پنجشنبه و جمعه هفته پیش در یک دوره آموزشی شرکت کردم که به ارتقاء پایه نظام مهندسی مربوط می شد . دوره ای کاملا فرمالیته و بی فایده که استادی داشت که به نظر اطلاعات خوبی داشت اما قدرت انتقالش افتضاح بود . کم کم با آقای مهندسی که کنارم نشسته بود صمیمی شدیم . سر کلاس به سونی های استاد ریز ریز می خندیدیم و نقدش می کردیم . ساعت های استراحت با هم چای خوردیم و گپ زدیم . از شغل و تجاربمان گفتیم و از زندگی شخصی هم صحبت کردیم . از قرار هم دانشگاهی درآمدیم و کلی از گفتن خاطرات آن دوران و پیدا کردن آدمهای مشترک زندگیمان کیف کردیم و بهمان خوش گذشت . آقای مهندس خوب به حرفهایم گوش می داد . سن و سالش از من کمتر بود و حس می کردم از صراحت و شوخی و عقایدم خوشش می آید . من هم از شخصیتش خوشم آمده بود .
جمعه ساعت آخر عجله داشتم که به فوتبال برسم و مهندس داشت بعد از آزمون با همکلاسی ها صحبت می کرد . دستی تکان دادم و سریع به سمت ماشین رفتم . ماشین را که روشن کردم دیدم دوان دوان خودش را به من رساند و گفت : کجا با این عجله ؟
شیشع را پایین دادم و پرسیدم :تو فوتبال دوست نداری ؟
دیدم برگه ای دستش گرفته و شماره موبایل و ایمیل همه همکلاسی ها رو تویش یادداشت کرده است . گفت : شماره نداده می خوای بری ؟
گفتم : مهندس جان ! خودت رو گول نزن . سه ماه دیگه اصلا نه قیافه من یادته نه اسمم و خودت هم خوب میدونی که هیچ وقت به هیچکدوم از این شماره ها زنگ نمی زنی . پس الکی گوشیت رو پر شماره نکن .
گفت : اتفاقا دوره قبلم شماره بچه ها رو گرفتم . یه گروه تلگرامم درست کردم ولی همشون لفت دادن .
گفتم : چند سال دیگه که همسن من بشی تکلیفت با زندگی معلوم تر میشه . می فهمی که از دوستی و دوستات چی می خوای . من و تو دو روز با هم خوش گذروندیم و خودت هم بهتر میدونی که احتمالا دیگه گذرمون به همدیگه نمیخوره . شاید ۱۰ سال دیگه از کنار هم رد بشیم اصلا همدیگه رو نشناسیم . غیر از اینه ؟
بعد با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم .
پرسید : راستی مهندس ! اسمت رو نگفتی .
گفتم : پرویز
پرسید : فیس بوک داری ؟ پرویز چی ؟
گفتم : پرستویی
بلند بلند خندید و من هم به احترام لبخندش بوق زدم و دور شدم .