جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بوی آهن

مثل تمام جمعه های این چند ماه امروز هم سر کار بودم .

می آیم خانه . مانی شروع می کند به ورجه و وورجه کردن

نیما دست و پایش را تند تند تکان می دهد و مهربان هم لبخند می زند .

خسته نباشید می گوید و من هم پیشانی اش را می بوسم .

مهربان می گوید : صورتت بوی آهن میده.


می روم و آبی به دست و صورتم می زنم 

دستها را با دقت با مایع دستشویی می شورم . با اینکه قبل  خروج از کارگاه یکبار دستم را شسته ام آب سیاه رنگی راه می افتد توی روشویی . بعد مچ دستها را تا آرنج مایع می زنم و بعد حسابی کف می کنند و بعد هم دوباره آب می گیرم و روشویی یکهو سیاه می شود . صورتم را حسابی خیس می کنم و بعد با صابون کفی می کنم و آب می کشم و سر و گردنم را هم حسابی می شورم . مهربان راست می گفت . بوی آهن می دهم . بوی قطعات آهنی و قطرات آب صابون صنعتی که طی دوازده ساعت کار به سر و صورت و دستهایم رسوخ کرده است .

نمی دانم مهربان قصد تعریف داشت یا گلایه اما برای یک مرد چه تعریفی از این بهتر می تواند باشد که بوی آهن گرفته باشد ؟