جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

تگرگ قاتل شکوفه هاست

رفتم تا بقالی سر کوچه چند تا بستنی و شیر و این چیزها بخرم .

سه تا خانم که از سر و وضعشان مشخص بود گدا هستند داخل مغازه بودند .

با لباس های چرکمرده و صورتهای سیاه عین کولی ها

از لهجه شان معلوم بود پاکستانی هستند .

دو تا بچه هم داشتند . یکی هفت هشت ساله که داشت در کاغذ بستنی لیوانی اش را لیس می زد و یکی هم یکساله که نشسته بود کف مغازه و داشت با نخود و لوبیاها ور می رفت .

هر کدام از سه زن یکسری خرت و پرت مثل شیر و سیگار و تخم مرغ خریده بودند و اصرار داشتند خرید ها راجداگانه حساب کنند . صاحب مغازه هم مستاصل و حیرت زده داشت اسکناس های صد تومنی و سکه های پنجاه تومنی را که زن ها از درز و دورز لباس هایشان بیرون می آوردند جمع می بست و حواسش بود که چیزی از مغازه اش برندارند .

انگار هفتصد تومان کم آورده باشند و مغازه دار سعی می کرد به آنها بفهماند که هفتصد تومان یعنی چقدر . من گفتم من حساب می کنم که صاحب مغازه تشری زد که برای چی ؟؟ اینا وضعشون از من و شما بهتره .


من تمام حواسم پیش آن بچه یکساله ای بود که روی زمین نشسته بود و بی خیال دنیا داشت نخود و لوبیا ها را به هم می ریخت . چند دست لباس کاموایی کثیف تنش کرده بودند و یک کلاه عجیب هم سرش بود طوری که صورتش را نمی دیدم .


امشب تگرگ بدی بارید . مدام فکرم پیش آن بچه بود . همان بچه ای که صورتش را نمی دیدم .

بچه ای که آینده اش معلوم است . چند سال بعد با ولع در کاغذی بستنی لیوانی را لیس می زند و چند سال بعدتر باید با یک بچه توی بغلش سر چهار راه دستش را جلوی ماشین ها دراز کند .

خدا خدا می کردم که حرف آقای مغازه دار راست باشد و وضعشان از ما بهتر باشد .این بچه فردای خوبی در انتظارش نیست اما خدا کند امشب سقف خوبی بالای سرش باشد . باران بدی دارد می بارد .