ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بچه که بودیم خانه ما حیاط خیلی بزرگی داشت . با آنکه تمام سوراخ سمبه های حیاط را بلد بودم ولی شبها باد لای شاخه های سر به فلک کشیده تبریزی صدای وهم انگیزی ایجاد می کرد . بوته ها و درختهای میوه سایه های ترسناکی می شدند و حتی جرات نمی کردم از پنجره اتاقم نگاهشان کنم چه برسد به اینکه تنهایی بروم توی حیاط . بعضی وقتها بابا کاری به من می سپرد که از انجامش می ترسیدم . مثلا می گفت برو حیاط شیر آب را ببند یا ببین تانکر چقدر گازوئیل دارد . می گفتم : می ترسم بابا . می گفت : برو من دارم نگاهت می کنم . و من ترسم می ریخت از تصور اینکه بابا دارد از پشت پنجره نگاهم می کند . نمیدانم واقعا نگاهم می کرد یا نه ولی من شجاع می شدم .
یکی از دوستانم که به تازگی پدرش را از دست داده از من پرسید چطور میتونی تحمل کنی نبودن بابات رو ؟ چطور زنده ای ؟ چطور زندگی می کنی ؟ چطور نمی ترسی ؟
جوابم خیلی ساده بود .
گفتم : نمی ترسم چون حس میکنم بابام داره نگاهم میکنه .