ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امروز تولد کیامهر بود . خواهر زاده نازنینم و سوگولی نوه های بابا
بابا وقتی می گفت آقا کیامهر عشق از دهانش می ریخت
و امشب جایش حسابی خالی بود میان رنگ ها و مزه ها و صداهای تولد کیامهر
کارگاهی که به تازگی در آن مشغول شده ام یک نگهبان افغان دارد . نگهبانی به نام علی آقا که با خانواده اش در همانجا زندگی می کنند . سالهاست به ایران آمده و از شرایطش راضی بهنظر می رسد چون گویا قصد با زگشت به کشورش را ندارد .
علی آقا یک دختر شش ساله دارد به نام مبینا . البته اسمش محدثه است ولی به همه می گوید او را مبینا صدا کنند .
توی کارگاه تنها ایستاده بودم پشت دستگاه تراش و مشغول کار بودم . مجلس تولد کیامهر زنانه بود و ما را راه نمی دادند و متن هم ناچار برای اولین بار در عمرم روز جمعه سر کار بودم . علی آقا هم با جاروی دستی داشت پلیسه های دستگاه را جمع می کرد . گفتم علی آقا برو خونه من خودم جارو می زنم . گفت : امروز تولد مبیناست و مجلس آنها هم زنانه است و خانم ها او را از خانه در کرده اند بیرون .
خنده ام گرفت از این همزمانی نولد ها و این نشابه خودم و علی آقا .
رئیس کارگاه که آمد برای مبینا یک عروسک خوشگل خریده بود که خیلی از این کارش خوشم آمد .
صدای دست زدن و ترانه از خانه علی آقا می آمد و مبینا هم درست مثل کیامهر ذوق کرده بود از جشنی که برایش برپا شده بود . البته شاید خیلی تفاوت وجود داشت بین این دو جشن تولد ولی شادی و لبخند هر دوتایشان از یک جنس بود .
شادی که بر خلاف میزان زرق و برق جشن تولدهایشان نمی شد با هم مقایسه کرد .
+ راستی روز پدر و روز مرد به همه پدرها و مردهایی که اینجا رو میخونن مبارک