نشسته ام پشت کیبورد و دارم فکر می کنم که چطور داستان رابرایتان تعریف بکنم ؟
انگشتم را کرده ام توی دهانم و دارم گوشه های ناخنم را گاز می گیرم .
ساعت نه و نیم شب است
باد شدیدی می وزد پر از گرد و غبار
و من خسته و کلافه دارم از محل کارم به خانه بر می گردم .
خوشحالم که فاصله یکساعته و پر از ترافیک محل کار قبلی تا خانه
تبدیل شده است به یک فاصله نهایتا ده دقیقه ای و بدون ترافیک
و درست در همین لحظه در یک خیابان
یا بهتر است بگویم معبری که معمولا در آن ترافیک اتفاق نمی افتد پشت ترافیک گیر می کنم
و می گویم : بخشکی شانس
بعد از پنج دقیقه می رسم به منبع ترافیک
مشخص است که تصادف شده
ماشین های جلویی راهنما می زنند و به سمت راست می روند
راه فقط برای عبور یک ماشین وجود دارد
کلافه شده ام
چرا صحنه تصادف را جمع نمی کنید بی ملاحظه ها ؟
مردم کار و زندگی دارند .
بالاخره می رسم
در کمال تعجب می بینم که خبری از تصادف نیست
باد شدید یک سطل زباله بزرگ فلزی چرخدار را به وسط خیابان آورده و مانع عبور و مرور می شود
همزمان هم خنده ام می گیرد و هم تاسف می خورم
یعنی یکنفر از بین این جمعیت پیدا نمی شود که این سطل زباله را به کنار هل بدهد تا ماشین های پشتی توی ترافیک نمانند ؟ یعنی هرکس که راهنما می زند و از کنار سطل زباله عبور می کند مثل من می خندد و می گوید ما که رد شدیم و گور بابای بقیه ؟
در همین احوال هستم که می بینم راننده سمند سفید رنگ که یک مرد عینکی است ماشینش را کنار زده و می آید وسط خیابان و سطل آشغال را هل می دهد به کنار و راه باز می شود .
ته دلم به راننده عینکی آفرین می گویم .
تا به خانه برسم با خودم مساله را حلاجی می کنم
و می گویم بعد از این همه مدت ننوشتن این سوژه مناسبی برای یک پست باید باشد
نشسته ام پشت کیبورد و دارم فکر می کنم که چطور داستان رابرایتان تعریف بکنم ؟
انگشتم را کرده ام توی دهانم و دارم گوشه های ناخنم را گاز می گیرم .
و بعد یادم می افتد که بعد از رسیدن به خانه هنوز دست هایم را با آب و صابون نشسته ام
و بعد آرزو می کنم ای کاش من آن راننده عینکی نبودم که داشت سطل زباله را وسط خیابان هول می داد .