جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

دپرشن

این سه روز سر کار نرفتم و از فردا دوباره باید صبح بروم و شب برگردم

در طول روز و تا وقتی که مانی بیدار است نمی توانم نیما را بغل کنم چون می ترسم همانطور که با مهربان قهر کرده با من هم قهر کند . مانی هنوز هم چپ چپ برادرش را نگاه می کند . سرگرم بازی و تلوزیون است که یکهو صدای گریه نیما بلند می شود و یادش می افتد که یک هوو در خانه دارد .

اما وقتی مانی می خوابد یک دل سیر این جوجه کوچولو را بغل می کنم و می بوسم .

فکر می کردم با آمدن نیما باید محبتم را بینشان تقسیم کنم

اما تازه فهمیده ام که باید چند برابر بیشتر از قبل مهربان باشم و صبور

بابا بودن تقسیم پذیر نیست

باید تصاعدی ضرب شود .


صورت نیما کم کم دارد زرد می شود و نگرانم که مثل مانی یکی دو روز بستری شود

نگرانیم از بابت گرفتاری در کارگاه است و اینکه همین سه روز هم کلی از کارم عقب مانده ام .

یکجور افسردگی بعد از زایمان هست که گریبان مرد خانواده را می گیرد

یکجور پشیمانی

یکجور پشیمانی که بعد از تولد مانی هم تجربه اش کرده بودم

یکجور پشیمانی که طول عمرش فقط همان هفته اول بعد از تولد است

و با چشم باز کردن پسرت

و با بوئیدن گلو و گردنش که بوی شیر می دهد

با اولین بادگلویی که دم گوشت می شنوی

با اولین حمام بردنش 

و با اولین قام قام کردن از سر شکم سیری

باد هوا می شود و فقط خوشی می ماند و خوشی



+ دوستان عزیزم . بی جواب ماندن کامنتها را به حساب بی ادبی نگذارید . این چند روز واقعا گرفتار بودم . مثل همیشه شرمنده محبت تک تک شما هستم و ارادتمند لطف و محبت مدامتان ...