ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ساعت نمیدانم چند بامداد است .
ساعت کامپیوتر تنظیم نیست
بچه ها خوابیده اند و من فرصت گیر آورده ام تا در دقیقه نود اظهارنامه مالیاتیم را پر کنم که این لامصب هم مدام ارور می دهد .
صفحه ها را می بندم و می آیم شات دان را که بزنم یکهو یاد جوگیریات میفتم .
صفحه مدیریت را باز می کنم و چشمم می خورد به نزدیک به 60 کامنت تایید نشده .
حالم یکجوری می شود .
بیشتر از چهل روز است که این صفحه را باز نکرده ام
نه وقتش را داشته ام و نه راستش را بخواهید رویش را
شکل و شمایل صفحه مدیریت بلاگ اسکای عوض شده است و من احساس غریبگی می کنم
برای تایپ کلمات مثل مبتدی ها دنبال حروف کیبورد می گردم
انگار سالهاست اینجا نبوده ام و انگارروی تمام اسباب و اثاثیه گرد و خاک نشسته است
برای بازگو کردن این دوری و فطرت باید ده تا پست بنویسم ولی نمی شود
رویش را دارم ولی وقتش را نه
یادم می افتد یک زمانی آن سالهای خوش خوشان وبلاگ نویسی چه اصراری داشتیم که یک وقت ماهی از ماه های سال بدون پست نمانده باشد و حالا تیرماه تقویم جوگیریات بدون پست مانده است .
همین آمدم بگویم که یکروزی که خیلی هم به این زودی ها نیست
تمام قصه این چند وقت را برایتان مفصل تعریف می کنم
و یکروزی دوباره یکساعت وقت برای نوشتن و درد و دل کردن برای شما از لا به لای ساعت های شبانه روز پیدا خواهم کرد .
من انقدر به این خانه و میهمان هایش مدیون هستم که بی خبر و خداحافظی اثاث کشی نکنم .
ارادت....
سلام
برای همه مون پیش میاد .. گاه انقدر مشغله مون زیاد میشه که وقت به خودمون نمی رسه .... ایشالا که به سلامتی و خوشحالی سرتون شلوغ باشه همیشه
به تعداد تک تک کلیک های آدمهایی که این مدت آمدند و به در بسته خوردند پست ننوشته به ما بدهکارید جناب اسحاقی...و ما هر روز می آییم و منتظریم که بخوانیم
حالت و اوضاعت رو به راه باشه برای من یکی کافیه رفیق. نمیتونم نگم که چقدر خوشحال شدم چند کلمه ای اینجا خوندم ازت...
احوال خودت و خانواده ات میزون باشه بابک عزیز
سر فرصت بیا و برامون بگو. دیر و زودش مهم نیست.
خیلی خوشحال شدم، میدونستم شما همیینجوری یدفه نمی زارین برین، ایشالا گرفتاریتون کمتر میشه و وقت پیدا می کنین و اینجا دوباره رونق می گیره ما هم خوشحال میشیم
موفق باشید
زنده باد رفیق . ما منتظریم . حتی اگه خیلی طول بکشه من یکی که هر روز میام به خونت سر میزنم
درود بر شرفتووووون
در هر صورت ما همگی شما رو بی نهایت دوستون داریم بابک جان. قرررررباااااانت، فداااااات، بوس بوس!!!
در هر صورت ما همگی شما رو بی نهایت دوستون داریم بابک جان. قرررررباااااانت، فداااااات، بوس بوس!!!
سلام
خدا قوت جناب اسحاقی عزیز.
من به شخصه بی صبرانه منتظر خواندن مطالب شما هستم.
شاد باشید
هر روز به جوگیریات سر میزنم و خیلی غصه م میگرفت که شما اینجا رو فراموش کردین ولی با این پستتون خوشحال شدم و امیدوارم دوباره این خونه مثل قبل بشه...منتظر اون روز میمونم
سلام داداش،دوتا بچه و کار انقدر زمان از آدم میگیره که فکر کنم خودتم چند وقته تو آیینه ندیدی. مواظب خودت باش عزیزم.
سلام آقا بابک!
محدثه هستم. فصل شکوفه.
بعد یکی دو سال دوباره اومدم سر بزنم ببینم اینجا هنوز سر پا هست یا نه
ماشالا ب این ارادتون، و ماشالا ب این وفاداریتون به دوستای مجازی...
راستی،قدم نو رسیده هم مبارک
ایشالا ک همیشه با خانواده شاد و خوشبخت زندگی کنید
سلامت باشین همیشه
دنیای وبلاگ خیلی شیرینه
انگار همه زندگی رو با هم شریکن!
انگار زندگی همه یه کتابه ک میشه خوند
روزهایی ک همیشه بودین
بعدش مانی جان بدنیا اومد
بعد کارهاتون زیاد شد
بعد نیما جان
و مشغله روی مشغله از نوع شیرینش
واسه من ک جالبه خیلی
:گل ل ل ل
خیالت تخت
مام به همین راحتی دست ازین خونه و صابخونه و زن و بچه ش بر نمیداریم دادا
سلام
خوشحالم که دوباره نوشتید
هربار که به اینجا سر می زدم و می دیدم نیستید ....
یادش به خیر سال های خوش خوشان تکرار نشدنی وبلاگ نویسی!!
منتظرم ب هزودی وقتش پیدا بشه و قصه تون رو بشنوم!
جاتون خیلی خالیه یکبار کفتم اینجا مثل خونه مامانه ک همیشه چای تازه دم دارن وقتی نیستین دل آدم میگیره
سلامت باشین.
سلام بابک جان.
فکر می کنم کامنتی که می نویسم رو قبلا هم برات نوشته بودم و شاید حرفهام تکراری باشه.می نویسم که بدونی هنوز هم نظرم همونه و تغییری نکرده.
جوگیریات از معدود وبلاگهاییه که حتی وقتی حس می کنم نویسنده اش دیگه حوصله ام رو نداره هم بهش سر می زنم با اینکه بارها به در بسته می خورم و پست جدیدی نمی بینم.اما طبق عادت و علاقمندی همیشگی که بوده بهش سر می زنم.اغراق نیست حتی اگر بگم قبلترها، پیش از اینکه که به وبلاگ خودم سر بزنم، به اینجا سر می زدم. و این روزها، در این حال و هوای کسادی بلاگستان هم گاهی که یاد بلاگستان بیافتم حتما قبل از همه ی وبلاگها، جوگیریات رو باز می کنم و وبلاگ خودم رو هم خیلی وقتها فراموش می کنم.خاطرات خوش و آدمهای عزیز، همیشه جاشون محفوظه و فراموش نمیشند حتی اگر در سکوت بیای و بری.
شاد و موفق باشی برادر جان. منتظر خوندن حرفهات هستیم.
من که حداقل هر روز یک بار وبلاگتونو باز می کنم و بعد هر روز آه می کشم و میگم کاش به خاطر منطق زبر زمین و سختیای زندگی بی خیال نوشتن نشده باشین . هر جا هستین و مشغول هر کاری براتون آرزوی موفقیت و شادی و دلخوشی و آرامش دارم.
هرجا هستین سلامت و شاد باشید
ما هم همچنان منتطر بازگشت میمونیم
ممنون که دوبا ره نوشتید
هرکاری می کنم نمی تونم دل از دنیای وبلاگ نویسی بکنم...اینجا حس بهتری داره کاش دوباره همه برگردند و هیچ ماهی بدون پست نمونه...
خیلی با مرامی رفیق
سلام
دلمون برای وروجکا هم تنگ شده
عکسا شون رو بذارین لدفن
به مهربان جون هم سلام ما رو برسونین
خیلی با مرامی رفیق
سلام
دلمون برای وروجکا هم تنگ شده
عکسا شون رو بذارین لدفن
به مهربان جون هم سلام ما رو برسونین
همیشه بعد یه اوج انگار آدم باید سقوط کنه..
اینو میگم چون خودمم یه جورایی توی سقوطم ..هرچند مدام با خودم میگم هر سقوط یعنی شروع پروازم...اما بلند شدن اینبار نیروی بیشتری میخواد
یادم میاد چقدر از تعداد پست های دی و بهمن ماهت راضی بودی و حالا اینجا روزهاست تار عنکبوت بسته..
دور یا نزدیک ..خاموش یا روشن
این خونه هنوز یه چیزهایی داره که یه عده بهش سر میزنن ببینن صاحبخونه چراغش روشن کرده یا نه ؟
اما حواست باشه هر چقدر مشتاق سرزدن های روزانه میشه هفتگی میشه ماهی یه بار ..میشه..
پس بلند شو
یه دست به سر و گوش خونه ات بکش
و چراغش روشن کن ..
پینوشت 1:سلام..حال و احوالتون چطوره ؟چخوب که یهو یاد اینجا افتادین..
سلام اقا بابک
حالتون خوبه
مهربان جون چطوره
باورم نمیشه صاحب یه پسر دیگه شدید
اقا تبریک
همینطور تلویزیونی شدنتون مبارک
گفتی اظهارنامه مالیات پشت گردنم تیر کشید
ارور 22.... لعنت به اظهارنامه الکترونیکی!
سلام و ارادت آقای اسحاقی ..
ارادت جناب ارادت منتظرتون میمونیم
دلم برای حال و اوای اینجا و هر روزه خوندنتون تنگ شده زیاااااااد
وبلاگ جالبی دارید همه پستاتون رو خوندم اما حیفه که میبینم تو این ماههای آخری کم نوشتید.برام جالب بود که دنیای اینجا رو تغییر داده بودید که فقط به نوشتن محدود نمی شد خوندم از شیرزاد ،مادر بزرگ ، پدر بزرگ و پدر گرامیتون که در مسیر این وبلاگ از دنیای ما رفتند و غصه دار شدم و تولدها رو شنیدم و باتون خندیدم امیدوارم اومدن نیمای عزیز و گرمای وجود هر دوشون باعث بشه قلمتون روون تر بشه.براتون آرزوی موفقیت و شادی و سلامت میکنم در کنار مهربان عزیز و مانی و نیما جان....منتظر پستهای جدیدتان میمانم...زندگی شلوغه اما باید از پسش بر اومد
چرا نمینویسید بعید میدونم فقط بخواهید توی هفتگ بنویسید اگه همچین تصمیمی گرفتین لطفا اطلاع بدین ولی جدا حیفه اونا که قلم خوبی دارن اتاق خصوصیشون رو از دست بدن....دارم نوشته های مهربان عزیز رو میخونم خداییش عالی می نویسه و جالبه که نوع نوشتنتون کاملا با هم متفاوته ....شاد باشید
وآی حس و حالتون رو درک میکنم ..
امیدوارم هر چه زودتر خودتو از قید وآژه ها راحت کنین ..
منم یه همچین حسی دارم به اینجا.وقتی بیکار میشم میام و یاد قدیما میفتم