آخرین روز پاییز چقدر سرد بود . زمهریر بود اصلا . آه هم که می کشیدم قندیل می بست . چند لا لباس پوشیدم و کز کرده بودم پشت دستگاه و داشتم با گوشی ور می رفتم . اوس اسمال که گوشی هوشمند ندارد و با مظاهر تکنولوژی شدیدا مخالف است آمد یک سیلی توی گوشم زد و گفت : نخواب بابک تو نباید بخوابی . بخوابی می میری .
بعد لبخند زد و گفت : نجات سرباز رایان یادته ؟
و من هرچه فکر کردم یادم نیامد توی فیلم نجات سرباز رایان لوکیشن برف و سرمایی بوده باشد .