نزنه. ولی به هر حال شما صاحب اختیاری و به همه ی ایده هاتون احترام میذارم
نیما ، اقاقی ها ، وجدان آگاه
اولین بار با محمد توو چتروم جوگیریات حسابی سرکارم گذاشتن ، تا مدتها دست به عصا بودم بابت همون شوخی با من تازه وارد ! یادش به خیر..عارفه یا دخترک زبون دراز هم بود ، سیمین ، ژاکلین و خیلی های دیگه
بعدش مجله ی دهه نود ، اول ایمیلهامون چقدر رسمی و شیک میگفتیم صبح عالی متعالی، عصر عالی پرتقالی ، اون موقع پستهای بخش اجتماعیش رو ایمیل میکردم برای محمد یا نیما
دلم برای نیما و اون روزا -ی خوبتر از الان- تنگ شده و محمد هم که خدا رو شکر هست و اتفاقا دیروز احوالپرس هم بودیم . امیدوارم هر دو همیشه و هرجا که هستند شاد باشند و سلامت و موفق
یاد آن دوران شاد و قشنگ بخیر
امیدوارم نیما هر جا هست سلامت و شاد باشد و امیدوارم این پست را ببیند.
ساعت حتی هنوز شش هم نشده و ۵ نفر توی وبلاگ تو آنلاینند. یعنی اینکه خدا را شکر هنوز هم رونق این خانه برحاست
نه مثل اینکه اولی نشدم :)))
نظر منتظر تایید است!
بخشکی شانس
یاد اون وقتا افتادم که پای پستای همدیگه اول و دوم می کردیم. آخ که بلاگستان هشتاد و نه چقد خوب بود، چقد خوش می گذشت ...
چه حیف که از بلاگستان رفتن و چه بد که بلاگستان مثل سابق نیست.
من ایشون رو نمیشناسم اما آقا محمد رو تاحدودی میشناسم.
کامنتاشون رو اینجا بعضی وقتها دیدم.مخصوصا تومسابقات جام جهانی.
کلا من باخیلی از بچه های اینا تو همون مسابقات آشنا شدم.آقا محمد که همشهری خودمونم هست بیشتر توذهنم مونده.
بعله
یادمه کامنت هاشون رو
ایشالا سلامت باشه هرجا ک هست.:گل
آه... یه آه بلند بالا و پر حسرت... برای روزهای شادی که گذشت... خوب یادمه اون روزها رو... وقتی پست رو میخوندی، با خودت میگفتی خب میرم و میام و کامنت میذارم. بر که میگشتی میدیدی 6 صفحه کامنت داره که 3 صفحه اش رو این دو تا وروجک آتش سوزونده بودن...
خوش باشه هر جا هست.
واقعا بعضی روزها تکرار شدنی نیستن مثل بعضی رفاقتها
دوستی محمد و نیما رو یادمه یادمه همیشه یکیشون که کامنت میذاشت اون یکی پشت سرش کامنت میذاشت کل کل ها و شوخی هاشونم یادمه چقدر این پست های بهمن ماهت خوبه بابک یاد اون دوران بخیر وبلاگ یکی از بزرگترین سرگرمی های من بود میگم با این حساب 22 بهمن هم باید برای من پست بنویسی یادت نره یه وقت
سلام
خداییش من موندم شما چجوری وقت میکنید هر روز یه پست اونم انقدر طولانی بذارید.همه کامنتها رو هم بخونید و تجزیه و تحلیل کنید.به کارای خودتون می رسید؟
واقعا حسرت داره وقتی ببینی دو یار شفیق حالا چه از نوع مجازی و یا حقیقی که اینقدر با هم صمیمی هستن رشتهی رفاقتشون از هم پاره بشه به هر دلیل
آقای نیما که شاید این پست رو نخونه اما آقای محمد اگه اینجا رو میخونی خواهرانه ازتون میخوام کدورت ها رو کنار بذارید
دنیای به این بزرگی ارزشش فقط به همین دوستی ها و مهر و محبت هاست. اگر این رفاقت ها و همدلی ها نباشه یک روز زندگی توی این دنیا هم زیاده.
من همیشه کلی ناراحت میشم که میبینم یه عده از دوستان گذاشتن و رفتن ...کم رنگ شدن بهتر از این یهویی رفتن هاست ...
خوب آدم دلتنگ میشه :(
ایشالا هرجا هستن سلامت باشن
منم یادمه چه روزهایی بود یادش بخیر
اینکه هر روز در مورد یک شخصی مینویسید خیلی جالبه هر روز منتظرم ببینم بعدی کیه
سلام. من تازه با شما آشنا شدم... حس خوبی داره نوشته هاتون... پر از زندگی ست....
واقعا یاد اون روزها بخیر، هرچند من خیلی کمرنگ بودم اون روزها، ولی کم و بیش بودم
امیدوارم سلامت باشن هرجا که هستن نیما خان
محمدم لطف کنه پررنگ تر بشه بی زحمت
اصن این ارشد قبول شده ها همشون کم کم دارن کلاس میذارن واسمون، کم میان و با کلاس میان و با کلاس میرن!! اینقد بدم میاد ازشون
ایـــش ایــــــــــش
آیکون اشاره به کیانا و محمد و رعنا و باقی ارشد قبول شده ها
من اولش فکر میکردم هم اتاقین
نیما بعد از اینکه ارشد قبول شد دیگه پیداش نشد ولی محمد گاهی هست
ینی نیما کجاست !!!!؟؟؟
برم گوش ممد رو بکشم
نیما از دوستان عزیزمون در بلاگستان بود.مثل یک برادر.هرچند شاید اونقدرها به نسبت باقی بچه ها صمیمی نبودیم اما بچه ی خوبی بود.خیلی وقتها که یاد بچه های قدیمی بلاگستان می افتم، یاد نیما هم می افتم و چند بار جویای حالش از بچه ها بودم.البته یکی دیگه از بچه های بلاگستان (دختر خانوم نازنینی که من توی فیس بوک باهاش آشنا شدم و قبلش وبلاگش رو نمی خوندم و ایشون دوست فوق العاده عزیزی هم برام شدند) بودند که ایشون هم مثل نیما جان به یکباره ارتباطشون با فضای مجازی قطع شد.
"درست مثل کسی که خاطره بدی از محله اش دارد و دیگر پایش را هم به آنجا نمی گذارد "
من واقعا اصلا نمی فهمم که چرا باید اینطور باشه؟ چرا وقتی یک نفر یا حتی چند نفر بالفرض مثال حتی برامون خاطره ی بد ایجاد می کنند باید کلا با همه ی افراد قطع رابطه کنیم؟چرا تر و خشک رو با هم باید بسوزونیم؟این بخش از متنت من رو یاد اتفاقی انداخت.
یکی از دوستان وبلاگی دیگه هم داشتم که البته هیچکس اینجا ایشون رو نمی شناسند چون این خانوم اصلا در دایره ی وبلاگ خوانی مشترکمون نیستند.هرچند چندان هم باهاش صمیمی نبودم اما دوست بود هرچه که بود و در نوع خودش عزیز.فوق العاده خونگرم بود طوری که من به اندازه ی ایشون انقدر گرم و صمیمی نبودم.یادم میاد توی فیس بوکش پیام گذاشته بودم و چند باری دیدم بی جواب موند.خیلی تعجب کردم چون اونقدرها صمیمی نبودیم که حالا بگم شاید یک درصد چیزی ناراحتش کرده و داره ری اکشنی نشون میده.بعد از مدتی فهمیدم که بلاک شدم توسطشون.خیلی خیلی بیشتر برام عجیب شد این قضیه و واقعا دلم می خواست دلیلش رو بدونم.به یکی از دوستان مشترکمون پیام دادم که ازش بپرسه اتفاقی افتاده که من در جریانش نیستم؟چیزی دلخورش کرده؟ (چون من واقعا عذاب می کشم وقتی بفهمم کسی ازم دلخوره.هرچند که در این مورد خاص می دونستم ارتباط ما انقدری نیست که حالا اتفاقی بیافته تا مثلا سوء تفاهمی ایجاد بشه و دلخوری یا چیزی.بیشتر دلم می خواست علتش رو بفهمم چون کنجکاو شده بودم که یعنی چه اتفاق بزرگی افتاده که طرف حتی زده من رو بلاک کرده!!!) دوست مشترک پیام رو منتقل کردند.فکر می کنید در جواب چی گفت؟ گفت چون منصوره با یکی از دوستان من (که دختر هستند) دوسته و من ارتباط کامنتیشون رو می بینم و از اونجایی که من با اون دوستم قهر هستم وجود منصوره باعث میشه من به یاد اون دوستم بیافتم و برای همین من با منصوره قطع رابطه کردم و زمان می خوام!!!!! (حالا تصور کنید که ارتباط من با اون دوست هم مثل ارتباطم با ایشون بود و یا حتی دورتر.)
حقیقتش این حرف خیلی خیلی خیلی بهم برخورد.حالا اینبار من بودم که رنجیدم.واقعا دلیلی غیر منطقی برای بر هم زدن دوستی بود و به نظرم اومد که کسی که همچین دلیلی بخواد بیاره واقعا همون بهتر که باهاش دوست نباشم.
تو رو خدا اینطوری نباشید بچه ها.بزرگ شدیم به خدا.
البته جسارت نباشه به نیمای عزیز و بقیه دوستان.اما اون بخش از متنت من رو یاد این خاطره انداخت و دلم خواست جایی بگم و ارتباطی با علت جدایی سایر دوستان از محیط مجازی نداره چون هر علتی هم داشته باشه من ازش بی اطلاعم.
یادش بخیر.عین چی سر وبلگ بچه ها میریختن
هرجا این بود اون یکی هم بود
ازنیما سراغ محمد از محمد سراغ نیمارو میگرفتیم
هرجا هست موفق باشه و سلامت
بعضی آدمها همون یه لحظه و یه روز و یه هفته بودنشون کافیه که یه عمر لذت اومدنشون با خودت تو کوله بار هر روزت داشته باشی ..که چخوب که اومد
وحتی اگه ماندگار نبود چخوب که مسبب تجربه یه حس خوب بود...
زندگی را همین سلام ها و وداع ها و تجربیات حاصل از آن است که میسازد...
اولین بار اینکار رو تو تولدم پارسالم انجام دادم بجای منتظر موندن برای تبریک تولد به همه اونایی که بودنشون برام مهم بود این پیام فرستادم
"امروز تولدمه وحضور تو بهترین هدیه ایست که از خدا گرفتم ممنون که هستی"
هر روز که اینجا رو میخونم به این فکر میکنم که چقدر آدم
هست که هنوز کشفشون نکردیم
و چقدر آدم اطرافمون هستند که زیبایی وجودشون ندیدیم وبه پاس حتی یه لحظه بودنشون تشکر نکردیم ..
به این فکر میکنم که نونوا و بقال و حلیم فروش و نجاری که هر صبح میبینم بدون اینکه حتی کلامی بینمون رد و بدل شده باشه دوست دارم
اینکه هر روز این فرصت دارم که پیاده بیام سرکار و صداشون بشنوم ..صداشون برای شروع یه روزه تازه پر از انرژیه
.. چقدر دلم برای پیرزنی که مسیر رو بر خلاف من می اومد و هر روز که از خونه میزدم بیرون به این فکر میکردم که کجای مسیر میبینمش تنگ شده شاید هیچ وقت نفهمه هر روز منتظر دیدنش بودم
یا پیرزن دیگه ای که هر صبح دم خونه اش میشنه و از دور من نگاه میکنه تا برسم وجواب سلامم بده.. چقد دوست داشتم اونروز که منو به صرف چای گرم و نون کنجدی دعوت کرد همسفره اش میشدم اما نشد
این پیام ها رو فقط میشه تو وبلاگ نوشت یه جایی باید باشه که این حرفها روزد یه تلنگرکه به ما بفهمونه آدمهای هرچند غریبه هم میتونن برامون شادی آفرین باشن مهم باشن یه صفحه از کتب زندگیمون باشن و ...
خانم یا آقای سفید سیاه خاکستری اینجا پر از تازگیه پر از نگاه متفاوت اینجا همش تجربه و حسه یه ماه خیلی خیلی کمه که بخوایم برای تمام آدمهایی که تو زندگیمون سهم داشتن بنویسیم حتی شاید کلمه و حرف کم بیاریم
من که هر صبح کنجکاوانه بهدنیای اینجاپا میذارم ببینم بابک امروز پنجره خونشو رو به کدوم آدم زندگیش باز میکنه؟!
با تشکر ویژه ازبابک اسحاقی عزیز..
امروز سرشار از نوشتن بودم و عذر میخوام که اینجا رو انتخاب کردم
یادش بخیر اون روزها کنکور داشتم اما میکشتن هم با میومدم میخوندم وبلاگها رو
رفاقت هایی که شکل گرفت اینجا دوستهای خوبی که پیدا کردم کیانا محمد تیرازه دل آرام آوا بهنام آناهیتاو پری و...
بازی ها اینجا شلوغ کردن پای پست ها چه زود گذشت ...هرکدوم از بچه ها هرجا هستن سلامت باشن موفق
به جرات میتونم بگم شاید من خیلی از این رفقا تا حالا ندیدم شاید هیچ وقت نتونم از نزدیک ببینم شون اما حساب دوستای خوبی اینجا پیدا کردم جداست شاید خیلی از هم خبر نداشته باشیم اما همین که میدونم میتونم یهو به تی تی چیزی بگم از کیانا بپرسم یهویی زنگ بزنم به پری یا با محمد کل کل کنم از علیرضا کمک بگیرم نشون از عمق رفاقت ها میده وای آقا کیامهر