جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

غروب نگاری آخرین پنجشنبه تابستان

ساعت پنج بعد از ظهر یکی  از آخرین روزهای شهریور است . تا همین چند روز پیش در این ساعت خورشید داشت در آسمان ، تیغ آتش می بارید انگاری که تا غروبش ساعتها فاصله باشد اما امروز طوری تاریک است که مجبور می شوم لامپ های بالای سر دستگاه را روشن کنم . مهربان اسمس داده که کی میای خونه ؟ می نویسم کی بیام ؟ می گوید : حالا

زنگ می زنم . می گوید به خاله قول دادی برویم امامزاده . نشسته ام گوشه حیاط  کارخانه زیر سقف فلزی نیمبندی که با شر شر باران شدیدی که رویش تازیانه می زند دم گرفته و خودم را دود می کنم . می پرسم : تو این بارون بریم امامزاده ؟ مهربان می گوید : کدوم بارون ؟ اینجا که خبری نیست .


من عاشق این هوای دلگیر و بغضی آسمانم . وقتی که صدای خیس لاستیک های ماشین می آید و برف پاک کن روی قطره های شیشه جلو دست می کشد  و بوی باد و باران می آید توی مشامم . فاصله کارخانه تا خانه یک ربع هم نیست اما انگار از فصلی به فصل دیگر سفر کرده باشم . به خانه که می رسم نه از باران خبری هست و نه از باد خنک . حتی آسفالت خیابان هم خیس نشده است . فقط یک گوشه دور از غرب آسمان بدجور دلش گرفته و بغض دارد .


مهربان یک فامیل دوری دارد که او را خاله صدایش می کند . نمی دانم دختر خاله یا دختر عمه مادر مرحومش است . چند روزیست که با شوهر پیرش از شمال آمده اند و میهمان خواهر مهربان هستند طبقه بالای خانه ما . من و مهربان هم که درگیر کار و گرفتاری خودمانیم و صبح می رویم و شب بر می گردیم . حتی نمی توانستیم تعارف و خشک و خالی بزنیم که یک شب شام در خدمتشان باشیم . دیشب وقتی از یک عروسی کسالت بار و خسته کننده برگشتیم رفتیم بالا یک چای در مجاورتشان زدیم و من هم از دهنم پرید که فردا اگر دوست داشتید برویم امامزاده سر خاک راحله خانم مادر مهربان و خاله و شوهرش هم  با کمال میل پذیرفتند .

حالا نشسته ام روی مبل راحتی و مهربان دارد مانی و نیما را لباس می پوشاند و من کمی پشیمانم از قولی که داده ام . خسته ام انگار هزار سال نخوابیده باشم .


هوا گرفته و نیمه تاریک است و غروب پنجشنبه  بالقوه غمناک امامزاده بیشتر و بیشتر دلگیرش کرده است . اول می رویم سر خاک آقا ولی فاتحه ای می خوانیم و بعد هم می رویم سر خاک راحله خانم که در جوار مزار شهیدان است . خاله که پادرد هم دارد به شیوه پیرزن های قدیم ولو می شود روی سنگ سرد و شروع می کند با دست های کارکرده اش روی سنگ راحله خانم دست کشیدن و زیر لب با آواز مرثیه خواندن .

مزار شهدا پر است از جمعیتی که یا خیرات می دهند یا خیرات می خورند . گوینده پشت بلندگو مدام می گوید که بعد از اذان مغرب مراسم پر فیض دعای کمیل دارند که ازصدا و سیما پخش می شود و مردم را دعوت می کنند که بیایند یک حزب از قران را بردارند و بخوانند تا ختم قران شود . نیما توی کریر خوابیده و برای اینکه گریه نکند تابش می دهم و مانی هم مدام این طرف و آن طرف می دود .

گوینده پشت بلندگو می گوید که تا لحظاتی دیگر زوج جوانی که امشب مراسم ازدواجشان است وارد مزار شهدا می شوند و بعد هم می گوید ما با کمال میل از افرادی که دوست دارند مراسم ازدواجشان در جوار مزار شهدا باشد استقبال می کنیم .

چند لحظه می گذرد و با جاری شدن جمعیت به یکسو می فهمم عروس و داماد دارند می آیند . مهربان و خاله هم با شوق و ذوق زنانه ای به سمت جمعیت می روند . مهربان می پرسد می آیی ؟ می گویم : نه .

خیلی لجبازانه همچین که انگار من با همه آدمهایی که مشتاق دیدنشان هستند فرق دارم پشتم را می کنم به خیل جمعیت و فقط یک لحظه که چشمم دنبال مانی می گردد می بینم که عروس  با شنل  سفید و بلند ، دست در دست داماد وارد مزار می شود و می روند سر خاک یک شهید فاتحه می خوانند .

مهربان که می گوید : عروس دختر شهید بوده است و برای خداحافظی با پدرش آمده بوده سر خاک یک لحظه تمام وجودم هری می ریزد پایین و بغضم مثل بغض آسمان می ترکد و چشمم خیس می شود .همین حالا هم که دارم اینها را می نویسم راستش چشمهایم خیس است . تمام پیش فرض های ذهنیم از عروس و دامادی که برای تظاهر و ریا آمده اند سر خاک شهدا می شکند و دود می شود می رود توی آسمان دلگیر بالای امامزاده . یکجوری که دلم می خواهد بروم بین مردم و من هم با صدای بلند برای خوشبختیشان صلوات بفرستم .


در فضای باز و با صفای یک سفره خانه سنتی نشسته ایم و با خاله و شوهرش داریم شام می خوریم . زمین خیس است و هوا تاریک اما شک ندارم که گوشه گوشه آسمان تاریکش بغض دارد درست مثل دل من در آخرین شب جمعه تابستان .

چرایش را به باران قسم خودم هم نمی دانم ...



نظرات 28 + ارسال نظر
svhsohf جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 04:00

شک ندارم که گوشه گوشه آسمان تاریکش بغض دارد درست مثل دل من در آخرین شب جمعه تابستان .

mhb جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 08:20

چقدر بغض داشت این آخرین پنجشنبه

بله

مونیکا جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 10:27

عالی بود.... مثل همیشه....

لطف داری دوستم

داش آکل جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 12:17

چقدر قشنگ... آقا بابک زندگی خیلی خستت کرده ها! مواظب مهربونیات باش...یه وقفه ای بده یکم استراحت کن.

روی چشم برادر

سهیلا جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 15:45 http://rooz-2020.blogsky.com


شایداین بغض خسته گیارو میخواد از تن و جانت بشوره و بریزه پایین بابک جان...
شاید روح نازنینت احتیاج مبرمی به تلطیف شدن داره. واین بغض میخوادبهت کمک کنه عزیز دل....
شاید این بغض بغض دلتنگی بابای عزیزت باشه....دلتنگ ،که سرتو رو شونه هاش بزاری...
شاید این بغض.....
هرچی که هست و به هردلیلی بزار سرریز بشه عزیز دل....برات لازمه

چشم . ممنون سهیلا بانو

چه خوب شد که دارد عمر این تابستان هم به سر می رسد....

بله من که واقعا پاییز رو دوست دارم

دل آرام جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 19:41 http://delaramam.blogsky.com

اولش گفتم ای بابا باز از این ادا مسخره ها... اما بعد دیدم چقدر زود قضاوت کردم... منم بغض کردم... الهی خوشبخت بشن

ایشالا

فسقلی شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 09:24 http://bishilehpileh.blogsky.com

سلام بابک عزیز و همه ی دیگر دوستان گلم.
به سیاست و دیانت و حکومت و حاکمان هیچ کاری نداشته و ندارم و همیشه سعی کرده ام تا می شود کار و زندگی خودم را فارغ از ایشان پیش ببرم (البته غیر از دیانت!) اما به واقع ایمان دارم:
شهدا چشم و چراغ ملت‌ها بوده و هستند و تا عمر دارم و داریم، مدیون شان هستیم.
شاید این لینک حال شما را نیز دگرگون کند:
http://roshangari.ir/video/34220

ممنون مهدی جان

مریم شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 11:26

آقا شما خیلی کار میکنی !!
مشخصه فشار روت زیاده .
کمی به تفریح و سفر و اینها هم نیاز داری برادر من........
مراقب خودت باش.

چشم . ایشالا یکی دو هفته دیگه میرم سفر به قول شما یه نفس عمیق بکشه ضمیر خسته ام

الهام(سکوت) شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 11:34 http://www.hesemaktoob.blog.ir

1- نمیدونم دل من نازک شده یا اینکه نوع نوشته‌ی شماست که اشک توی چشمام نشونده.
2- منم برای اون زوج جوون از همینجا دعا میکنم که خوشبخت بشن

مرسی الهام جان . ایشالا که خوشبخت بشن

رها آفرینش شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 11:50 http://rahadargandomzar.blogsky.com

اشک من رو هم در آوردین...چقدر خوشحالم که دوباره مینویسین

ببخش رهای عزیز . خوبی خوشی ؟ منم دلم واسه نوشتن تنگ شده بود

سیمین شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 13:47 http://ariakhan.persianblog.ir

سلام آقا بابک
خوشحالم که می نویسی.
من شما و مهربان جان و نوشته هاتون و گل های قشنگتونو خیلی دوست دارم.

لطف داری سیمین جان

افروز شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 14:01

منم پنجشنبه خوبی نداشتم آخرین پنجشنبه تابستون 94 رو یادم نمیره دلم میلرزید پامم همینطور آسمون تهرانم بغض کرده بود یه چند دقیقه ای هم بارید میدونی خیلی خوشحالم که پاییز میاد و میشه خیلی از بغضهای بی دلیل رو بندازیم گردنش میشه دلت بگیره و مجبور نباشی بگی چرا....

ایشالا که به شادی و سلامتی اینروزهای تلخ و سخت بگذرند و پیامدش فقط شادی و خوشی باشه . دلتنگتم آباجی . بیا ببینیمت

مجید شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 19:52

بسم الله النور
اینجا هم مثل غروب امام زاده شده.دلت مثل باران پاک و بی ریا

ممنون رفیق

فرشته شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 23:03

به انتهای نوشته اتان که رسیدم چشمهایم خیس بود و دلم ...
چرایش را نمیدانم و میدانم...

+چه خوب که دوباره می نویسید..

ممنون فرشته جان

نورا شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 23:44

Akhhhh k cheghadr dlm baraye postatoon tang shode booood va cheghaadr in post tu in ruzaye baroonii chasbiiid

مرسی نورای عزیز

شادی یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 01:13

الهههیییی
با این دل مهربون تون. خدا نکنه هوای چشمان تون ابری باشه. ان شالله همیشه شادی از قیافه ی همیشه شادتون،بباره. من همیشه با دیدن شما و خوندن تون ،کلی انرژی میگیرم.

لطف داری شادی عزیز

غرور و تعصب یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 08:33

ساعت 8.30 دقیقه صبحه و من با سرما خوردگی به سختی نفس میکشم
و این پست شما بغض رو به گلوی من اضافه کرد و الان رسما
نفس نمیکشم

ایشالا که زود سلامتی حاصل بشه . ببخشید ناراحتت کردم

فامیل دور یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 09:04

روح همه رفتگان شاد. دلت بی غم

مرسی عزیز

سبا یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 11:19

عالیه

ممنونم

رها یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 14:51 http://gahemehrbani. blogsky. com

از صبح یکسری سر دلتنگی ام بحثی که صبح با دیانا داشتم چشمام اشکی شد یکسری هم سر ظهر از شدت سرفه خور و خور اشکم میریخت حالا هم که پست شما... بابا یکم ملاحظه منو هم کنید سر کارم مثلا...

شرمنده

خورشید یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 23:03

خدا بهش صبر بده.
خوشبخت بشن الهی.

فکر می کنم مشکل اینه که ما به خودمون اجازه میدیم راجع به هر اتفاقی برای خودمون نظریه پردازی کنیم.

این پست و اتفاقات امروز میگن که باید یه تغییر اساسی بکنم.



و..
خدا نگه دارتون جناب اسحاقی.
خوشحال باشید.

سمیرا دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 11:10 http://nahavand.persianblog.ir

چقدر این نوشته ها قشنگ بود و چقدر بغض داشت و چقدر من با بغضهایم قورتشان دادم یکی یکی کلماتش را...چه دختر وفاداری بود اون عروس که باباشو فراموش نکرده در بهترین لحظه زندگیش...این روزها که سرت شلوغه هر وقت تونستی سری اینورا بزن و خطی بنگار و بدون که خیلیا هر روز میان اینجا به امید خطی..نوشته ای...کلمه ای...

نیره دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 12:05

خیلی پیش میاد آدم از قضاوتش پشیمون بشه
برای منم پیش اومده

خورشید سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 16:35

امروز تولد یه آدم خوبه

آذرنوش سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 19:52

خیلی خوب بود
چقد خوب که مینویسید
دلمون تنگ شده بود.

مهرداد چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 22:42 http://foogh.blogsky.com/

سلام بابای مانی
خوبی داداش
خدا قوت
هوای فامیلای سه دونگ همشهری رو بیشتر داشته باش
راسی پدر دو پسر
خواستم بگم
پاییز شد و باز نیمویی امه ور
تِ غمِ نوینم
شه هوا ر دار

آری سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 02:12 http://ary-f.blogfa.com

بغض آسمون واگیر داره.باور کنید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد